واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: چشم سوم
محمد خجسته
بالاخره جمعيت وارد بيمارستان امام رضا(ع) شد. اول يك مقدار تيراندازي شد. چماقدارها آن طرف بودند و شعار جاويد شاه مي دادند. مبارزان هم اين طرف؛ البته شعار مرگ بر شاه نمي دادند ولي بقيه شعارهاي انقلابي را مي گفتند. ابتدا درگيري و تيراندازي شد؛ اما بعد كمي فروكش كرد. آقايان در بيمارستان اعلام تحصن كردند؛ بخش راديولوژي بيمارستان، شد مركز تحصن! كم كم بخش هاي ديگر را هم گرفتيم. يك بخش را هم فرش كرديم. خدا مرحوم حاجي چراغچي، حاج عباس رمضاني و آقاي حسن زاده را بيامرزد؛ اين ها مسؤول چاي، غذا و تشكيلات براي متحصنان شدند.
فكر مي كنم همان جا از خبرگزاري كانادا آمدند و با »آقا« مصاحبه كوتاهي كردند. اين گفت وگو، نزديك ظهر بود. شب، علماي مشهد همه آمدند؛ از جمله ميرزا جواد آقاي تهراني، حاج آقا حسين شاهرودي و آقاي مرواريد. همه تك تك به بيمارستان امام رضا(ع) آمدند. بعد يكي از آقايان جلو رفت و متحصنان توي صحن بيمارستان نماز خواندند. در همين حال يك دفعه از دم در بيمارستان، صداي شعار آمد. يكي از افسران گارد بود- من الآن اسمش را يادم رفته- كه به طرف بيمارستان مي آمد اما دور بيمارستان، جمعيت فراواني از مردم بود كه اين افسر، در تاريكي متوجه آن ها نشده بود. مردم هم يك دفعه سرهنگ را ديدند و با چوب، آن قدر به ماشينش زدند كه سقف ماشين خوابيد و او همان جا مرد.
يك ساعت، بيشتر از مغرب نگذشته بود اما بيمارستان مملو از جمعيت بود. يك دفعه به ما اعلام كردند كه مردم، »حكيمي شاهرودي« را گرفتند. روحاني سيد و قدبلندي بود كه در مشهد، معمولاً براي هر مسئله اي كه مربوط به دربار بود، دم ايشان را مي ديدند! در حقيقت كارگزار بود. من و آقا، دو تايي دويديم. آقا گفتند: »فلاني! بدو كه اگر اين سيد يك طوري اش بشود، بعد ديگر نمي شود جمعش كرد.» دست همديگر را گرفتيم و به سرعت به طرف در بيمارستان دويديم. من يك بلندگو دستم بود. آقا گفتند: »فلاني! بلندگو را بده.» آقا روي كاپوت ماشين رفتند و روي سقف نشستند. ماشين پيكان بود. جمعيت فراواني هم پشت اين ماشين و دور و برش بود. آقا با اين تعبير- شايد خودشان خاطرشان نباشد- گفتند: »من مي دانم كه شما مرا دوست داريد و مي دانيد كه من هم شما را خيلي دوست دارم. من مي خواهم خواهش كنم كه بگذاريد اين آقا برود!»
بالاخره ما ايشان را از توي بيمارستان رد كرديم و از در خيابان بهار، سيد را از در بيرون برديم و ماجرا تمام شد...روز عجيبي بود.
سه|ا|شنبه|ا|20|ا|اسفند|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 164]