واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: ـيعني بهترين چيزي كه تو رو تو اين دنيا نگه ميداره، عزيزترين چيزي كه تو اين دنيا ميشه داشت. اون وقت اون عشق نبايد كمرنگ بشه، يه وقتايي آدم تو زندگيش عاشق ميشه ولي بعد شك ميكنه، شك ميكنه كه عاشق بوده يا نه، شك بديه اين، يهوقتايي كلافهات ميكنه» ـ «به نظر من يه وقتهايي كه آدم تنهاس، وقتي كسي رو نداره، به طرف يه كسي جذب ميشه، كسي كه بيشتر از بقيه دركش ميكنه و آدم اون احساس رو با عشق اشتباه ميگيره.» اين كلمهها و جملهها را كه شنيدم، پاهايم ميخكوب شدند و مرا همانجا نگه داشتند. شنيدن از عشق پاك و خالص، هر جا كه باشد شيرين است. بخصوص براي ما ايرانيها كه كمتر از عشق حرف ميزنيم، . پس وقتي گاهي حرف دلي ميشنوي كه در پس الفاظ پنهان نميشود و عريان بر جانت مينشيند، ميماني تا بيشتر بداني، هرچند ميدانستم اين جملات، مقدمهاي هم داشتهاند كه من نشنيدهام، اما ماندم و گوش سپردم. ـ «خيلي وقته كه من خودم رو جاي آدماي ديگه ميذارم، ببينم اونا از زندگي چي ميخوان، تعريفشون از عشق چيه و از عشق چي ميخوان؟ از وقتي اين كار رو ميكنم متوجه شدم واقعا تعريف ما آدما از همين عشق هم خيلي متفاوته. من حالا فكر ميكنم 99 درصد اون چيزايي كه اسمشو ميذاريم عشق، فقط يه احساس خودخواهانه است. ميدوني، عشق واقعي كمرنگ نميشه. «تو كه من و همسرم رو خوب ميشناسي، ميدوني چطوري آشنا شديم و اين 12 سال رو چطوري با هم راه اومديم، روحيات من و اونو هم خوب ميشناسي، باور كن من الان بيشتر از اون وقتا، اون ماهها و سالهاي اول زندگي مشتركمون دوستش دارم، چون حالا ديگه واقعا به اين مساله اعتقاد پيدا كردم كه من اگه عاشقشم، بايد اون عشق ربطي به خواستههاي ظاهري من نداشته باشه! برا همينه كه من همين آدمي رو كه تو خيلي از جاها كه دلم ميخواد كنارم باشه، جاش خاليه، انگار الان بيشتر دوست دارم. نميدونم ميفهمي چي ميگم؟» ـ «آره ميفهمم، چون تو رو ميشناسم، اما معلوم نيست بقيه هم اين دوست داشتن رو بفهمن و اصلا دوستش داشته باشن.» ـ «درست ميگي، منم وقتي اين عشق رو با عشق آدماي ديگه مقايسه ميكنم، ميبينم خيلي فرق دارن، خيلي. اصلا حالا فهميدم عاشقي هم خيلي متفاوته، تو زندگي خود من، اون عشق اول ازدواج با اين عشقي كه الان دارم اصلا يكي نيستن. نميدونم، شايد گفتنش و درك كردنش هم سخته، اما من به اينجا رسيدم. حالا به نظر من، تو وقتي ميتوني بگي عاشقي كه ذرهاي طرف مقابلت رو براي خودت نخواي، بلكه اونو براي خودش بخواي، همش و همش اونو ببيني، همونو كه فكر ميكني عاشقش هستي. درك ميكني چي ميگم؟ يا تو هم فكر ميكني من ديوونه شدم؟!» ـ «اين چه حرفيه؟! آره، من درك ميكنم، ولي فكر ميكنم از اين نوع عشق، توي اين دنيا ديگه پيدا نميشه، يا اگر هم هست خيلي خيلي كمه. حالا ديگه عشقها روز به روز، رنگ به رنگ ميشن، پررنگن و يواش يواش كمرنگ ميشن.» ـ «اما من هنوز فكر ميكنم اگه اين جوري عاشق شدي، اون عشق ديگه كمرنگ نميشه. اون وقت، سختي كشيدن براي اون هم شيرينه، خيلي شيرين. اما اينم يادت باشه، اينكه گفتي آدم وقتي تنها ميشه، ممكنه احساسات ديگهش رو با عشق اشتباه بگيره، حرف درستيه، اما اشتباه بزرگيه و شايد هم جبرانناپذير.» ـ «به نظر تو از كجا بايد فهميد كه اين احساس، كدومه؟» ـ «خودمم نميدونم ولي اينو ميدونم كه آدم عاشق، نه حساب ميكشه، نه حساب جداگونه باز ميكنه.» اين بار آنها بودند كه وقتي كلامشان به اينجا رسيد، برخاستند و رفتند و مرا تشنه و شايد هم سرگشته تنهاگذاشتند. از آن روز آن حرفها همان طور در خاطرم ماندهاند، گهگاه در سرم چرخ ميخورند و ميآيند و ميروند. حرفهايي كه رنگ و لعابي و زرق و برقي دروغين نداشتند، نميدانم آنها كه بودند و از كجا؟ اما حرفهايشان بر دل مينشست يا لااقل براي من اين گونه بود، پس با خود گفتم بايد آنها را بنويسم. بنويسيم... شايد يك قدم به عشق نزديكتر شويم. بنويسيم... شايد وقتي موهايمان خاكستري شد... در حسرت عشقي پاك نسوزيم. بنويسيم... شايد در نوشتهها عشق را پيدا كنيم. شايد. كورش اسعديبيگي پایگاه اینترنتی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 616]