واضح آرشیو وب فارسی:حيات: گزارش حيات از مزار شهداي گمنام دانشگاه امير كبير؛به ياد ماندني ترين ها را از ياد نبريم
تهران - حيات
از درب دانشگاه كه وارد مي شوي شايد 50 قدمي راه باشد تا ميعادگاه عشاق، تا مسجد دانشگاه امير كبير ، تا مزار 5 شهيد گمنام.
به مزاركه مي رسي مي ايستي،حتي اگر هيچ تصميم از پيش تعيين شده اي نداشته باشي.براي نگاه كردن هم كه شده كمي در آن محل تامل مي كني ، براي درد دل، براي توسل و يا براي ياد آوري چند ثانيه اي را در آن بزرگ بهشت كوچك به خدمت مي گيري تا يادت باشد كجايي و اين بودن را مديون چه كساني هستي،يادت باشد امروزت پيشكش آناني است كه ديروز رفتند و حال چند استخواني از آنان به جاي مانده
ايستاده بود و زير لب زمزمه مي كرد.نگاهش را به مزار 13 ساله بي نام دوخته بود وداشت
فاتحه مي خواند.براي خودش ، نه براي او. براي خودش كه فراموش شده بود، براي خودش كه شايد خيلي چيزها را از ياد برده بود...
سومين روزخاك سپاري 5 شهيد گمنام در دانشگاه امير كبير بود.3 روز است كه مهد علم، دانشگاه، آرامگاه شهيداني است كه هم سن و سال همين دانشجويان و حتي كوچكتر از آنها است.
براي ورود به دانشگاه امير كبير با كمي مشكل مواجه شديم،بايد براي زيارت قبور شهدا اجازه مي گرفتيم. گفتيم براي زيارت آمديم و گفتند اگر براي عموم بود راه را تا بهشت زهرا كوتاه نمي كرديم و در دانشگاه تدفين نمي شدند.
با هماهنگي بالاخره وارد دانشگاه شديم.
كنار مزار رسيديم،دختري با چادري سياه در كنار مقبره شهدا زانو زده بود. نگاهش را به سن آنها دوخته بود.24،18،23،19و13.
روي قبر ها فقط همين را نوشته بود.
گمنام...
با بچه هايي كه رد مي شدند، با آنهايي كه نگاهشان رابه قدر فاتحه اي گره مي زدند به گل هاي روي سنگ مزار،به پرچمي كه سر هر يك از قبرها استوار ايستاده بود، با آنهايي كه از دور راهشان را براي سلام دادن ،براي درد دل،كمي آسماني بودن و... كج مي كردند هم كلام شديم.
سال دوم صنايع بود،وقتي به او رسيديم چند قدمي دور از مزار ايستاده بود و با چشمان بسته انگار در گوش شهدا نجوا مي كرد.به قبور خيره شده بود و فاتحه مي خواند.براي خودش، نه براي شهدا، براي خودش كه مي دانست خيلي ها و خيلي چيزها را از ياد برده است.مي گفت:شايد شهدا به فاتحه ما نيازي نداشته باشند اما ما چه؟ما كه براي گره زدن دلمان به گوشه آن عظمت اين بزرگ مردان كوچك نيازمند تر از هر سائلي هستيم.
نگران بود كه مردم فراموشكار يادشان نرود چه مي كنند و چه ها بايد بكنند چشمانش را از مزار ها بر نمي داشت.مي گفت:تدفين شهدا وقتي يادمان نماند كه راهشان به كجا ختم مي شود و وظيفه امروز ما چيست فقط بيشتر خجالت زده مان مي كند.همين...
كمي آنطرف تر دو دانشجوي سال اولي رشته هوا فضا مشغول عكس گرفتن از مزار ها بودند.اهل كرمان بودند.مي خواستند خانواده شان هم از ديدار اين شهدا بي نصيب نمانند. يكي از آنها در جواب اين سوال كه تدفين شهدا در دانشگاهتان چه تاثيري در فضا دارد گفت:هر كسي متناسب با عقايد خود از آرامش تعريفي دارد و اين مفهوم را از چيزي دريافت مي كند،كمترين خوبي حضور شهدا در جايي كه براي تحصيل علم به خاطرش فرسنگ ها از خانه هايمان دور شديم آرامشي است كه به بركت حضور شهدا به ارمغان مي آيد،قدر شناسي براي آنكه امروز اينجاييم.
در كمال آسايش در گوشه اي ايستاده بوديم، دانشجويي با چند برگي كه در دست داشت شتابان از كنار مزار ها گذشت،كمي آنطرف تر ايستاد و چند قدمي عقب برگشت.انگار كارش جايي كمي گير كرده بود.روبه روي مزار چند كلامي بيشتر نگفت و به سرعت به مسيرش ادامه داد.
تا ظهر چند ساعتي مانده بود.در مدتي كه در كنار مزار ها بوديم خيلي ها آمدند و رفتند همه حرفها ختم مي شد به اينكه شايد دانشگاه محلي براي تحصيل علم باشد،اما شايد فقط علم نيست كه بايد ياد جوانانمان بدهيم.شايد بايد بعضي وقتها يادشان بندازيم كه منتهاي تقوا كجاست،نهايت ايثار يعني چه و بهاي امنيت سنگين تر از آن است كه مي پندارند.
در بين دانشجويان و اساتيد بودند افرادي كه به دلايلي كه آن هم ختم مي شد به ارج و منزلت شهدا كمي گله داشتند.مي گفتند :طرفدار هر دسته و گروهي كه باشي شهيد، شهيد است و نمي توان آن عظمت بي منتها را منكر شد اما...
مي پرسيدند:چرا دانشگاه؟چرا اين همه جاي ديگر نه؟
حوالي ظهر بود و داشتيم باز مي گشتيم.براي آخرين بار به مزار ها نگاه كرديم و جاي همه انهايي كه نيستند فاتحه اي خوانديم.اما نه براي شهدا.براي خودمان،خودمان كه خيلي فراموشكارشده ايم...
پسري كه ساعتي پيش به سرعت از كنار مزار ها عبور كرد داشت دوان دوان مي آمد.وقتي رسيد روي قبر يكي از شهدا زانو زد.جايم را عوض كردم تا بتوانم صورتش را ببينم ،نگاهش با لبخند به مزار دوخته شده بود.
انگار داشت بابت چيزي تشكر مي كرد...
پايان پيام
جمعه|ا|9|ا|اسفند|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 114]