تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835423568
صد سال تنهايي
واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: صد سال تنهايي
سردار ظفر ادامه ميدهد: «... از وقايعات زياد نميتوانم بنويسم؛ زيرا كتابم چندان جا ندارد و حقيقتاً خطم هم خيلي بد است! يك سال و سه ماه است كه در كرمان هستم. خيلي خسته ميشدم. چهار روز قبل شكار آهو رفتم، سه شب باغين ماندم. بيست رأس آهو شكار نموديم. كل آهوي بزرگي زدم. خيلي سنگين و سمين (در متن ثمين؟) شدهام. اگرچه خيال ندارم مثل سردار اشجع با آمدن قشون روس و انگليس فرار كنم. به وزن شاه گويا پانزده من زيادتر باشم. [يك من شاه شش كيلوست؛ بنا براين حدود 90 كيلو بوده است]. درست نميتوانم اسب بدوانم.»
سردار در اين موقع بحراني، حكومتبندي تازهاي هم در كرمان كرده است، همه بختياري: «حكام حاليه كه فرستادهام، از اين قرار است: مديرالدوله حاكم سيرجان، مصطفي خان بختياروند حاكم اقطاع، علي مرادخان حاكم جيرفت و جبال بارز، آقا نجفقلي حسيوند حاكم بردسير، شهاب نظام حاكم ترماشير. هيچ نميدانم تا كي اينجا هستم و چه خواهم نمود! حالا هم قشون روس به اصفهان آمده است، راه قطع شده است. چون من كاري نكردهام كه مسئول واقع شوم... شهدالله هر چه در ايران شده و بدبختي فراهم آوردهاند، تمام آلمانها براي ايران فراهم نمودهاند و دموكراتها...
امروز كه بيستم برج حوت و پنجم جماديالاول سنه 1334[11 مارس 1916م] است، اخبارات زياد ميرسد؛ ولي تلگرافات سانسور است. قشون بيمروت روس است و هيچ تلگرافات مخابره نميشود. چند روز قبل تلگراف رمزي از صمصامالسلطنه و سردار جنگ و سردار بهادر نموده بودند كه از كرمان حركت كنم؛ درست ندانستم چه مطلب است. چهار روز بعد تلگراف كابينه رئيس الوزراء سپهدار اعظم كه به تازگي چند ماه است سپهدار اعظم شده است، رسيد و معرفي وزراء نمود:
يكي چون رَوَد، ديگر آيد به جاي [جهان را نمانند بيكدخداي]
ولي خيلي بيجا اوليها بودند، آخريها هم بيجاتر تشريف دارند! به خداي لايزل نه از روي غرض است كه مينويسم: ايران براي خارجه بهتر است تا داخله (؟) چون اينقدر ايرانيها از كار افتاده بيمعني شدهاند، براي مملكت ايران كافي نيستند، براي شاگرد مطبخي به كار نميخورند! عاقبت ايران را اين حد تاريك ميبينم، مثل ظلمات است. رئيس تلگرافخانة ايراني را ملّيون توقيف كردند، از بس بد آدمي بود. قدري هم به گفته خودم بود؛ اينك آدم فرستادم او را از توقيف مرخص نمايند.»
سردار ظفر، حالا مواجه با نا امني و آشفتگيهاي تازه شده است. خود مينويسد: «فارس، از كرمان خيلي مغشوشتر و بدتر است. شنيدم بانك انگليس را آلمانها غارت كردند....
جمعه 9 صفر [1334] ـ 24 قوس ـ 17 دسامبر [1915م]: قنسول آلمان و قنسول روس با تمام تبعه و هر چه داشتند، به جز اسباب قونسولي كه خودشان همراه نبردند، كوچ كردند. هشتاد و پنج سوار بختياري كه بيست سوار آنها بچاقچي و افشار بودند، به سركردگي عليمرادخان، تا بندر عباس همراه آنها نمودم، هر سواري يك تومان، رئيس چهارصد تومان، نايب رئيس دويست تومان از بانك ـ كه ضبط مليون شد ـ دادم. رفتند، خيلي آسوده شدم.
حسين يوف ـ كه تاجر كارهاي ايتاليائيها دست اوست ـ هنوز آنها حركت نكرده بودند. در بازار، ملاها و غيره فرستادند كه در سربازخانه بيايند، [ظاهراً او را تير زدهاند]. فوري ضارب در نزد آلمانيها مخفي ميشود. بعدش سرِ دينيار زرتشتي را ميان خانه خودش بريدند. اسبابهاي او را بردند.
فرداي آن روز، شهر را به محمدخان سلطان رئيس ژاندارمري سپردم. غير از اين امكان نداشت. اولاً من آن قدرت سابق را ندارم. منتظر سوارهايم هستم. اگر تا آن وقت مليون همراهي كردند، در كرمان خواهم ماند، والّا سوارم كه از بندرعباس برگشتند، فوري حركت ميكنم...»
مسائل مالي ـ كه بيشتر جزو عوارض جنگ بود ـ از همان روز اول حكومت كرمان، گريبان سردار را گرفته بود. خود او قبل از حركت به كرمان مينويسد: «... وعده صريح حكومت كرمانشاهان را براي اميرمفخم گرفتهام. او هم از من پريشانتر و مقروضتر است. انشاءالله اگر كرمان رفتم، يزد را هم براي سردار بهادر خواهم گرفت...
17 ذيقعده/ 15 ميزان. ايالت كرمان را صريح به من وعده كردهاند.... اهالي كرمان خيلي سخت به سردار محتشم شوريدهاند، وزراء هم قرار عزل او را دادهاند... ملك شيخهاي مرحوم مصطفي قليخان را كه خريده بوديم، اينك مجبور به فروش آن شدهايم، دو قسمت خودم و سردار بهادر را در بيست و چهار هزار تومان به خالوهاي احمد خسروي فروختيم. در تهران خيلي مقروض شدهام. الان پنجاه و سه هزار تومان مقروض هستم تا در اين حكومت و مأموريتها چه حاصل كنم؟... وضع بيپولي در ايران سخت شده است. سواي قند و شمع، جنسي از اروپا وارد نميشود. خيلي كار سخت است... تا به حال قريب سيصد تومان به لندن تلگراف به امير جنگ و اميرحسين خان نمودهام. بحمدالله حالشان خوب است.»
نرخ تلگراف اصولاً از اول گران بود، بعد كمكم ارزان شد. قيمت يك كلمه تلگراف بين انگلستان و آمريكا در 1277ق/1860م برابر يك پوند آن روز بود. (هواخوري باغ، مرثيه مُرسيه. ص155) مشكلات مالي از همان اول شروع كار كرمان گريبانگير حاكم بود: «... خيلي مقروض شدهام. الحال ميخواهم براي حكومت كرمان بروم، ابداً خرجي راه ندارم. خيلي نگراني امورات سردار اسعد را دارم كه او هم خيلي مقروض شده و پريشان است. اميد است خداوند عالم وسيلهاي بسازد... روز اول محرم براي خراسكان حركت نمودم. سوارم هنوز نرسيده است. فقط يك صد و شصت سوار در كرمان و يزد دارم و تقريباً شصت هفتاد سوار ديگر هم حاضر شده است، از اصفهان حركت نمودند. منتظمالدوله نوزدهم ذيحجه وارد كرمان شدند. سردار محتشم هم همانروز از كرمان حركت نمودند... سردار فاتح و هژبرالسلطان و صارمالملك چهارلنگ هم به مشايعت آمده بودند... شب در خراسكان مانديم و فردا براي گلونآباد رفتيم؛ گلونآباد جايي است كه جنگ افغان با شاه سلطان حسين اتفاق افتاد....»
ورود سردار در 6 صفر 1333ق/ 25 دسامبر 1914م صورت گرفت و بلافاصله به بلوك گردي رفت و از طريق رودبار متوجه بافت شد و در آنجا بود كه در گردنه «دهلولي»، «غنجعلي خان افشار» جلو ايالت را بست و جواب داد كه به اين صفحات آمدن لازم نيست! (افشارها در كرمان، حضورشان، ص245)، معلوم بود كه سردار حساب ايلي را نكرده كه دو سال قبل اميراعظم را شكست داده بود. غنجعلي خان ـ ايلخان يك چشم افشار كه من او را «موشهدايان ايل افشار» ميخوانم ـ به كمك بچاقچيها يك جنگ با خان حاكم در همان اوايل كار او در كرمان كردهاند كه بهتر است عيناً گزارش او را در يادداشت خود سردار ظفر بخوانيم. البته من گزارش مفصل آن را از قول مرحوم ابوالحسن مستوفي، در كتاب حضورستان به تفصيل نوشتهام. سردار ظفر مينويسد:
«...اما در كرمان وارد نشده بودم. خبط بزرگي كردم: بلوكگردي كردم... از راه كرمان بايستي بيايم كار غنجعليخان را سر و صورت بدهم... هيچ نميدانم اين كور مغرور چه ميكند! [غنجعليخان از يك چشم كور بود و چشم ديگر هم ديد كمي داشت.] حالا هم گير افتادهام، نميدانم با اين دولت و ملت چگونه خودم را خلاص كنم؟ آدم و اسبها كشته، سوارها در قلعه پيشون حبس، غنجعليخان و حسينخان [بچاقچي]، هم ياغي، امداد هم از هيچ طرف نيست، مگر دويست و پنجاه سوار بختياري و تقريباً دويست نفري بچاقچي. غنجعليخان هم جري و به قول عوام: بختياري آتش خورده و بيسر و پا.
مدد غيبي كار ميكند. سوار عرب بهارلو نوشتهام گويا شصت نفر پياده در ارزويه چهار روز است كه رسيدهاند، هنوز وارد نشدند... حالا پنجاه و سه سال از سن من گذشته است. تصور ميكنم مثل جوانيهايم هستم... تدبير نمودم كه صلح آبرومند با غنجعليخان بكنم، نشد... عيب اين است گندم و آذوقه كمياب، كاه و جو ابداً ديگر پيدا نميشود... واي به كاري كه نسازد خدا!
امروز 15 رجب، 22 جوزاست... نوشته بودم منتظمالدوله با سوار از راه بردسير به طرف سيرجان برود. فرستادم سوار و سه هزار فشنگ و بيست نفر سوار فرستادم. منتظر سوار بهارلو و عرب بودم. حسينخان بچاقچي هم فوراً نزد غنجعلي خان رفت. تمام ايلات را يكسر به ايالت شورانيد. ايلات مزبور از اين قرار بودند: ايل لري، ايل شول، ايل مرائي، ايل بچاقچي، ايل افشار... غنجعلي خان فرصتي به دستش آمد، خواستند من فرار كنم. آنها هم در كمال بيادبي كاغذي به من نوشتند، با تمام رؤساي اشرار مهر كردند و سه روز مهلت خواستند كه فرار كنم. من هم جواب سخت نوشتم...»
به هرحال يك جنگ كوتاه درگرفته، خود سردار مينويسد: «... در هر صورت طولي نكشيد كه سوار بختياري سوار افشار و بچاقچي را برداشت؛ ولي من نميتوانم بگويم سوار بختياري خوب جنگ كرد و سوار افشار و بچاقچي چيزي نبودند، هنري نداشتند. وقتي كه فرار كردم، نيم فرسخ صحرا بود. سوار و اسب همگي دنبال نكردند... تقريباً شصت نفر از آنها گير افتاد و اسير كردند. سي الي چهل نفر هم از آنها كشته شد كه يكي از آنها برادرزن غُنجعليخان بود. به قدر يكصد و سي تفنگ از آنها گرفتند، تقريباً سي و پنج تفنگ پنج تير و سه تير، باقي مكنز و دودي بود. اين جنگ روز چهارشنبه چهارم رجب/ 26 ثور اتفاق افتاد...
بهادرالملك بردسيري ـ پدر زن غنجعليخان ـ خيلي اصرار به من كرد كه ميروم و غنجعليخان را به حضورتان در اردو حاضر ميكنم. من هم براي اينكه ايل او غارت نشود و زنهاي او اسير نشوند، قبول كردم. بهادرالملك تأمين ماليه و جان از من گرفت. او را به اردو آورد. من هم محترماً او را در بافت آوردم...»
سردار ظفر در باب اين جنگ، و به قول خودش «اين فتح» و به تعبير من اين «گريز به جلو» اضافه ميكند: «امروز غروب 16 رجب، 9 جوزاست. در بافت هستيم. اسامي كشتهها و زخميهاي اردو اين است: آقا كاظم پسر مرحوم آقامحمدقلي حسيوند ـ مقتول، فرامرز پسر رجب عمله ـ مقتول، فرهاد پسر آقاقربان شهمارند ـ مقتول، همگي جوان يا به سن سي سال نرسيده بودند. زخميهاي بختياري اردوي دولتي اين است: آقارسول ايمري ـ مجروح، مهدي بابا احمدي ـ مجروح، آقارستم بختياروند ـ مجروح، توپچي ـ مجروح، يك نفر بچاقچي ـ مجروح. شش رأس اسب كشته، و چند رأس ديگر هم زخمي شدند...
روز شنبه سلخ شعبان/ 21 سرطان/ 13 ژويت است. در شهر كرمان هستم؛ چون پس از چهار ماه و كسري [بعد از يك زد و خورد در بافت،] روز چهاردهم شعبان وارد كرمان شدم. آمدم كه مردم استقبال بكنند؛ ولي مردم كرمان قابل استقبال نيستند، قابل دوستي نيستند، قابل دشمني نيستند، نميخواهم بگويم قابل هيچ نيستند!
ناصرالملك چند سالي نايبالسلطنه ايران بود، اين قدر علم نداشت، يكي از اهل كرمان بود! [اشتباه خان حاكم، ناصرالملك اصلاً همداني بود. فكر ميكنم او را با ناصرالممالك وكيل كرمان اشتباه گرفته باشد.] پستفطرتي، دروغ گفتن، در هر حال وزرا در كمال ضديّت و حرارت با من بد هستند. ميخواهند اسباب معزولي مرا فراهم بياورند. خيلي جهد كردم وكلا را به راه بياورم، هنوز نشده است.»
وكلاي كرمان دوره سوم افراد زير بودهاند: كرمان: ميرزامحمدعليخان آصفالممالك، شيخ يحيي احمدي؛ بم: حاج اسماعيلخان اعتبارالسلطنه؛ جيرفت: رستمخان رفعتالدوله؛ رفسنجان: مؤيدالاسلام و سيرجان: شيخالملك. (روزنامه هفتواد، شماره 17، ص5) «... به پيشكار خود گفتهام پانصد تومان براي آنها فرستاده است. هنوز معلوم نيست. اشكال، سختي فرمانفرماي شيطان ـ كه خدا او را به زمين بزند و به خاك سياه بنشيند! مسئول كشتي و كشاكش هستم. اميدوارم پيش نبرد. بحرالعلوم كرماني را براي افساد كرمان فرستاده بود. سه روز قبل، در انار از اسب به زمين خورد و مرد. [فايده خاطرات سردار يكي اين است كه تاريخ مرگ بحرالعلوم را روشن ميكند] خدا بايد كار بكند، نه مخلوق... چون حسينخان بچاقچي، مسأله اينقدر به من خلاف كرد: وقتي كه سيرجان بودم، به كوههاي فارس كه نزديك سيرجان است [داراب؟] گريخته بود. اسكندرخان را با چند سوار به حكومت سيرجان برقرار نمودم. خودم براي اينكه شنيدم قنسول آلمان آمده است و احساسات مردم نسبت به آلمان در حد كمال است، حركت به طرف كرمان كردم... بدون اطلاع ـ كه مردم ملتفت نشوند به استقبال نيايند ـ وارد كرمان شدم. غنجعليخان افشار حبس نظر، محمودخان قرايي با زنجير با بيست و هفت نفر محبوسين افشار و قرايي و لري و بچاقچي و شول با زنجير وارد شهر شدم. [هركدام] چهل تومان، صد تومان، دادند [خود را] خلاص كردند، من هم اين پول را به سوارهاي بختياري انعام و جايزه دادم. ديناري خود قبول نكردم. وقتي وارد شهر شدم، معلوم شد عزيزخان شرير شول، چند روز است در خانه سردار نصرت پناهنده شده است. ترتيب كار او را دادم، فوري او را روانه نمودم. به محض حركت خودم از سعيدآباد، حسينخان بچاقچي در پلورد و به خاك خودش [چارگنبذ] رفت...»
حسينخان بچاقچي هم كه اصلاً دُم به دست نداد ـ در حالي كه به قول خود سردار ظفر تنها يك بچاقچي آنهم از سربازان دولتي كشته شده بود، حسينخان خود را به فارس و كوهستانهاي داراب و صابنات كشاند و آلمانها و خصوصاً شيخ عبيدالله ترك را آزاد كرد و جايزه آن را هم سالها بعد گرفت.(پيغمبر دزدان، ص255)
داستان خلع سلاح
اما بياييم سر جنگ دوم كه در همين سال توسط خان حاكم در شهر كرمان رخ داده و در واقع فتحالفتوح سردار ظفر است و مربوط به اواخر حكومت او و منجر به مصالحه با مجاهدين و آلمانها و اتريشيها و مآلاً تبعيد خود خواستة آنها به شيراز شده. مماشات حاكم با مجاهدين و ژاندارمها، پس از آنكه خبر شد كه در تهران كابينه تغيير كرده و سپهسالار تنكابني رئيسالوزرا شده است، بهكلي تغيير كرد و درست در ايامي كه مسأله با رهايي پول غارتي تا حدودي حل شده بود، مسأله خلع سلاح مجاهدين پيش كشيده شد، خصوصاً كه ميان آلمانها و اتريشيها و دموكراتهاي ولايت نيز مختصر شكرآبي بود. داستان خلع سلاح را خود سردار ظفر چنين مينويسد:
«... روز بيست و چهارم جماديالاول [1334] 9 حوت [30 مارس 1916م] نيم ساعت به غروب مانده جنگ شروع شد. نگفتم: شبي كه آلمانها در باغين رفتند، بختياريها بيست و چهار نفر مجاهد را خلع سلاح نمودند. مختصر، جنگ شروع گرديد. زيادتر بختياريها نزد خودم در محله بيرون از شهر بودند، از شهر يكدفعه صداي گلوله بلند شد. تمام بختياريها براي شهر رفتند تا يك ساعت از شب رفته، با وجودي كه هزار فشنگ نينداختند، برجها را گرفتند، ژاندارمها تسليم شدند، مجاهدين فرار كردند و رئيس دموكراتها [ميرزا مصطفيخان؟] پناهنده به باغ ناصري شد، آب از آسياب افتاد. فردا شهر آرام شد. قدري بختياريها دستاندازي، كمافيالسابق ـ كه هميشه در كمون دارند ـ در شهر نمودند؛ ولي از معاندين آن هم خيلي كم.
موسيو زايلر آلماني هم نتوانست امداد به دموكراتها بدهد. روز بعد ده هزار و پانصد تومان كه از بيست و شش هزار تومان باقي مانده بود، دادند. تمام اداره ژاندارمري را عليمحمد تحويل گرفت. نجفقلي خان حسيوند را همراه موسيو زايلر آلماني ـ كه به طرف فارس ميروند ـ فرستادم. فرداي آن روز بنا به خواهش خود دمكراتها كه با شهاب نظام رفيق بودند، شهاب نظام را همراه آنها فرستادم. مردم اينقدر لعن و لعنشان كردند، زنها سنگبارانشان كردند تا رد شوند. خواستم بيست هزار تومان ِ[هشت هزار تومان؟] پول بانك را از آنها بگيرم، نگذاشتند؛ چون پناهنده شده بودند، گمان كردم شايد نداشته باشند، خرجشان كردند. آنها را فرستادم؛ ولي به ذات مقدس الهي اينقدر مردم به من بد كردند كه الآن سه روز است كه رفتهاند، تمام مردم، آلمانها و دمكراتها را لعن ميكنند؛ همانهايي كه با آنها يكي بودند و جلوشان را كشيده به كرمان آوردند، حالا نفرين به آنها ميكنند.
امروز 27 [؟] اتريشيها هر قدر بنه و اسباب داشتند، قاطرهاي خودشان را حمل نموده، براي فارس حركت نمودند. دو سوار براي اطمينان از من گرفته، تا مشيز كه همراه آنها باشند. حقيقت من هم به سردار نصرت [كه اين روزها در رفسنجان بود و مختصر شكرآبي با خان حاكم داشت،] نوشتم هر قدر سوار بختياري و بچاقچي در رفسنجان است، جلوي اين بيغيرتهاي شرير بفرستيد آنها را بزنند. يك بار پول هم موقع حركت گم كردند كه يك هزار و پانصد تومان نصيب رنود شد.
اوضاع كار روز بروز بدتر ميشود. دمكراتها و آلمانيها به خيال فرار افتادند؛ يعني براي فارس بروند. من هم قبول نمودم؛ ولي خيال داشتم در بين راه نگذارم دمكراتها پولهاي بانك را ببرند، بلكه همه را در صحرا بزنم؛ ولي بختياريها مهلت ندادند.» يعني همه را بردند، هرچند انّ بعض الظن اثم! سردار ادامه ميدهد: «... در تمام شهر به جز سرگمان (؟) سوئيسي از اهل اروپ ساكن نيست. تلگرافخانه تمام خراب، هنوز سؤال و جوابي با تهران نكردهام. تلگراف با يزد حرف ميزند. ديروز خبر رسيد سوار بختياري و سوار بچاقچي تمامي اسبابهاي آلمانيها را غارت كردند و چهار نفر از اتريشيها و افغانيها كشته شده. محمدرفيعخان صارم السلطان نمك به حرام افشار هم كشته شد! بيشتر اتريشيها را اسير كردند. قدغن سخت كردم تمام را رها كنند. حكومت سيرجان را هم واگذار به شهاب نظام نمودم، بلكه بتواند اسبابها را بگيرد؛ ولي امكان ندارد. سه نفر بچاقچي كشته شد. از قرار معلوم يك نفر بختياري زخمي گرديد. ديروز چهاردهم عيد [نوروز] شهر آمدم. به مباركي اسم حضرت امير عليهالسلام يكصد و ده تير توپ شليك شد. از شهر وارد شدنم مردم خوشوقت شدند. بارشهاي خوبي آمد 21 [ ؟] سردار نصرت از رفسنجان حركت نمود.
امروز 13 جماديالثاني/ 23 حمل [28 آوريل 1916 م؟] است. اتفاق تازهاي كه واقع شد، اين است كه شهاب نظام از عهدة اموال غارت شده آلمان برنميآيد. شاهزاده مفاخرالسلطنه را عدلالسلطان ـ برادر سردار نصرت ـ به امداد شهاب نظام سيرجان فرستادم كه مالها را بگيرند، ولي باز هم مشكل است. تلگرافات از هيچ طرفي با تهران مخابره نميشود. شايد در تهران اتفاقي پيش آمده باشد. از شهر هم شليك كمي مينمودند، من هم مصمم جنگ شدم، سوار بختياري را حكم نمودم به امداد سردار نصرت بروند. به محض رسيدن سوار، اتريشيها فرار كردند و آمدند طرف شهر. به محض آمدن، دو مرتبه به تحريك دموكراتها رفتند براي اداره قشوني. من هم حكم كردم به بختياريها: حالا كه اتريشيها طرف نشدند، شما هم با آنها طرف نشويد. يكدفعه تلگرافخانه را گرفته، براي اداره قشوني رفتند. فوري سربازهاي رشيد كرماني، تمام برج و باروها رها كرده و تفنگهاي خود را به ژاندارم داده فرار كردند. توپها را هم به فوري ضبط كردند. گرچه من براي احتياط چهل روز خيل كولاسهاي توپ را قدغن كردم بردارند. اگرچه فيمابين اتريشيها و بختياريها درگيري واقع نشد، ولي مصمم شدم كه براي رفسنجان حركت كنم. [در واقع خود خان حاكم خيال فرار كرده است]، و از دولت اجازه بخواهم براي كرمان برگردم.
اين بود كه حضرات كه تلگرافخانه را سانسور كردند، جلو عمارت من، برج و سنگر درست نموده، من هم به اصرار بعضي آقايان از باغ ناصري خارج شدم، خانه عدلالسلطان ـ برادر سردار نصرت ـ رفتم. چون بعد از زدن سردار نصرت، موسيو زايلر ايراد گرفته كه بايد حتماً سردار نصرت براي تهران برود. چون موقع جنگ، بيست سوارم به كلي در بلوكات است، تمام سوار را احضار كردم. سردار نصرت را با سوار بختياري رفسنجان روانه كردم قوه پيدا نمايد.
برج ارگ، نصف به دست ژاندارم و مجاهد بود، و نصف ديگرش در دست بختيار بود. و عليمحمد پسرم با عبدالكريم خان را در باغ ناصري گذاشتم و خودم خارج شدم. فيالحقيقه شهر را محاصره كردم! كمكم سوار بختياري از بلوكات رسيد. قاليهاي اداره قاسطلي با حسين اوف نه ماه نزد خودم بود، بار كرده براي رفسنجان رفتند. اتريشيها هم با ماژورشان حركت كردند، با چند مجاهد در باغين رفتند. خودشان گفتند از براي قاليها نرفتيم؛ ولي دروغ ميگويند. سوار بختياري هم وقتي كه ديدند، آمدند قاليها را ببرند، شليك كردند. فوراً اتريشيها فرار كردند و اسبي هم از ژاندارمها كشته شد. آمدند از نزديك من رد شدند. اطمينان به آنها دادم تا بگذرند. كمكم بختياري جري شدند. اتريشيها و ژاندارمها مخوّف و جبون گرديدند...»
روايت بهمنيار
تا حالا مسأله اتريشيها و آلمانيها را از زبان خان حاكم شنيديد، حالا از قول يكي از همان تبعيديها دنباله كار را بشنويد كه «عندليب آشفتهتر ميگويد اين افسانه را». كيفيت انتقال آنها به شيراز را از رسالهاي كه مرحوم احمد دهقان ـ بهمنيار بعدي ـ كه خود از تبعيدشدگان بوده، نقل ميكنم؛ چيزي كه موضوع سخنراني من در هفتمين كنگره ايرانشناسان در كراكوي لهستان است. تنها وجه اشتراك سخنراني امروز من با «كرمان»، بخش اول كلمه شهر تاريخي «كراكوف» است كه گوياي اقوام كاري و كارماني و كاريان اجداد كرمانيهاست؛ اقوامي كه در اروپا به صورتهاي كرواسي و كارپات، و امثال آن پراكندهاند؛ ولي از همه بهتر و بيشتر، به فال نيك ميگيرم بخش اول نام فاميل خانم كراسنو ولسكا كه دعوتكنندة مخلص پاريزي به اين هفتمين جلسه مجمع بزرگ ايرانشناسان اروپايي است و فكر ميكنم، همين دو نكته به جاي آورندة آن سوگند هميشگي من است كه گفتهام: «نباشد انجمني و سميناري كه من در آن شركت كنم و كتابي كه بر آن مقدمه بنويسم، مگر آنكه در آن سمينار يا آن مقدمه، به تقريبي يا به تحقيقي ياد كرمان پيش نيايد...»
در اينجا يادداشتهاي سردار ظفر را موقتاً كنار گذاشته، به نحوه شكست دموكراتها و آلمانها و اتريشيها و كيفيت انتقال «خود خواسته» آنها به شيراز، از قول يكي از همان تبعيدشدگان به شيراز مطلب را ادامه ميدهيم. بر طبق يادداشتهاي مرحوم، احمد دهقان بهمنيار كه يكي از نامدارترين دموكراتهاي تبعيدشدة كرماني در اين جمع است:
«... روز چهارشنبه 9 حمل، نهم نوروز، برابر 24 جماديالاول 1334 هـ [30 مارس 1916 بر طبق تقويم واستنفلد]: درنتيجه يك رشته مقدمات و عمليات ـ كه شرح آن كتابي مفصل لازم دارد ـ و در عقبه دورويي و تلون مزاج سردار ظفر بختياري والي كرمان، نيم ساعت از شب گذشته، تسليم قواي بختياري، و در باغ ناصريه كرمان توقيف شديم. آقاي عليمحمدخان ـ پسر سردار ظفرـ فوراً سربازخانه را اشغال و به جاي ما انتقال يافت. مشاراليه رئيس قواي مهاجم بود. پذيرايي را آقاي عبدالكريم خان ـ برادرزاده سردار ظفرـ با مهرباني به عهده گرفته، در اسكات خوانين بختياري كه هجومآور شده، اتاق ما را پر كرده بودند و به زبان خود هياهويي راه انداخته، قيل و قال داشتند و معلوم بود نزاعشان براي يغما و چپاول سربازخانه بود، يا قتل و اعدام ما، يا هر دو، كمال جديت به خرج داد و بالاخره اتاق خالي شد... سردار ظفر كه براي تهيه همين حمله چند روز قبل به باغ عدلالسلطان خارج شهر رفته بود، نيم ساعت بعد وارد اتاق كوچكي كه نشيمن خاص ايالت است، نشسته، ما نيز رفته نشستيم. پس از مقداري شوخي و مذاكرات خصوصي، سؤال كرد: «حالا كه كار به اينجا رسيده، آنچه مقصود و مأمولتان است، بگوئيد تا انجام دهيم.»
بالاتفاق گفتيم: «متمني هستيم هرچه زودتر از اين شهر برويم.» قول داد سالماً ما را روانه نمايد. برخاسته رفت، شام مفصلي صرف شد. تسليمشوندگان 9 نفر بودند: آقاميرزا سيدمصطفي خان رئيس معارف، ميرزا ابوالقاسم خان مهامالملك كارگزار، آقاميرزا محمد ابوالفتحزاده، آقاسيديحيي معينزاده [از اولاد معينالتجار اصفهاني، نماينده حاج امينالضرب در كرمان]، سلطان محمدخان [بايد از ژاندارمري باشد]، اسدالله خان نايب، بنده نگارنده [احمد دهقان مدير روزنامه دهقان، استاد بهمنيار بعد]. آقاي ميرزاحسينخان رئيس تحديد [ترياك]، امينالاسلام [محمود درگاهي، دبستانيِ بعد و نماينده مجلس در دورههاي متعدد، برادر مجدالاسلام. از اين جمع، مخلص پاريزي، مرحوم بهمنيار و مرحوم دبستاني را ديده بودم، و دختر مرحوم دبستاني در دبيرستان بهمنيار كرمان، شاگرد من بود].
«... امشب باران مفصلي باريد، اسناد مهمه در جيب و بغل ما همه بود، تا به امروز بر فوت آنها متأسفيم. يواش يواش در بخاري آهني ريخته، سوزانديم. در صورتي كه اگر ميدانستيم تفتيش نميشود، در ضبط آنها كه اسناد حقانيت ما و خيانت خائنين مملكت بود، خودداري.... مينموديم. ميرزاسيدعبدالرحمن خان منافق، مفتش و مدير مدرسه دولتي نيز جزء تسليمشوندگان بود. رئيس معارف [ميرزا مصطفي خان] نظر به اطميناني كه به وفا و حقشناسي اين جوان داشت، خيلي اصرار داشت با ما همسفر باشد.... خوشبختي او بود كه نپذيرفت.... ما خيال داشتيم روز بعد آزادانه حركت كنيم رو به فارس. اين را نيز ناگفته نگذارم كه از والي تقاضا نموديم ما را به طرف خاك فارس تبعيد نمايد...»
ادامه دارد
سه|ا|شنبه|ا|13|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1173]
-
گوناگون
پربازدیدترینها