واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: به پانصد آمد اين دفتر، حكايت همچنان باقي است
ادبيات- فرهاد حسن زاده:
به شفافيت دوغ گازدار
آدم بايد شفاف باشد، يك ضربالمثل سرخپوستي هست كه ميگويد: آدم بايد مثل شيشه دوغ شفاف باشد
اين ضربالمثل ميافزايد حالا اگر شيشه دوغ نبود، مثل شيشه شير يك بار مصرف هم ميتوان شفاف بود. حالا ما ميخواهيم شفاف و زلال باشيم، مثل چي؟ مثل شيشه دوغ بدون گاز. چون يك ضربالمثل آفريقايي هست كه ميگويد آدم بايد در مصرف گاز هم صرفهجويي كند.
چند روزي بود كه رفته بوديم تو كف پانصد. درست نميدانيم، شايد هم پانصد رفته بود تو كف ما. چند روزي بود كه منابع موثق هي به ما علامت ميدادند كه: «هي قلم به دوش، مواظب باش!»
و ما كه از نظر آيكيو، بينظير ميباشيم، يك روز گوش منابع موثق را پيچانديم و گفتيم: «شفاف بگو ببينم قضيه از چه قراره.»
منابع موثق گوشش را از دست ما خلاص كرد و گفت: «اينطور كه بوش ميآد...» گفتيم: «بوش كجا ميآد؟ بوش رفته، اوباما جاش اومده.»
منابع موثق گفت: «ما را با بوش چه كار، اينطور كه از طريق دماغمان بو كشيديم و يواشكي به حرفهاي سردبير گوش داديم، فهميديم كه پانصدمين شماره دوچرخه در راه است و شما قلم بهدستان بايد كاري و احياناً كارهايي بكنيد.»
تصويرگري ها: نازنين جمشيدي
جاي شما خالي، آنچنان دودي از دماغمان برخاست كه همكاران گمان كردند ناهار كباب سوخاري داريم. فكر كرديم يعني براي شماره پانصد بايد چه گلي به سر كنيم. ميدانيد؟ براي 8 سالگي دوچرخه فرمول مشخصي داشتيم. مثل گفتوگو با 8 نويسنده، مطلبي در باره 8 بناي 8 ضلعي. نوشتن 8 يادداشت در باره 8 آدم مخصوص! اما فكر پانصدمين شماره تنمان را لرزاند. فكرش را بكنيد، اگر قرار باشد با 500 نفر گفتوگو كنيم؛ اگر قرار باشد 500 يادداشت يا 500 داستان 500 كلمهاي و زبانم لال پانصد شعر بنويسيم، چه شود! به همين خاطر تصميم گرفتيم همه چيز را بپيچانيم و از زيرش در برويم.
پيچاندن ممنوع
داشتيم براي پيچاندن نقشه ميكشيديم. «بيماري به دليل ايست قلبي!»، «آرتروز شديد گردن به دليل گردن كشي!»، «افسردگي، ديپريشن و پوسيدگي و در نهايت پاره شدن كيسه اشك و روان شدن اشك به سبك هندي!»
واي! نه. يعني ما اينقدر بدذات تشريف داشتيم و خودمان خبر نداشتيم. اي كاش در جهان ظلم و ستمي نبود تا آدمهاي گروه B مجبور نبودند به خاطر پيچاندن آدمهاي گروه A، دروغ تحويل بدهند، كجاست شيشه شفاف آب معدني!
غول آرزوهاي كشكي
اي كاش روياها به واقعيت ميپيوست. اي كاش سردبير، ما را صدا ميزد و ميگفت قلمبه دوش، به مناسبت پانصدمين شماره دوچرخه، اين پانصد تا سكه طلا براي تو! يا پانصد روز مرخصي تشويقي يا پانصد ساعت اضافه كار! اي كاش به مناسبت پانصدمين شماره، ميتوانستيم پانصد آرزو كنيم، پانصد روز به سر كار نياييم، به پانصد كشور دنيا سفر كنيم. پانصد كيلو موز بخوريم، پانصد تا لگد بزنيم به قلم پاي صاحبخانه، پانصد تا نوجوان را از شر درس و مدرسه رها كنيم. با ماشين باجناقمان پانصد دور خيابان جردن را دور بزنيم، پانصد بار بوق بزنيم، پانصد تا... اي خدا پانصد هزار بار شكرت!
مغز مورد نظر
قورباغهها ضربالمثلي بيربط دارند كه ميگويند: «آب چاه از آب چشمه عميقتره». اگر مثل ما هوش و ذكاوت داشته باشيد، ميفهميد كه اين ضربالمثل خيلي بيشتر عمق دارد. تقريباً دو برابر يك چاه عميق پانصد متري.
گفتيم پانصدمتري، داغ دلمان كباب شد. گفتيم كباب، آب دلمان روان شد، گفتيم روان، روانمان مختل شد. يعني گلاب به رويتان، هربار ميآمديم به مغزمان فشار بياوريم و از آن كمك بگيريم و چيزي بنويسيم، پيامي ميرسيد تو اين مايهها: «شيء مورد نظر در دسترس نميباشد! لطفاً بعداً تماس بگيريد!»
اي... مغز هم مغزهاي قديم!
اين همه غول به تو مشغول
توي دوچرخة فكسني شصتتا آدم كار ميكنند به چه ابهت. هر كدام براي خودشان غولي هستند. غول داستان، غول شعر، غول هنر، غول سينما، غول تلويزيون، غول علوم و فنون، غول گزارش و خبر و ارتباطات، غول گرافيك، توي اين پانصد شماره لابد ردپاي اين غولها را ديدهايد، يا در وصفشان شنيدهايد. يك ضربالمثل بيربط هست كه ميگويد «جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه.» اين ضربالمثل را گفتيم كه نقش ادبيات كهن را در شناخت غولها يادآوري بفرماييم. وگرنه هيچ ربطي به بحث ما نداشت. فقط اين را بفرماييم كه اين غولهاي بيشاخ و دم و در عين حال عزيز و گرامي و مهربان و خندهرو و بذلهگو، هيچكدامشان به ما كمك نكردند كه از پانصد شمارگي دوچرخه ياد كنيم. هر كس سرش توي لاك خودش بود. فقط اين غول قهرمان ورزش بود كه توپ را شوت نكرد تو زمين ما و چيزكي نوشت.
اولش فكر فرموديم، به خاطر روحية جوانمردي ورزشكارانه است. ولي يادمان آمد به پانصد هزار توماني كه به ما بدهكار بود و ما هي بهش فرصت داده بوديم.
دل كلاغها هم كباب شد
يك ضربالمثل دزدان دريايي هست كه ميگويد: «اگر دل به دريا زدي، بپا خيس نشي.» و ناگهان ما نفهميديم چه طور خيس شديم و يك دستمال كاغذي پانصد برگي را تمام كرديم.
البته براي نوشتن «پانصدنامه» به پانصد و يك شيوه متوسل شديم. توي دفتر دوچرخه كه نميشد كار كرد، چون آلودگي صوتياش از آلودگي هواي تهران كشندهتر است. بنابراين راه افتاديم كه برويم كوه. دوست داشتيم برويم بالاي كوه دماوند. ولي همان طور كه در نفشههاي هواشناسي مشاهده ميشود،كوه دماوند خيلي دور است، پس رفتيم خيابان دماوند كه همين بغل گوشمان است. ولي چشمتان روز بد نبيند، چون آلودگي هواي آنجا از آلودگي صوتي دوچرخه بدتر بود.
بعد گفتيم برويم توي پارك و چيز ميزي بنويسيم. اولش خوب بود، خلوت بود، اما بعدش كلاغهاي قارقارو با انواع و اقسام رنگ و مدل سر رسيدند، كلاغهاي سياه، كلاغهاي خاكستري، كلاغهاي سنتي، كلاغهاي رپخوان. بعد پيرمردهاي بازنشسته سرو كلهشان پيدا شد. بعد پيرزنهاي غرغرو. چشمتان روز بعد نبيند، آن قدر غر زدند، آن قدر از خاطرههاي تلخ و شيرينشان حرف زدند، آن قدر دلشان به جوانيمان سوخت كه از دلسوزي زديم زير گريه و يك جعبه دستمال كاغذي پانصد برگي تمام كرديم. عجب عددي است اين پانصد!
نيروي امدادي از ميدان ونك
تلفن زنگ ميزند. يك آقايي اينجا را با آنجا عوضي گرفته. يعني فكر ميكند ما آگهي استخدام آبدارچي دادهايم. ما هم كه حوصله هيچكاري نداريم، او را ميگذاريم سركار «نه، آبدارچي نميخواهيم، نياز مبرم به نويسندهاي داريم كه بتواند پانصد تا...»
مثل برق كه خوب است. سريعتر، از برق، خودش را ميرساند دوچرخه. در واقع ما هنوز داريم پشت تلفن برايش توضيح ميدهيم كه ميبينيم مثل برج زهرمار جلويمان سبز شده. شوخي شوخي جدي شد! مثل كارگرهايي كه ميخواهند خانه را تميز كنند! پاچههايش را بالا ميزند، دستمال حولهاي دور كلهاش ميپيچاند و قلم به دست ميگيرد؛ طوري قلم به دست ميگيرد كه انگار جارو و تيشو به دست گرفته. دلم ميسوزد. يعني چشمهايش آنقدر شفاف است كه دلم نميآيد بپيچانمش. سفارشم را ميدهم و او دست به كار ميشود.
اين كجا و آن كجا!
روز بعد، پانصد صفحه مطلب را با غرور و افتخار ميگذاريم روي ميز سردبير و لبخند ميزنيم و به ياد آن ضربالمثل هند و چيني ميافتيم كه ميگويد: «يك لبخند شفاف چيني از صد فلفل هندي شيرينتر است.»
و ما كه اصلاً اهل خود شيرين كردن و شيرين عسل بازي در آوردن نيستيم، ميگوييم: «اين هم نتيجه احساس وظيفه. نتيجه عشق به نوجوانان وطن!» سردبير خشكش زده، عينهو سيبي كه از وسط نصف شده باشد، زل زده به ما. متوجه منظورمان شده و نشده، ميگويد: «اينها چيه آقاي قلمبه دوش!» ميفرماييم: «پانصد تا شعر، پانصد تا داستان پانصد كلمهاي، پانصد تا گفتوگو با پانصد هنرپيشه، نويسنده، خواننده، شاعر، ورزشكار، سياستمدار، دانشمند و هرچه كه دلتان بخواهد. پانصد تا پانصد تا توي كارتن چيدهايم. همهاش رو هم خودمون نوشتيم.»
باز هم عينهو سيبي كه از وسط نصف شده باشد، زل زده به ما: «كه چي مثلاً!» ميگوييم: «به مناسبت پانصدمين سالگرد... نه ببخشيد... پانصدمين شماره دوچرخه.»
ميگويد: «اينها كجا بايد چاپ بشه؟ توي 16 صفحه فسقلي!» سكوت سرد و سنگيني بين ما حكمفرما ميشود. بعد دست ميكند توي كشوي ميزش. فكر ميكنيم: يعني پانصد تا سكه توي آن كشو جا ميشود؟ البته كه ميشود.
گردن ميكشيم كه بهتر ببينيم. كاش عينك دوديمان را ميزديم كه برق سكهها چشممان را اذيت نكند، اما ميبينيم به جاي سكه، قرصي بيرون ميآورد كه با ليوان آبي نوشجان كند. چه قرصي هم هست! چه قرصي! پانصد ميليگرمي است. به سليقهاش آفرين ميگوييم. قبلاً ده ميليگرمي بود و حالا به مناسبت پانصدمين شماره و افتخار همكاري با ما،رسيده به پانصد ميليگرمي!
يکشنبه|ا|18|ا|اسفند|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 864]