محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846440099
سير ديدگاههاي انتقادي در ارتباطات
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: سير ديدگاههاي انتقادي در ارتباطات
خبرگزاري فارس: نظر به اهميت دو ديدگاه مكتب فرانكفورت و اقتصاد سياسي رسانهها در نقد ديدگاهاي موجود در حوزه رسانه، اين مقاله ميكوشد تا با تمركز بر اين دو ديدگاه، به بررسي و نقد مباحث موجود در مطالعات انتقادي ارتباطات بپردازد
مقدمه
ديدگاههاي انتقادي در حوزهي ارتباطات و رسانهها، در حال حاضر اهميت فراواني يافته است و تلاش براي درك و فهم آنها به دليل كارآمد بودن آنها در مقابل ناكارآمد بودن مطالعات تجربي، بخش قابل توجهي از كوششها و تلاشهاي انديشمندان و محققان عرصه ارتباطات و رسانهها را به خود اختصاص داده است.
مطالعات انتقادي، محصول عصر روشنگري است و ريشه در «نقدهاي» آن دوران دارد. واژه "Critic " كه در تمام زبانهاي اروپايي به معناي نقد به كار ميرود، از واژه يوناني "Krites " ريشه ميگيرد و معناي جداسازي و داوري را ميرساند كه در دادرسيها به كار ميرفت. در زبان لاتين، نقد به منظور تشخيص اصالت يك چيز به كار ميرود. در ادبيات روشنگري نيز، نقد به معناي «داوري كردن اثر فكري يا پديدههاي اجتماعي است» (احمدي، 1380، ص 121).
در دوره رنسانس "فرانسيس بيكن "، فيلسوف فرانسوي، به خوانندگان خود توصيه ميكرد كه به تحقيق در ريشههاي نصايح، عقلاني بپردازند و بينند اندرزهايي كه مدعيان خردمندي و فرزانگي به ديگران ميدهند، بر چه پايه استوار است و «بتها» را در بوته نقد و سنجش بگذارند. «دامنه نقادي، اندك اندك به كليهي شئون حيات اجتماعي گسترش يافت و هر نويسندهاي كه ميخواست بيطرفي و بيغرضي خويش را نشان دهد، صفت «نقد» را به عنوان نوشته خود افزود» (كورنر، 1375، ص 111).
از آنجايي كه مابعدالطبيعه (از زمان ارسطو)، به اضافه الاهيات مسيحي (عمدتاً در قرون وسطي) دو حوزه غالب در عصر قبل از روشنگري به شمار ميرفتند، كانت بيشترين سعي و تلاش فلسفي خود را در كشف ماهيت واقعي دو حوزهي مابعدالطبيعه و الاهيات مسيحي و بيان «غير يقيني بودن» آنها به عنوان علم كرد. كانت در نهايت با تلفيق دو نحلهي فكري قبل از خود يعني تجربهگرايي (فرانسيس بيكن) و عقلگرايي(دكارت)، فلسفهي نقدي خود را مطرح كرد كه هدف عمده آن عبارت بود از: بررسي شرايط امكان حصول شناخت نزد آدمي. بنابراين «نقد» در انديشهي كانت به معني «سنجش»است.
پس از كانت، مفهوم نقادي از سوي بسياري از انديشمندان و فيلسوفان پيگيري و دنبال شد. اولين كسي كه مفهوم نقادي كانت را دنبال كرد، "هگل " (G.W.F Hegel) بود. آنچه كه هگل از مفهوم نقد كانت بسط داد؛ عبارت است از تأمل درباره سلسله محذورها، فشارها يا محدوديتهايي كه بهطور منظم به دست آدمي پديد ميآيد و افراد يا گروهها يا حتي آدميزاد را زير فشار ميگذارد تا از صورت اصيل و شايسته خارج كند.
پس از هگل، "كارل ماركس " (Karl Marx) و هگليان جوان و بهويژه «متفكران مكتب فرانكفورت»[1] نيز، مفهوم نقادي در فلسفه كانت را بسط دادند. با ماركس، مفهوم «نقد» و «نقادي» از حالت انتزاعي صرف خارج شد و جنبه انضمامي به خود گرفت. كارل ماركس كار خود را از جنبهي تئوريك، با نقد اقتصاد سياسي و «تعبير مادي»[2] تاريخ آغاز ميكند.
«بر اساس نقد اقتصاد سياسي و تعبير مادي تاريخ، ماركس ميخواست نشان دهد كه در نظام سرمايهداري، برخلاف تصور هگل و همينطور هگليان جوان، دولت و مالكيت، بازتاب اوضاع و احوال واقعي هستند و نه امور خيالي و ذهني. به عبارت ديگر ماركس تأكيد ميكرد كه شرايط عيني جامعه يعني شرايط مادي و اقتصادي باعث ميشوند كه تصورات كاذب در قالب سياسي شكل بگيرد.
تصوراتي كه بهزعم وي از يك طرف كاذب هستند و از طرف ديگر چون پديدارهاي مربوط به نظام سرمايهداري را منعكس ميكنند، واقعياند. ماركس، اين تصورات را خطرناك ميدانست و وي را در يك پيشبيني فوقالعاده به اين نتيجه رهنمون ميسازد كه ايدئولوژي رايج در هر عصري، همان ايدئولوژي طبقه حاكم است. طبقهاي كه به مثابهي قدرت مادي نيز حضور دارد» (موديت ، 1372، ص 72).
بنابراين، نقد در انديشهي ماركس پيوستگي تامي با مفهوم «ايدئولوژي» دارد. وي در كتاب ايدئولوژي آلماني، ايدئولوژي را براي معرفي وضعيتي به كار ميبرد كه در آن، استقلال فكر نه به عنوان بازتاب تقسيم اجتماعي كار فكري و كار يدي، بلكه به عنوان نشانهاي از موقعيت آن به عنوان موتور واقعي تاريخ انسان شناخته شده است.
پس از ماركس، مفهوم «نقد» از سوي پيروان وي به حوزههاي مختلف علمي به ويژه فلسفه، جامعهشناسي، علوم سياسي و ... بسط يافت. در اين خصوص اگر چه به دليل عدم تحقق وعدههاي ماركس در مورد فروپاشي نظام سرمايهداري و ظهور دولتهاي سوسياليسم در غرب، پيروان وي و به طور كلي «ماركسيسم غربي» به نحلههاي متعدد فلسفي و جامعهشناسي تقسيم شد و هر كدام از اين شاخهها تلاش ميكردند تا از طريق تلفيق انديشههاي وي با انديشههاي ساير متفكرين غربي از جمله داروين، اسپينوزا، هگل، كانت و ... به بازنگري و بازبيني در انديشههاي ماركس بپردازند، ولي باز هم همهي آنها در يك نقطهي واحد به يكديگر ميرسيدند و آن مفهومي از «انتقاد» بود كه ماركس در جريان «نقادي» خود از اقتصاد سياسي مطرح كرده بود. در واقع همه آنها از مفهوم «نقد» در انديشه ماركس آغاز كردند، هرچند كه آنها برداشتهاي متفاوتي از آن داشتند و گاهي نيز به نتايجي غير از نتايج تحليلهاي ماركس دست مييافتند.
در حوزهي ارتباطات و رسانهها، مطالعات انتقادي پديدهاي نسبتاً جديد و مبتني بر يك نياز علمي است كه اساساٌ به چالش وضعيت موجود ميپردازد، بهطوريكه همه تلاش آن، حداقل نقد و حداكثر تغيير اين وضعيت است. «محققان، ريشههاي مطالعات انتقادي در زمينه ارتباطات را در نقد ماركس از نظام سرمايهداري و بهويژه نظريهي معروف وي در كتاب ايدئولوژي آلماني ميدانند كه بر اساس آن انديشه هيأت حاكمه در هر جامعه، نظريه و انديشه حاكم در آن جامعه است» (معتمدنژاد، 1371، ص 14). بر اين اساس، مطالعات انتقادي ارتباطي، عبارت است از بررسي نقش ارتباطات و رسانهها در پيشرفتهاي سرمايهداري و گسترش استعمارگري آن نظام و تبيين همبستگي ميان توسعه يافتگي و توسعه نيافتگي.
اساس مطالعات انتقادي ارتباطي، نقد مطالعات تجربي و پوزيتيويسيتي ارتباطي است كه از سوي انديشمندان و پژوهشگراني همچون "هارولد لاسول " (H. Lasswell)، "پل لازارسفلد " (P. Lazarsfeld)، "ويلبرشرام " (Wilbur Schramm)، "برنارد برلسون " (B Berelson) و... ارائه شده بود. مطالعات صورت گرفته نشان ميدهد كه بيتوجهي مطالعات تجربي به نقش نظامهاي ارتباطي و ساختارهاي اقتصادي و سياسي آن در پيشرفت سرمايهداري، باعث پيدايش مطالعات انتقادي در حوزهي ارتباطات شده است.
مطالعات انتقادي در حوزهي ارتباطات و رسانهها را ميتوان به چندين شاخه تقسيم كرد و با توجه به مراحل گوناگون مورد بررسي قرار داد.
1- نقد تاريخي: بخشي از مطالعات انتقادي ارتباطي، نقد در اين حوزه را مترادف با بررسي نقش ارتباطات در گسترش سرمايهداري ميداند و صرفاً بر بعد تاريخي آن تاكيد ميكند. از جمله انديشههاي «آدام اسميت»[3] پيرامون راهها و كانالهاي ارتباطي و يا ساير نظريات خوشبينانه نسبت به ارتباطات؛ مثل الگوي واحد (الگوي حاكم) يا نوسازي "دانيل لرنر " (D. Lerner).
2- نقد ايدئولوژيك: بخش ديگري از مطالعات انتقادي ارتباطي به نقش ارتباطات از زاويهي تهييج و تبليغ ايدئولوژيك و سياسي ميپردازد. مانند نقدهاي "ماركس " و "انگلس " از نظام سرمايه داري.
3- مكتب فرانكفورت: مكتب فرانكفورت، شاخه ديگري از مطالعات انتقادي در حوزه ارتباطات است كه از طريق "تئودور آدورئو " و "ماكس هوركهايمر " با نقد صنعت فرهنگي و فرهنگ توده آغاز و در نهايت به نقش ارتباطات در شكل گيري كنش تفاهمي و حوزهي افكار عمومي (هابرماس) ميپردازد.
4- مطالعات فرهنگي: حوزه چهارم در مطالعات انتقادي ارتباطي، به نقد فرهنگ در نظام غربي ميپردازد و بيش از همه، تحت تأثير انديشههاي "آنتونيوگرامشي " (A. Gramshi)، هژموني، "لويي آلتوسر " (L. Althusser)، دستگاههاي ايدئولوژيك و "نيكولاس پولانزانس " (N. Poulantzas)، قدرت انضمامي قرار دارد. اين حوزه خود ميتواند بر سه شاخه الف: مكتب مطالعات فرهنگي بيرمنگام انگليس، "ريموند ويليامز " (R. Williams)، و "استوارت هال " (S. Hall)، ب: مكتب مطالعات فرهنگي آمريكا "سيرايت ميلز " (C.W Mills) و ج: شاخه ساختارگراي فرانسوي "رولان بارت " (R. Barth) تقسيم شود.
5- اقتصاد سياسي رسانهها: چهارمين حوزه عمده در مطالعات انتقادي اتباطات، بررسيهاي اقتصاد سياسي است كه بسيار به ماركسيسم ارتدوكس نزديك است و به نقد انحصارهاي سرمايهداري و بينالمللي ميپردازد. مانند "هربرت شيلر "، "نيكلاس گارنهايم " و "آرمان ماتلار " (معتمدنژاد، 1371،ص17). (عناصر ذكر شده در اين دسته بندي از منطق طبقه بندي واحدي برخوردار نيستند. اگر معيار دسته بندي مفاهيمي مانند ايدئولوژي و... باشد طبقه مكتب فرانكفورت در آن قرار نميگيرد. اگر بر مبناي مكاتب دسته بندي شود نقد تاريخي و ... در آن قرار ميگيرد).
نظر به اهميت دو ديدگاه مكتب فرانكفورت و اقتصاد سياسي رسانهها در نقد ديدگاههاي موجود، مقاله فوق ميكوشد تا از زاويهي اين دو ديدگاه به بررسي، تبيين و نقد مباحث موجود در مطالعات انتقادي در عرصه ارتباطات، بپردازد.
1- مكتب فرانكفورت
"كارل ماركس "، فيلسوف آلماني با بديني آشكار نسبت به نظام سرمايهداري، در مهمترين آثار خود به تبيين چگونگي زوال و در نهايت فروپاشي اين نظام، در نتيجه گسترش تعارضات و تضادهاي دروني پرداخته است. او معتقد است كه سرمايهداري شكل از خود بيگانهاي از زندگي اجتماعي است كه با به فلاكت كشاندن افراد، نيروي مادي لازم براي سرنگوني خود را فراهم ميسازد. از نظر وي، وقوع بحرانها در جامعه سرمايهداري، نتيجه ضروري تعارضات دروني است. تعارضاتي كه بيش از همه در مناسبات توليدي، مشخص ميشود. از اين رو، براي وي سرمايه داري معمايي پر از تناقص است كه خود، بذر انحلالش را در خودش دارد. ماركس عقيده دارد كه فلاكت مردم، بهويژه طبقهي كارگر در مناسبات توليدي صنعتي، حتي هنگاميكه شرايط رسمي براي دموكراسي فراهم است هم افزايش مييابد، اين تناقض در نهايت به بحران ميانجامد. از طرف ديگر از آنجايي كه سرمايهداري، انتظاراتي را كه خود بالا برده و تشويق كرده را نيز نميتواند برآورده سازد، بحران روي ميدهد كه اين بحرانها تنها به ظهور عصري تازه منجر خواهد شد. به زعم ماركس، تنها طبقهاي آگاه از دلايل اين بحرانها و نيز آگاه از قدرت جمعي خويش، قادر خواهد بود به آنها پايان دهد. ماركس به لحاظ تاريخي، اين وظيفه را بر عهده طبقه كارگر ميداند و معتقد است پرولتاريا در جامعه سرمايه داري، تحت شرايط سلطه و استثمار، به تدريج به خودآگاهياي دست خواهد يافت كه اين خودآگاهي، به اضافه آگاهي از قدرت جمعي خويش، منجر به انقلاب و در نتيجه سقوط نظام سرمايهداري خواهد شد.
اگر چه نقد ماركس از سرمايهداري بسيار ارزشمند است، اما پيشبينيهاي او درباره سير آتي سرمايهداري و ظهور سوسياليسم در جوامع غربي به وضوح نادرست از كار در آمد. انقلابي بهوقوع نپيوست و اندك بحرانهايي هم كه به وجود ميآمد به نفع سرمايهداري مهار شد.
پس از ماركس، نحلههاي فكري متعددي با تعابير گوناگون از فلسفه ماركس بهوجود آمد كه در مجموع ميتوان از آنها با عنوان «ماركسيسم غربي» يا نحلههاي ماركسيستي ياد كرد. اكثر اين نحلههاي فكري، عمدتاً حاصل تركيب وجوهي از انديشههاي ماركس و وجوهي از افكار ساير انديشمندان از قبيل داروين، اسپينوزا، هگل، كانت، فرويد و ... است. از اين رو با توجه به تعابير گوناگون و اغلب متعارض اين نحلهها از فلسفه ماركس و نيز تلفيق آن با عقيده ساير انديشمندان، ماركسيسم، بسيار گستردهتر از انديشههاي خود ماركس است. يكي از مهمترين نحلههاي ماركسيستي عمده در غرب، ماركسيسم فلسفي يا انتقادي است كه با نام مكتب فرانكفورت عجين شده است.
مكتب فرانكفورت از آغاز پيدايش خود در سال 1923 در آلمان، چهار دوره مقاومت را پشت سرگذاشته است. مراحل عمده تاثيرگذاري مكتب فرانكفورت بر انديشه اجتماعي معاصر، به دوران دوم و سوم تاريخ آن، يعني از زمان انتخاب هوركهايمر به مديريت موسسه در سال 1931 تا بازگشت اعضاي آن به فرانكفورت در سال 1950 و ارائهي نظريه انتقادي- اجتماعي توسط هوركهايمر، بازميگردد. در واقع آنچه كه ما امروزه با عنوان نظريه اجتماعي مكتب فرانكفورت ميشناسيم، حاصل تلاش چند تن از انديشمندان آن بهويژه هوركهايمر، ماركوزه، آدورنو و تا اندازهاي "والتر بنيامين " (W. Benjamin) در دو دورهي مذكور است.
به عنوان شروع، بايد گفت كه همه آنها ماركسيست بودند. آنها تحت تاثير انديشههاي ماركس به مطالعه چيزي پرداختند كه وي آن را «روبناي ايدئولوژيك» زندگي فرهنگي ناميده بود. البته روبنايي كه بر پايه زيربنا (اقتصاد) قرار داشت و در آن «روابط توليدي»، همه چيز را در مسير خود ميكشاند. آدورنو و هوركهايمر در اين زمينه مي نويسند:
«سرمايهداري عصر جديد در اين جهت حركت كرده است كه همه آنچه را كه توليد سرمايه داري اوليه به حال خود رها كرده است، يعني عرصههاي خانوادگي، تفريحات و اوقات فراغت و عرصههاي فرهنگي را، صاحب شود و صنعتي كند. منطق سرمايهداري آن را واميدارد تا در جستجو و سپس اشباع بازارهاي جديد برآيد» (اينگليس، 1377، ص 189).
آنها، همانند خود ماركس، تلاشهاي تئوريك خود را بر محتواي مادي آنچه كه مورد مطالعه قرار ميگرفت، مبذول داشتند. به عبارت ديگر، آنها نيز معتقد بودند كه نيروهاي اقتصادي جامعه، پايههاي اجتماعي جامعه را شكل ميدهد و همه چيز ديگر بهويژه فرهنگ، روبنايي است كه بر اين پايه بنا شده است و شكل نهايي آن روبنا، بهوسيلهي مباني واقعي زيربنا تعيين ميشود. «از اين رو، آنها به توليدات فرهنگي از بسياري جهات، مثل يك صنعت نظير هر صنعت ديگري مينگريستند كه عملكرد آنها، خواب كردن تودهها و آرام نگه داشتن آنها بود. به طوري كه بهرهمندان واقعي سرمايهداري (بورژوازي مردسالار)، بتوانند به بهره كشي ادامه دهند و خود را گول بزنند كه افراد متمدني هستند» (اينگليس، 1377، ص 67-66).
با اين حال چهارچوب كلي فكري مكتب فرانكفورت، همواره رابطهاي دوپهلو با نظريات ماركس داشته است. بدين معني كه عمده متفكرين اين مكتب به صورت تناقض آميزي مفاهيم ماركسيستي را نفي كردند. دليل آن هم واضح و روشن است: عدم تحقق پيشبينيهاي ماركس در خصوص دگرگونيهاي سياسي و اجتماعي. از اينرو انديشمندان مكتب فرانكفورت، به تدريج از انديشههاي ماركس دور شدند. آنها براي تبيين اين شكستها، يعني عدم تحقق پيش بينيهاي ماركس، متوجه توانمنديهاي روبنايي بهويژه رسانههاي همگاني شدند كه از نظر آنها نقش مهمي در انحراف فرايند تغييرات اقتصادي از مسير تاريخي آن بازي ميكردند. « به نظر آنها مسير و حركت تاريخ از خط اصلي خويش منحرف شده است. زيرا ايدئولوژي طبقه مسلط توانسته است شرايط اقتصادي را از طريق برخي دگرگونيها و بهويژه جذب طبقه كارگر تغيير دهد» (مهرداد، 1379، ص 71).
آنها معتقد بودند كه فرهنگ تودهوار عمومي و تجاري شده، عمدهترين ابزار اين موفقيت سرمايهداري انحصاري است. «كمابيش كل نظام توليد انبوه كالاها، خدمات و انديشهها، به نظام سرمايهداري پيشفروش شده است و همراه با آن، پايبندي به عقلانيت ابزاري، مصرفگرايي، رضامنديهاي كوتاه مدت و افسانه «بيطبقهگي» كاملاً جا افتاده است. كالا مهمترين ابزار ايدئولوژيكي اين فرايند است. زيرا به نظر ميرسد كه هنرهاي زيبا و حتي فرهنگ انتقادي و مخالف را ميتوان به انگيزهي سود و البته به بهاي از دست دادن قدرت انتقادياش به خوبي به فروش رساند» (مهرداد، 1379، ص 71).
1-1. تئودور آدورنو و ماكس هوركهايمر
آدورنو و هوركهايمر، در مقالهاي تحت عنوان «صنعت فرهنگسازي، روشنگري به مثابهي فريب تودهها» به بحث و بررسي در مورد ماهيت صنعت فرهنگ سازي ميپردازند. آنها از اصطلاح صنعت فرهنگ براي اشاره به صنايعي كه با توليد انبوه كالاهاي فرهنگي سر و كار دارند، استفاده ميكنند و به دنبال برجسته كردن اين حقيقتاند كه از برخي جنبههاي كليدي، اين صنايع تفاوتي با ساير حوزههاي توليد انبوه كه مقادير فزايندهاي از كالاهاي مصرفي را به سرعت براي مصرف توليد ميكنند، ندارند. در تمامي موارد، كالاها، مطابق رويههاي به ظاهر معقول و بهينهسازي شده به منظور تحقق منفعت، توليد و توزيع ميشوند.
از نظر آنها «صنعت فرهنگي»، فرايندي است كه به كالايي شدن فزايندهي صور فرهنگي منجر ميشود و تاكيد ويژهاش، بر نقش ايدئولوژي در اين فرايند عظيم است كه اكنون از آن با عنوان «عقلاني كردن جامعه» ياد ميشود.
مهمترين بحث آدورنو و هوركهايمر در صنعت فرهنگي، «فرهنگ توده»[4] است كه اصليترين محصول اين صنعت به حساب ميآيد. از نظر آنها، تلفيق فرهنگ با سرگرمي و تبليغات در جوامع مدرن، فرهنگ تودهاي منحطي را بهوجود آورده است كه سرنوشت آن با سرنوشت سرمايهداري سازمان يافته، گره خورده است.
به نظر آنها، حاصل توسعهي صنعت فرهنگ، ادغام و يكي شدن افراد در يك كليت اجتماعي ساختگي و شيئيواره است كه مانع رشد تخيل افراد ميشود. استعداد انقلابي آنها را سركوب و آنها را در برابر استثمارگري ديكتاتورها و عوام فريبان آسيبپذير ميكند.
آدورنو و هوركهايمر، تأكيد ميكنند كه صنعت فرهنگي از طريق فرآوردههاي خود به «تودهها» هويت ميبخشد و كردارهاي آنها را تنظيم ميكند. صنعت فرهنگ، در نهايت به «ابژهسازي» و شيئيوارگي انسان منجر ميشود. آنها معتقدند از آنجايي كه مصرف كالاهاي فرهنگي انفرادي هستند، صنعت فرهنگ حالتي از فرديت كاذب در بهرهبرداري از كالا ايجاد ميكند، اما در پس اين فرديت ظاهري و كاذب، صنعت فرهنگسازي به يكسانسازي و بهنجارسازي ذهنيت تودهها در كليتي دروغين ميانجامد. از اين رو، آنها در ابتداي مقالهي صنعت فرهنگي (صنعت فرهنگ سازي) مينويسند: «فرهنگ، اينك بر همه چيز نقش يا مُهري يكسان ميزند. فيلمهاي سينمايي، مجلات و ... همگي نظامي را تحقق ميبخشند كه در همه اجزاي خويش، يكسان و يكنواخت است» (هوركهايمر و آدورنو، 1380، ص 66-65).
آدورنو و هوركهايمر خاطر نشان ميسازند كه در صنعت فرهنگ سازي، رسانههاي تكنيكي نيز به صورتي بيرحمانه به سوي همساني و يكدستي پيش ميروند. « هدف تلويزيون، ارائهي تركيبي از راديو و فيلم است و محدود ماندن اين رسانهها صرفاً از اين امر ناشي ميشود كه طرفهاي ذينفع هنوز در جمع خود به توافق نرسيدهاند، اما پيامدهاي آن يقيناً عظيم و مبشر اين نويد خواهد بود كه تا بدان حد موجب تشديد فقر و بيمايگي وجه زيبايي شناختي شود كه در اندك زماني، يكسانيِ تماميِ محصولاتِ فرهنگ سازي، ميتواند حجاب نازك خويش را كنار بزند و پيروزمندانه پا به صحنه بگذارد و روياي امتزاج همه هنرها در يك اثر هنري را به صورت مضحكي تحقق بخشند» (هوركهايمر و آدورنو، 1380، ص 48).
آدورنو و هوركهايمر، به صراحت بيان ميداشتند كه همگاني شدن فرهنگ و هنر فقط يك معنا دارد. هنر، تابع قوانين بازار ميشود. پس چون تولد كالاي فرهنگي، تحت شرايط قواعد بازار قرار ميگيرد، بر اساس بتوارگي كالاها، سلطه ارزش مبادله بر ارزش مصرف و نيز تحميل نيازهاي كاذب بر نيازهاي راستين عمل ميكند. بنابراين در صنعت فرهنگ سازي، به همه چيز فقط از يك جنبه نگريسته ميشود: «اين كه هر چيزي بايد براي دستيابي به چيز ديگري مورد استفاده قرار گيرد. هيچ شيئي واجد ارزش ذاتي نيست، بلكه فقط تا آن حد ارزشمند است كه قابل مبادله باشد. در واقع آن بخشي از دريافت و مصرف كالاي فرهنگي كه ميتوان آن را ارزش مصرف ناميد، جاي خودش را به ارزش مبادله ميبخشد. مصرف كننده به ايدئولوژي صنعت توليد بدل ميشود كه فرار از نهادهاي آن براي وي ممكن نيست» (آدونور و هوركهايمر، 1380، ص 35).
اما از نظر آدورنو و هوركهايمر، دقيقاً همين سلطه قوانين توليد در بازار بر محصولات فرهنگي و جايگزيني ارزش مبادله بر ارزش مصرف، باعث حفظ و تداوم سلطه بر تودهها ميشود. علاوه بر اين از نظر آدورنو و هوكهايمر، تحت سلطه نظام صنعت فرهنگي، آثار هنري استقلال خود را نيز از دست ميدهند و اين آثار به ساختههاي نماديني تبديل ميشوند كه طبق فرمولهاي از پيشپرداختهي خاص قالب گيري شدهاند و با صحنهها و شخصيتها و موضوعات باسمهاي، اشباع شدهاند.
اين گونه اثر هنري، از راه همگون ساختن خود با نيازها، فريبكارانه انسان را از همان نعمت رهايي از اصل مفيد بودن كه بايد سرآغاز كارش باشد، محروم ميكند. تماشا كردن و لذت بردن از اثر هنري، جايش را به تبادل كالايي داده كه عمدتاً به خاطر قابليت تبادلش و نه به خاطر شخصيت زيبايي شناختي ذاتياش، داراي ارزش است.
«ضربه نهايي صنعت فرهنگي، دقيقاً كالايي كردن هنر و در عين حال، عرضه آن به مصرف كننده به عنوان چيزي غيرقابل فروش است» (تامپسون، 1371 ، ص123).
آدورنو و هوركهايمر با اشاره به گسترش تبليغات در صنايع فرهنگي تاكيد ميكنند كه در شرايط انحصار، كل فرهنگ توده جريان يكساني است و در عين حال، به عنوان پيامدي از «درهم آميختگي فرهنگ و تفنن» جرياني منحط محسوب ميشود، وانگهي نوعي ادغام و تركيب بين تبليغات و صنعت فرهنگي صورت ميگيرد كه هر دو را به صورت روشي براي اعمال نفوذ در افكار انسانها درميآورد. آنها مينويسند: « ذوق رايج، ايدهآل خود را از قلمرو تبليغات، يعني از زيبايي اجناس مصرفي اخذ ميكند. سينما براي مجموع فرهنگ در كل تبليغ ميكند؛ در راديو، اجناسي كه كالاهاي فرهنگي به خاطر آنها وجود دارند، به صورت منفرد نيز توصيه ميشوند. آدمي ميتواند با پرداخت چند «سنت»، فيلمي را تماشا كند كه ميليونها دلار خرج آن شده است و با پرداخت قيمتي باز هم كمتر، آدامسي را بخرد كه توليدش مستلزم به كارگيري ثروتهاي عظيم بوده است، ثروتي كه بهواسطهي فروش باز هم افزايش مييابد. بهترين اركسترهاي جهان (كه بهوضوح بهترين نيستند) بدون هيچ هزينهاي به درون اتاق شما آورده ميشوند، كل ماجرا تقليد مسخرهاي است از سرزمين روياها، درست همانطور كه جامعه ملي، تقليد مضحكي از جامعهي انساني است» (هوركهايمر و آدورنو، 1378، ص 72).
امروزه، صنعت فرهنگي مدتها است كه اصل «همه چيز براي پول» را سرلوحه كار خود قرار داده است و آن را به جوهر اصلي امر توليد بدل كرده است و بدين ترتيب اين حكم سقراطي كه "امر زيبا همان امر سودمند است "، به نحو طنزآميزي تحقق مييابد.
آدورنو و هوركهايمر، در ادامه تاكيد ميكنند كه گسترش تبليغات در صنعت فرهنگي به مثابهي كسب و كار مبتني بر سرمايهداري، به استاندارد شدن و عقلاني شدن صور فرهنگي منجر ميشود كه اين فرايند، در نهايت به كنترل افراد و در نتيجه، تباه كردن انديشه مستقل انسان ختم ميشود: «خصلت خط توليدي فرهنگ سازي و روش تركيبي (هنر و تبليغ) و برنامه ريزي شده ارائه محصولات در اين صنعت، كاملاً مناسب و در خور امور تبليغات است. همه چيز تن به اهدافي ميسپارند كه نسبت به اثر بيرونياند. جلوهها، حقهها و شگردهاي معين، همواره در جهت به نمايش گذاشتن اجناس براي مقاصد تبليغاتي به كار ميروند. تبليغات و صنعت فرهنگ سازي به لحاظ تكنيكي و به لحاظ اقتصادي درهم ميآميزند. در هر دو مورد، تحقق امري واحد را ميتوان در مكانهاي بيشماري مشاهده كرد و تكرار مكانيكي يك محصول فرهنگي واحد، عملاً با تكرار يك شعار تبليغاتي، يكي شده است. در هر دو مورد خواست مصرانه موثر بودن محصول، تكنولوژي را به «روان تكنولوژي[5]»، يعني به روشي براي دستكاري و كنترل آدميان، بدل ميكند. در هر دو مورد، معيارهاي بهكار رفته بس چشمگير اما آشنايند؛ شگردها آسان، اما گيرا، ماهرانه، اما ساده با هدف اصلي مستولي شدن بر مصرف كننده است كه همواره حواس پرت يا مقاوم، محسوب ميشود» (آدورنو و هوكهايمر، 1378، ص 79-78).
از اين رو، آدورنو و هوركهايمر معتقدند كه اوج پيروزي تبليغات در صنعت فرهنگي اين است كه مصرفكنندگان احساس كنند كه مجبور به خريد و مصرف فرآوردههاي اين صنعت هستند، هر چند كه به ماهيت آن به خوبي آشنايند. هرچه مواضع صنعت فرهنگي قويتر ميشود، بيشتر ميتواند حساب نيازهاي مصرف كنندگان را در جا روشن كند، آنها را توليد و كنترل كند و به آنها نظم بخشد (همان، ص 80).
به نظر آنها، فرهنگ چنان با تبليغات درآميخته كه در نهايت با آن يكي شده است. تبليغات به اكسير حيات آن تبديل شده و بدون آن، صنعت فرهنگي فاقد مشتري است.
از آنجايي كه نظام، هر محصولي را وادار به استفاده از تبليغات ميكند، امر تبليغات به كنه زبان صنعت فرهنگ سازي نفوذ كرده است (همان، ص 78).
2-1. هربرت ماركوزه
نقد ماركوزه از جامعه مدرن كه بر تحليل ماهيت اين جوامع استوار است، به كاملترين و صريحترين وجه آن در كتاب «انسان تك ساحتي[6]» نمايان شده است. از نظر ماركوزه، عقلانيت فني در جامعهي سرمايهداري در واقع عقلانيت ابزاري است كه بر حيات اجتماعي سلطه دارد و اين عقلانيت، فقط توجيهگر مناسبات توليدي دراين جوامع است. وي با نقد مفهوم عقلانيت در انديشه "وبر "، معتقد بود كه عقلانيت مورد نظر ماكس وبر، در واقع نابخردي جوامع سرمايهداري را پنهان ميكند. ماركوزه، تأكيد ميكرد كه قاعده اصلي در سرمايه داري، عبارت است از «حداكثر استفاده» يا به عبارتي به دست آوردن «بالاترين سود». اما از نظر او، بالاترين بهرهي چيزي جز بيشترين سلطه نيست (احمدي، 1380، ص 139).
از نظر ماركوزه، تكنولوژي و علم، تجسم عيني عقل ابزاري و مهمترين ابزار در خدمت سرمايهداري براي گسترش سلطه در جامعه است. بهويژه زماني كه تكنولوژي در خدمت سرمايه داري قرار ميگيرد كه هدف از آن، افزايش توليد و فروش بيشتر است.
«نظام تكنولوژيك، بر تفكر معاصر چنان تسلط يافته كه همگي انديشهها و هدفها بر مبناي توليد و مصرف شكل گرفته، نظريات ناسازگاز نسبت به وضع موجود، محكوم شده است» (ماركوزه، 1378 ، صص 50-49).
بهزعم ماركوزه، تكنولوژي به نهادهاي اقتصادي، سياسي و ... اجازه ميدهد كه انسانها را به صورت چيزي كه ممكن است مورد استفاده قرار گيرند، درآورد. در حقيقت، انسان در اين جامعه، نه اولي، بلكه فرعي و ثانوي محسوب ميشود. انسانهاي امروز بر پايهي خريد و فروش كالا و مبادلات پنهاني سرمايهداري موجود، ارزيابي و شناخته ميشوند. آنان موجوديت خود را در اتومبيلشان، در خانه مجللشان و در راديو و تلويزيونشان مييابند. نحوه ارتباط فرد با جامعه، تغيير كرده است و دخالت و تأثير روزافزون جامعه بر فرد ، نيازمنديهاي جديدي را پديد آورده است.
«عامل اين دخالت در شئون افراد، تكنولوژي به معناي جديد آن است. سيستم تكنولوژي، امروز با نفوذ هرچه بيشتر وسايل تخريبي يا توليدي در زندگي افراد، بيشك مردم را به پذيرش ضوابط نوظهوري در اصول تقسيم كار مجبور ساخته است» (ماركوزه، 1378 ،ص 45).
ماركوزه، با رد هر گونه ايدهي بيطرفي و خنثي بودن تكنولوژي، حاكميت تكنولوژي و علمزدگي را سرنوشت مختوم و اجتنابناپذير جوامع سرمايهداري پيشرفته ميداند كه بدين ترتيب منجر به انديشه و رفتار تك ساحتي ميشود. يكي از پديدههاي مهم كه باعث چنين وضعي ميشود، دستگاههاي ارتباط جمعي، صنايع تبليغاتي و سرگرمكننده است كه خلاقيت و انديشه فردي را از بين ميبرد. بر پايه اين نظر، وسائل ارتباط جمعي (راديو و تلويزيون، روزنامهها و...) صرفاً ابزارهاي تبليغاتياي در خدمت صنايع فرهنگي و به منظور ترويج مصرف بيشتر كالاهاي فرهنگي هستند كه در نتيجهي اين فرايند، نوعي شعور و آگاهي كاذب ايجاد شده است و منجر به ظهور«فرهنگ بستهبندي شده» ميشود.
ماركوزه معتقد است كه تفكر تك ساحتي، بهوسيلهي گردانندگان سياست و خبرسازان جمعي ترويج ميشود و قلمرو و استدلال اين دو، فرضيههايي است كه بر پايه آن موجوديت خودشان را توجيه ميكنند و منحصراً اين فرضيهها را با استفاده از وسائل ارتباط جمعي در گوش مردم فرو ميكنند. وي ميپندارد، هنر و فرهنگ با گسترش يافتن راديو و تلويزيون و يا عرضهي آنها در فروشگاههاي بزرگ، تك بعدي و سطحي شده است. ازاين رو، با توجه به تأثير و نفوذ جامعه بر افراد ميتوان اهميت وسائل ارتباط جمعي را تبيين كرد و به خوبي آشكار ساخت كه چگونه اين وسائل، نيازمنديهاي افراد و ميل به برآورده شدن آنها را برانگيختهاند.
او مينويسد: «وسائل ارتباط جمعي به طور مخفي، بين هنر، سياست، مذهب، تجارب و ... هماهنگي ايجاد كردهاند. از اين قرار، ارزشهاي فرهنگي به شكل كالاي روزمره درآمده، به ابتذال گرائيده و آن فرهنگ روحاني، به فروش سوداگرانه مبدل گرديده است. در اين شرايط، تنها چيزي كه به حساب ميآيد، ارزشهاي مبادلاتي است (ماركوزه، 1378، ص89).
در انديشه ماركوزه، تبليغات تجاري، نماد خارجي جهان تك ساحتي است و در اين ميان، وسائل ارتباط جمعي، نقش رابط ارباب - برده را بر عهده دارند. « سازمانهاي تبليغاتي، دنيايي از ارتباط بهوجود آوردهاند و در آن دنيا، گرايش يك ساحتي، جامعه را توجيه و تبيين ميكند. شيوه بيان اين وسايل تبليغاتي، به هم پيوستن و اتحاد مظاهر گوناگون جامعه و ترويج و گسترش تفكر عملي، واقع بينانه و سودجويانه است» (مارزكوه، 1378 ،ص 112). ماركوزه ضمن تأكيد بر تأثير شگفتانگيز تبليغات مينويسد: "وسائل ارتباط جمعي، دائماً تصاويري را در معرض ديد مردمي كه ديگر ياراي مقاومت ندارند، قرار ميدهد كه آنها را وا ميدارند كه در تضادهاي موجود، نوعي هماهنگي مشاهده كنند " (ماركوزه، 1377، ص119).
بدين ترتيب ماركوزه از رسانهها نيز همچون ساير عناصر نظامهاي توليد انبوه، تفسيري خاص ارائه ميدهد، به اين مضمون كه اين نظام به كار «فروش» يا تحميل يك نظام اجتماعي كلي كه در آن واحد، هم سركوبگر و هم دلپذير است، مشغولند.
« نقش اصلي رسانهها در اين ميان در ابتدا، برانگيختن و سپس ارضا كردن نيازهاي دروغيني است كه در نهايت، منجر به همانندگرداني و ادغام گروههايي كه هيچ منافع مشترك مادي با يكديگر ندارند، در يك جامعه تك ساحتي ميشود.»(مك كوئيل، 1382، ص 135)
3-1. يورگن هابرماس
هابرماس، بهعنوان معمار اصلي نظريه نوانتقادي، در اولين بخش از آثار خود، نقد مكتب فرانكفورت از پوزيتيويسم را پي گرفت و به تدوين نظريه جديد شناخت خود با توجه خاص به علوم اجتماعي دست زد. با اين حال هابرماس تلاش كرد تا نظريه انتقادياش را از بدبيني فزايندهاي كه در انديشههاي نسل اول مكتب فرانكفورت (هوركهايمر، آدورنو و ماركوزه) وجود داشت، دور سازد و پروژه رهايي بخش در نظريه انتقادي مكتب فرانكفورت را مجدداً احياء كند. از اين رو، او كانون توجهي نظريه انتقادي را از مناسبات ميان عنصر آگاهي و جامعه، به سمت كاربردهاي فلسفي و جامعهشناختي «نظريه كنش ارتباطي» معطوف ساخت و جهت گيريهاي تازهاي براي نظريه انتقادي خود فراهم كرد.
از ديدگاه هابرماس، نه تحليلهاي مربوط به پايههاي اقتصادي (يعني ماركس) و نه تحليلهاي مربوط به ساخت اجتماعي و فرهنگي (آدورنو و هوركهايمر)، هيچكدام براي درك پوياييهاي جوامع پيشرفته سرمايهداري كافي نيست. اگر نظريه انتقادي بخواهد از افراط و تفريطهاي نگرشي كه اصالت را به اقتصاد ميدهد و از ديدگاههاي «نو ايده گرا» بپرهيزد، بايد به اصل وجود وابستگي متقابل ديالكتيكي ميان حوزههاي مختلف جامعه، قائل باشد (هابرماس، 1381 ،ص 43).
از نظر هابرماس، مطالعه سير تحول در حوزه عمومي يكي از مقولههاي مهم فهم جامعه مدرن است. به نظر او به مدد اين مقوله، ميتوان تغييرات اجتماعي و نيز تغييرات سياسي و فرهنگي جوامع را توضيح داد. از نظر هابرماس، حوزه عمومي در دولتهاي عهد كهن نيز وجود داشته است. در اين خصوص، وي ضمن تفكيك حوزه خصوصي از حوزه عمومي در عهد كهن مينويسد: سيطره (حوزه) خصوصي شامل خانه، خانواده و فعاليتهاي وابسته به آن ميشد و سيطره (حوزه) عمومي در دولت شهرهاي كهن عبارت از فعاليتهاي سياسي مشترك بود؛ يعني رفاه عمومي (هابرماس، 1381، ص 272).
با اين حال، آنچه كه منظور هابرماس از حوزه عمومي است، براي نخستين بار در سرمايهداري اوليه قرن 18 و بهويژه در آلمان، انگلستان و فرانسه به عنوان حوزهاي خاص كه حائل بين دولت و جامعه بود، شكل گرفت. در واقع همانطور كه گفته شد، حوزه عمومي، حائلي ميان حوزه خصوصي و حوزه دولت بود كه كاركرد آن نظارت بر عملكرد دولت مطلقه بود. در اين زمان بود كه افكار عمومي نيز به تدريج شكل گرفت.
نكته مهم ديگر در انديشههاي هابرماس اين است كه نهادهاي گسترهي همگاني، عمدتاً فرهنگي و مستقل از دولت هستند و در ميان منافع خصوصي و قدرت همگاني، فضايي ويژه براي خود ساختهاند. در اين ميان، هابرماس ضمن بررسي سير تاريخي ظهور مطبوعات در قرن هجدهم و نوزدهم و بهويژه نقش اساسي آنها در انقلابهاي دموكراتيك اروپا، معتقد است كه مطبوعات، نقش و كاركردهاي مهمي در استقرار و تثبيت حوزه عمومي و نهادينه كردن آن ايفا كردند. «او نشان ميدهد كه در پايان قرن هجدهم، بر اساس منافع اقتصادي (ضرورت تبليغ و معرفي كالاها و خدمات) نشريههايي - بهويژه در انگلستان- شكل گرفتند كه به سرعت كاركردهاي خاص خود را يافتند. جدا از نشريهها، نهادهايي همچون انجمنهاي فرهنگي، اتحاديهها و ... ايجاد شدند كه به سرعت، بحث آزاد و انتقادي، دفاع از آزادي بيان و ... را در دستور كار خويش قرار دادند و به مقابله با دولت پرداختند. بدين ترتيب در پايان سدهي هجدهم و تمامي سده نوزدهم به دليل قدرت سياسي و مبارزات اين نهادها و رسانهها، گسترهي همگاني قدرت و اهميت زيادي داشت (احمدي، 1380 ص 3-192).
اما از نظر هابرماس، همزمان با تكامل سرمايهداري پيشرفته و ظهور دولت سرمايهداري مدرن در نيمه و اواخر قرن بيستم، حوزه عمومي متحول شد و رو به افول نهاد. به نظر وي، «فقط با استقرار دولت سرمايهداري بود كه مطبوعات از فشارهايي كه عقايدشان بر آنها وارد ميكرد، رهايي يافتند. از آن زمان، مطبوعات قادر شدند تا موضع جدلي خود را رها كنند و امتياز برخورداري از امكانات وظايف تجاري را كسب كنند. در جريان گذار ژورناليسم ادبيِ افرادِ خصوصي و تبديل آن به خدمات عمومي رسانهاي جمعي، سيطره حوزه عمومي به سبب جريان سيلآساي منافع خصوصي، تغيير شكل داد و اين امر در رسانههاي جمعي اهميت ويژهاي يافت (هابرماس، 1378، ص 270).
به زعم هابرماس، اين تغيير و تحول در حوزه عمومي، با زشتترين چهره سرمايهداري در اواخر سده نوزدهم و بيستم همزمان شد. در دهههاي مياني اين قرن (قرن بيستم)، آموزش همگاني، تحركات اجتماعي فزاينده و خلاصه تمامي فرايند «نوگرايي و توسعه»، نه تنها عقلانيت و رهايي به همراه نداشت، بلكه ناعقلانيتي عميق و ژرف را با خود به همراه آورد. سرمايهداري متاخر، فريب افكار عمومي از طريق رسانههاي همگاني، نظم و نسق دادن تحميلي به نيازهاي اجتماعي از طريق سازمانهاي بزرگ و مديريت سياسي از طريق «سيستم» را به همراه آورد (هابرماس، 1379، ص 120).
در بررسي سير تحول در حوزهي عمومي، هابرماس به دنبال پاسخ به اين سوال است كه همزمان با پيچيده شدن شيوههاي توليد و رشد تكنولوژي، ظهور نهادهاي تازه بر اساس كاركردهاي فرهنگي تازه، تكامل ابزارهاي ارتباطي و رسانههاي همگاني كه همراه با رشد سوادآموزي و ... بود، حوزه عمومي، منطقاً بايد رشد ميكرد و گسترش مييافت، اما چرا چنين نشد؟
به زعم هابرماس، سرمايهداري پيشرفته از طريق گسترش دستگاهها و ابزارهاي فني و مدرن ارتباطات جمعي، رشد و گسترش ابزارهاي تبليغات، رسانههاي همگاني، مطبوعات و پيدايش شبكههاي عريض و طويل «روابط عمومي» و مهمتر از همه در نتيجهي تنزل سطح خواستهها و مطالبات دموكراتيك افكار عمومي، به اين پيروزي دست يافته است. به اعتقاد وي، در پي تجاري شدن وسائل ارتباط جمعي، آنها به طور پيوسته نقش واسطه خود را در حوزه عمومي از دست دادند و نهادهاي ارتباطي نيز به طور فزايندهاي در قالب سازمانهاي تجاري و در مقياس بزرگ تكوين يافتند. از اين رو، او تأكيد ميكرد كه وسائل ارتباط جمعي، ويژگي و مشي اصلي خود را از دست داده است. آنچه كه زماني عرصهي تريبون ممتاز و منحصر به فرد مناظره منطقي و انتقادي بود، صرفاً به صورت يكي از حيطههاي مصرف فرهنگي درآمده است و در حوزه عمومي نوخاسته در يك جهان دروغين شبه خصوصي كه از سوي صنعت فرهنگ كنترل ميشود، فرو ريخته است. وقتي قوانين بازار كه حاكم بر حوزهي تبادل كالا و كار اجتماعي است، بر حوزهاي كه ويژه مردمان آزاد در مقام عامه بود، سايه افكند، مناظرهي منطقي- انتقادي، به سمت تعويض با مصرف گرايش يافت و شبكهي ارتباطات عمومي، هر چند يكدست از نظر روال، در قالب كنشهاي دريافت، پاره پاره شد (تامپسون، 1378، ص 140).
از اين رو، او نتيجه ميگيرد كه توجه رو به افزايش شركتهاي ارتباطي به بازار، بدين معني است كه حاصل كاركرد آنها، فقط به منظور كسب بيشترين درآمد تبليغاتي و پشتيباني از فعاليت سرمايه داري توليد است و تنها هنري كه از دست آنها برميآيد، اين است كه مخاطبان خود را دستخوش وسوسهي دلنشين مصرف كند. از نظر هابرماس، «محتواي اطالاعاتي اين رسانهها، داراي مخرج مشترك پستترين نوع سرگرميهاست. ماجراي پرتحرك، موضوعات كم اهميت، تحريك احساسات و... . آنچه مدنظر اين رسانهها است چيزي بيشتر از تسليم مخاطبان به آموزشهاي اجبار ملايم در مصرف مداوم نيست» (وبستر، 1380، ص 220).
از نظر هابرماس، فئودالي سازي حوزهي عمومي، از تغييرات بهوجود آمده در نظام ارتباطات جمعي ريشه ميگيرد و اين فئوداليسازي، نه فقط محدود به بخشهايي از جامعه، بلكه حتي به حوزههاي عمومي سياسي، اجتماعي و فرهنگ نيز تسري يافته است و آن را دربرميگيرد. هابرمارس، فئودالي سازي حوزه عمومي و تبديل رسانههاي همگاني به سازمانهاي انحصاري و در نتيجه، ظهور پديدههاي «مديريت اطلاعات» و «مديريت افكار» را نشان دهندهي مرگ حوزه عمومي ميداند. به نظر وي در اين مقطع، سازمانها و تشكيلات خصوصي تلاش ميكنند تا با دولت و يا با يكديگر به مصالحه سياسي برسند. اين امر البته تا حد ممكن به بهاي كنار زدن و ناديده گرفتن جامعه و افكار عمومي و به دور از حوزه عمومي صورت ميگيرد، اما چون سازمانهاي مذكور نميتوانند بدون جلب موافقت تودههاي مردم و كسب رضايت عمومي به چنين مصالحههايي دست يابند، از طريق تبليغات وسيع و دقيقاً سازماندهي شده و مرحله به مرحله سعي ميكند، اذهان عمومي و افكار عمومي را به كمك رسانههاي همگاني آماده پذيرش و تاييد مصالحههاي سياسي سازند. بدين ترتيب آنها با ايجاد نوعي "عامه رسانهاي " (Mediatized Public) يا «عامه تحت تأثير قرار گرفته» به راحتي رضايت آنان را جلب ميكنند (هابرماس، 1378، ص 510) و اين نهاييترين كاركرد و نقش صنعت فرهنگ در جوامع مدرن است.
.....................................................................................................
ادامه دارد...
پنجشنبه|ا|15|ا|اسفند|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]
-
گوناگون
پربازدیدترینها