محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831282176
كريسمس با ˝آقا˝ در خانه يك شهيد ارامنه تا اسم آقا را گفتم مادر شهيد ارمني افتاد روي زمين
واضح آرشیو وب فارسی:برنا نيوز: كريسمس با ˝آقا˝ در خانه يك شهيد ارامنه تا اسم آقا را گفتم مادر شهيد ارمني افتاد روي زمين
آقا گفتند:ما مهمان اين خانواده بوديم.وقتي خانه شان رفتيم چرا غذاي شان را نخورديد.اين اهانت به اين ها محسوب مي شود.نمي خواستيد داخل نمي آمديد.
امام جمعه تهران كه شدند اين كار را شروع كردندو همچنان هم ادامه دارد. افتخارمان اين است كه در استان تهران، خانواده و شهيد به بالا نداريم كه آقا خانهشان نرفته باشد. تقريباً محله و خيابان اصلي در شهر تهران نداريم كه ايشان نيامده باشند و بلد نباشند. تكتك اين محلههاي خود شما را من حداقل ميدانم ما خانواده شهيد سه شهيد و دو شهيد نداريم كه ايشان نيامده باشند.
حدود شش، هفت سال بعضي روزهاي شيفت كاريام، مسئول تنظيم ملاقات خانوادة معظم شهدا من بودم. بههمينخاطر ميدانم شرايط و وضعيت چگونه بود. ديدارهاي خانواده شهدا، باصفاترين، باحالترين لذتي كه آدم ميخواهد ببرد را دارد. بعضيهايش خيلي سوزناك است. يك خانواده شهيد ميروي فقط يك فرزند داشتند كه آن هم شهيد شده است. خيلي سخت است براي يك پدر و مادر كه يك بچه بزرگ كرده باشند، آن بچهشان را هم در راه خدا داده باشند. هرچند آنها با افتخار ميگويند، ولي ما كه مينشينيم نگاه ميكنيم، آن خستگي را احساس ميكنيم.
بعضي از خانواده شهدا با تقديم چند شهيد روحية عجيبي دارند. به طور مثال خانواده شهيد «خرسند»، در نازيآباد. خانوادة خرسند چهار تا شهيد داده است؛ پدر خانواده، دو فرزند خانواده و داماد خانواده. مادر اين شهيدان اينقدر قدرتمند، باصلابت و بانجابت با آقا صحبت ميكرد كه يكي دو بار آقا گريه كرد.
اين فقط اختصاص به شهيدان شيعه ندارد. همة آدمهايي كه در راه خدا در كشور ما از اديان مختلف كشته شدند. چه شيعه، چه سني، چه مسيحي و...
صبح روز كريسمس يعني عيد پاك ارامنه، آقا فرمودند خانة چند ارمني و عاشوري اگر برويم خوب است. ما آدرسي از ارامنه نداشتيم. سري به كليساهايشان زديم كه آنها از ما بيخبرتر بودند. رفتيم بنياد شهيد، ديديم خيلي اطلاعات ندارند. كمي اطلاعات خانوادة شهدا را از بنياد شهيد، مقداري از كليساها و يك سري هم توي محلهها پيدا كرديم و با اين ديدگاه رفتيم. صبح رفتيم گشتيم توي محلة مجيديه شمالي، دو سه تا خانواده پيدا كرديم. در خانوادهها را زديم و با آنها صحبت كرديم. توي خانواده مسلمانها ما ميرويم سلام ميكنيم و ميگوييم از هيئت آمديم از بسيج، پايگاه ابوذر، بالاخره يك چيزي ميگوييم و كارتي نشان ميدهيم. بين ارمنيها بگوييم كه از بسيج آمديم كه بالاخره فرهنگش... بگوييم از دادستاني آمديم كه بايد دربروند. كارت صداوسيما نشان داديم و گفتيم از صداوسيماي جمهوري اسلامي ايران هستيم. امشب شب كريسمس كه شب پاك شماهاست ميخواهيم فيلمي از شماها بگيريم و روي آنتن بفرستيم.
براي نماز مغربوعشا با يك تيم حفاظتي وارد مجيديه شديم. گفتيم اسكورت كه حركت كرد به ما ابلاغ ميكنند، ميرويم سر كارمان ديگر. اسكورت هم به هواي اينكه ما توي منطقه هستيم با بيسيم زياد صحبت نكنند كه مسير لو نرود، روي شبكه بالاخره پخش ميشود ديگر. چيزي نگفتند. يك آن مركز من را صدا كرد با بيسيم گفتم به گوشم.
موردمان را گفت كه شخصيت سر پل سيدخندان است. سر پل سيدخندان تا مجيديه كمتر از سه چهار دقيقه راه است. من سريع از ماشين پياده شدم. در خانه را زدم. خانمي از گل بهتر آمد دم در، در را باز كرد. ما با ياالله ياالله خواستيم وارد شويم، ديديم نميفهمد كه. بالاخره وارد شديم. چون كار بايد ميكرديم. گفتيم نودال و اَمپِكس و چيزايي كه شنيده بوديم، كارگردان و اينها بروند تو.
كارگردان رفت پشتبام پست بدهد، اَمپِكس رفت توي زيرزمين پست بدهد، آن رفت توي حياط پست بدهد. پست بودند ديگر حالا. فيلممان بود. يك ذره كه نزديك شد، بيسيم اعلام كرد كه ما سر مجيديه هستيم. من هم با فاصلهاي كه بود به اين خانم چون احيا بشود، اينجوري جلوي آقا نيايد، گفتم: ببخشيد! الآن مقام معظم رهبري دارند مشرف ميشوند منزل شما.
گفت: قدم روي چشم، تشريف بياورد. گفتيد كي؟
من اسم حضرت آقا را گفتم. ـ داستان بازرگان و طوطي را شنيدهايد ـ، تا اسم آقا را گفتم افتاد وسط زمين و غش كرد. فكر كرديم چه كنيم داستان را؟ داد بيداد كرديم، دو تا دختر از پله آمدند پايين. ياالله ياالله گفتيم و بهشان گفتيم كه مادرتان را فعلاً جمع كنيد. مادر را بردند توي آشپزخانه.
دخترها گفتند: چه شد؟
گفتم: ببخشيد! ما همان صداوسيماي صبح هستيم كه آمده بوديم. ولي الآن فهيمديم كه مقام معظم رهبري ميآيند منزلتان، به مادرتان گفتيم غش كرد. فكري كنيد.
تا اجازه نگرفت وارد خانه نشد
اينها شروع كردند مادر خودشان را به حال آوردند. فشارشان افتاده بود، آب قند آوردند. بيسيم اعلام كرد كه آقا پشت در است. من دويدم در خانه را باز كردم. نگهباني هم كه بايد كنار در ميايستاد، رفت دم در. كارهاي حفاظتيمان را انجام داديم. آقا از ماشين پياده شد تا وارد خانه بشود. آمد توي در خانه نگاه كرد و گفت: سلام عليكم.
گفتم: بفرماييد.
گفت شما؟
نه اينكه ما را نميشناخت، گفتند، تو چه كارهاي يعني؟ گفتيم: صاحبخانه غش كرده.
گفت: كس ديگري نيست؟
ياد آن افتاديم كه دو تا دخترها هم ميتوانند به آقا بگويند بفرماييد. گفتيم آقا شما بفرماييد داخل.
گفت: من بدون اذن صاحبخانه به داخل نميآيم.
معني و مفهوم حفاظت، خودش را اينجا از دست نميدهد. مهمتر از حفاظت اين است. بدون اذن وارد خانه كسي نميشود. رهبر نظام است باشد، ارمني است باشد، ضدحفاظتترين شكل ممكن اين است كه مقام معظم رهبري توي خيابان اصلي توي چهارراه، با لباس روحانيت با آن عظمت رهبري خودشان بايستند، همة مردم هم ايشان را ببينند و ايشان بدون اذن وارد خانه كسي نشوند.
من دويدم رفتم توي آشپزخانه. به يكي از اين دخترها گفتم آقا دم در است بياييد تعارف كنيد بيايند داخل.
لباس مناسبي تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض كنيم.
به آقا گفتيم: كه رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرماييد داخل.
گفتند: نه ميايستم تا بيايند.
چند دقيقهاي دم در ايستادند. ما هم سعي كرديم بچههايي كه قد بلند دارند را بياوريم، مثل نردبان دور ايشان بچينيم كه ايشان پيدا نباشد. راه ديگري نداشتيم. چند دقيقه معطل شديم. چون دانشجو بودند لباس دانشجويي مناسب داشتند. يكي از دخترها، دويد و آقا را دعوت كرد و آقا رفتند داخل اتاق. اين خانم پيش آقا رفت و خوشآمد گفت. بعد گفت كه مادرمان توي اين اتاق است، الآن خدمت ميرسيم.
رفتند بيرون. آقا من را صدا كرد گفت اينها پدر ندارند؟
گفتم: نميدانم. چون صبح نپرسيده بودم.
گفت بزرگتر ندارند؟ برادر ندارند؟
رفتيم آن اتاق پشتي. گفتم: ببخشيد، پدرتان؟
گفتند، مرده.
گفتيم، برادر؟
گفتند، يكي داشتيم شهيد شده.
گفتيم، بزرگتري، كسي؟
گفتند، عموي ما در خانة بغلي مينشيند.
فكر كرديم بهترين كار اين است كه عمو را بياوريم بيرون. حالا چه كلكي بزنيم عمو را از خانه بيرون بياوريم؟ با اين هيبت و اين تيپ و قدوقواره، همه دو متر درازي و لباسها، شكل، تيپ و اسلحه. هرچه هم بخواهي بگويي من كسي نيستم، قيافهات تابلو است.
در بغلي را زديم. يك آقايي آمد دم در سلام كردم. گفتم، ببخشيد! امر خيري بود خدمت رسيديم.
اين بندة خدا نگاه كرد، يك مسلمان بسيجي، خانة يك ارمني آمده، چه امر خيري؟ خودش تعجب كرد. رفت لباس پوشيد آمد دم در. محترمانه باهاش پيچيديم توي خانة برادر خودش. داخل خانه كه شديم، نگهبان او را بازرسي كرد. نگاه كرد، پيش خودش گفت، براي امر خير مگر آدم را بازرسي ميكنند؟
بعد از بازرسي قضيه را بهش گفتيم. گفتيم: رهبر نظام آمده اينجا، اينها چون بزرگتري نداشتند، خواهش كرديم كه شما هم تشريف بياوريد.
او را داخل كه برديم و آقا را كه ديد، مُرد. يك جنازه را يدك كرديم و برديم نشانديم روي صندلي كنار آقا. اينها به خودي خود زبانشان با ما فرق ميكند. سلام عليك هم كه ميخواهند بكنند كلي مكافات دارند. با مكافاتي بالاخره با آقا سلام و احوالپرسي كرد و درنهايت يك همدمي را براي آقا مهيا كرديم.
حضرت آقا چايي و شيرينيشان را خورد
رفتيم توي اين اتاق بالاي سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختيم. آمدند رفتند بالا، لباس مناسب پوشيدند و آمدند پايين. وقتي وارد اتاق شد، آقا تعارفشان كردند در كنار خودشان، كنار همان عمويي كه نشسته بود. بعد هم گفتند: مادر! ما آمدهايم كه حرف شما را بشنويم؛ چون شما دچار مشكل شده بوديد، دوستان عموي بچهها را آوردند.
دخترها آمدند نشستند. آقا اولين سؤالشان اين بود كه شغل دخترها چيست؟
گفتند: دانشجو هستند.
آقا خيلي تحسينشان كرد و با اينها كلي صحبت كردند، توي اين حالت، اين دختر سؤال كرد كه آقا آب، شربت، چيزي براي خوردن بياورم؟
اينها همهاش درس است. من خودم نميدانستم كه بگويم بياورد يا نياورد؟ آقا ميخورد يا نميخورد؟ نميدانستم. رفتم كنار آقا، از آقا سؤال كردم، گفتم: آقا اينها ميگويند كه خوردني چيزي بياوريم؟ چايي چيزي بياوريم؟
آقا گفتند: ما مهمانشان هستيم. از مهمان ميپرسند چيزي بياورند يا نياورند؟ خُب اگر چيزي بياورند ما ميخوريم.
بعد خود آقا گفتند: بله دخترم! اگر زحمت بكشيد چايي يا آبميوه بياوريد، من هم چايي، هم آبميوة شما را ميخورم.
اينها رفتند چايي، آبميوه و شيريني آوردند. خود ميوه را هم آوردند. خُب توي خانة مسلمانها اينطوري است. يك نفر چند تا ميوه پوست ميكند ميدهد دست آقا، آقا هم دعا ميكند. همانجا به پدر شهيد، مادر شهيد، پسر شهيد و يا همسر شهيد آن خوراكي را تقسيم ميكنيم، همه يك قسمتي از اين ميوه ميخورند كه آقا به آن دعا كرده. توي ارمنيها هم همين كار را بايد ميكرديم؟ واقعاً نميدانستيم.
چايي آوردند، آقا خورد، آبميوه آوردند، آقا خورد، شيريني آوردند، آقا خورد. آقا حدود چهل دقيقه توي خانه ارمنيها نشستند و با اينها صحبت كردند. مثل بقية جاها آقا فرمودند: عكس شهيدتان را من نميبينم. عكس شهيد عزيزمان را بياوريد ببينم.
توي خانة مسلمانها چهار تا عكس بزرگ شهيد وجود دارد كه توي هر اتاقي يكي هست. ميپريم و ميآوريم. اينها رفتند آلبوم عكسشان را آوردند. آلبوم عكس هم متأسفانه براي شب عروسي شهيد بود. آلبوم را گذاشتند جلوي آقا. صفحة اول يك عكس دوتايي. يادگاري فردين با دوستش گرفته بود آن وسط بود. آقا همينجوري نگاه ميكردند، شروع كردند به صحبت كردن، همينجوري صفحهها را ورق ميزدند تا تمام شود. تمام كه شد گفتند: خُب! عكس تكي شهيد را نداريد؟
يك عكس تكي از شهيد پيدا كردند و آوردند گذاشتند جلوي آقا. آقا شروع كردند از شهيد تعريف كردن. گفت: خُب! نحوة اسارت، نحوة شهادت اگر چيزي داشته به من بگوييد.
ما فهميديم نام اين شهيد بزرگوار، شهيد «مانوكيان» است، به اندازة شهيدان «بابايي»، «اردستاني» و «دوران» پرواز عملياتي جنگي داشته است. هواپيمايش F14، بمبافكن رهگير بوده و بالاي صد سُرتي پرواز موفق در بغداد داشته. هواپيمايش را توي دژ آهني بغداد ميزنند. شهيد، هواپيما را تا آنجا كه ممكن است، اوج ميدهد. هواپيما در اوج تا نقطة صفر خودش، كه اتمسفر است بالا ميآيد و بقيهاش را بهسمت ايران سرازير ميشود. چهار تا موتور هواپيما منهدم ميشود. هواپيما لاشهاش توي خاك ايران ميافتد، ولي چون ديگر سيستم برقي هواپيما كار نميكرده، نتوانسته ايجكت كند و نشد كه چتر براي شهيد كار كند. هواپيما به زمين خورد و ايشان به شهادت رسيد.
ارمنياي بود كه حتي حاضر نشد، لاشة هواپيماي جمهوري اسلامي بهدست عراقيها بيافتد. آن خانواده، اين فرزندشان است. اين بزرگوار در نيروي هوايي مشهور است. دربارة شهادتش و اخلاقش تعريف كردند.
مادر شهيد گفت: امروز فهميدم كه علي(ع) كيست
مادر شهيد گفت: آقا! حالا كه منزل ما هستيد، من ميتوانم جملهاي به شما عرض كنم؟
آقا گفت: بفرماييد، من آمدم اينجا كه حرف شما را بشنوم.
گفت: ما با شما از نظر فرهنگ ديني فاصله داريم، در روضههايتان شركت ميكنيم، ولي خيلي مواقع داخل نميآييم. روز شهادت امام حسين(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههاي سينهزني امام حسين(ع) شربت ميدهيم. ميآييم توي دستههايتان مينشينيم، ظرف يكبارمصرف ميگيريم، كه شما مشكل خوردن نداشته باشيد، چون ما توي ظرف آنها آب نميخوريم. توي مجالس شما شركت ميكنيم و بعضي از حرفها را ميشنويم. من تا الآن نميفهميدم بعضي چيزها را.
ميگفتند، در دين شما بانويي ـ كه دختر پيامبر عظيمالشأن اسلام(ص) است ـ را بين دروديوار گذاشتهاند، سينهاش را سوراخ كردهاند. ميخ، مسمار به سينهاش خورده. نميفهميدم يعني چي. ميگفتند مسلمانها يك رهبري داشتند به نام علي(ع). دستش را بستند و در سه دورة 25 ساله، حكومتش را غصب كردند. نميفهيمدم يعني چي. گفتند، در 25 سالي كه حكومتش غصب شده بود، شغلش اين بود، آخر شب نان و خرما ميگذاشت روي كولش ميرفت خانه يتيمهايش. اين را هم نميفهميدم. ولي امروز فهميدم كه علي(ع) كيست.
امروز با ورود شما به منزلمان، با اين همه گرفتارياي كه داريد، وقت گذاشتيد و به خانة منِ غير دين خودتان تشريف آورديد. اُسقُف ما، كشيش محلة ما به خانة ما نيامده است، شما رهبر مسلمين هستيد. من فهميدم علي(ع) كه خانة يتيمهايش ميرفت چهقدر بزرگ است.
از ورود آقاي خامنهاي به منزلشان، به علي(ع) و 25 سال حكومت غصب شدهاش و زهرا(س) پي برد. خُب! اين برود مشهد، امام رضا(ع) شفايش نميدهد؟
بعد از بازگشت حضرت آقا، پاسداران را توبيخ كردند
ما چهل دقيقه با اين خانواده بوديم. عين چهل دقيقه، به اندازة چند كتاب از اينها درس گرفتيم. آقا در خانة ارامنه آب، چايي، شربت، شيريني و ميوهشان را خورد. بعضي از دوستهاي ما نخوردند. كاتوليكتر از پاپ هم داريم ديگر. رهبر نظام رفته خورده، پاسدار، من نوعي، نخوردم. حزباللهيتر از آقا هستم ديگر.
با آنها خداحافظي كرديم و بهسمت دفتر بهراه افتاديم. وقتي رسيديم آقا فرمودند: اين بچهها را بگوييد بيايند.
آمدند. گفتند: اين كار چه بود كه شما كرديد؟ ما مهمان اين خانواده بوديم. وقتي خانهشان رفتيم چرا غذايشان را نخورديد؟ اين اهانت به اينها محسوب ميشود. نميخواستيد داخل نميآمديد.
* نقل از ماهنامه امتداد
يکشنبه|ا|18|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برنا نيوز]
[مشاهده در: www.bornanews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 473]
-
گوناگون
پربازدیدترینها