محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1855114202
زندگي در افق تفكر
واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: زندگي در افق تفكر
اشاره:
اگرچنين هم نباشد كه بطنها و لايههاي مختلف و گوناگون از زندگي برميخيزد، اين موضوع واقعيت دارد كه زندگي داراي بطنهايي چند و لايههايي متعدد است. همين زمينه و به عبارت فلسفي باعث شده است زندگي در جايگاهي مصدري، منشأ، خاستگاه و سرچشمه امرهايي بسيار باشد كه امروزه ترديدي در صحت و اصالت برآيند زندگي بودن آنها وجود ندارد: هنر، فلسفه، ادبيات، اخلاق و تاريخ. بيشك با فرض عدم زندگي، منبع و مستندي براي علمها وفنهايي كه ياد كرديم، نميتوان بازيافت. به ديگر سخن، با زندگي است كه هنر و انديشه و شعر و اخلاق و تاريخ آغاز ميپذيرد و با زندگي است كه اين مقولهها هويت مييابد و پيدا ميكند و هم با زندگي و در زندگي است كه جزء و كل اين مقولات نمودار ميشود و وارد حوزه و ساحت فكر و ميراث انديشگي آدمي ميگردد.
حقيقت اين است كه تأمل در زندگي، صرفاً يك تامل در يك موضوع نيست بلكه آغازگاهي چند زمينه و چند شاني است كه لزوماً در باب زندگي است ولي با عبور از بدايت خويش، راه به سويهها و زمينههايي ديگر ميبرد كه ارتباط آنها با زندگي منقطع نيست ولي هركدام براي خود مسئله و پديده و پديدارند و با اسلوب و الگوي خاص خود مورد بررسي و موشكافي قرار ميگيرند؛ اسلوبي كه الزاما به زندگي و معنا و مفهوم و هويت زندگي اشعار ندارد. از اين رهگذر، زندگي به مثابه يك مدخل نمودار ميشود كه انسان با عبور از گذرگاه آن برمسائل ديگر و سپس واقعيتها و حقيقتها راه ميبرد. بدينگونه نميتوان با انديشهاي كه زندگي را گذشته از ساحت عينيتها، در ساحتهاي ذهني و فكري نيز گذرگاه ميداند و با صفت گذرانگي و گذرگاه بودن تعريف و توصيف ميكند، مخالفت كرد. به ديگر سخن، همان سان كه انسان در عين واقع بودن زندگي در حال گذر از زندگي است، در گفتمان زندگي و مباحث ساختاري و بنيادي آن نيز سرشت و سرنوشت قضيه جز اين نيست: زندگي سخن را آغاز ميكند؛ ولي سخن پس از آغاز از زندگي ميگذرد و به مقولاتي ديگر منتهي ميشود، اين مقولات ميتواند به حوزه قبل از زندگي، حوزه واقع زندگي و يا حوزه بعد از زندگي مرتبط باشد اما الزاماً در باب زندگي نيست. شايد دليل اين مسئله را در اينجا بتوان جست كه زندگي اصولا در كمند لفظ و نظر و حتي مشاهده واقع نميشود بلكه خود آن كمندي است كه نوعها و جنسها و فصلها را برميگيرد و به چيزي ديگر منتهي ميشود. اما اين توضيح ضرورت تام دارد كه وقتي ميگوييم زندگي هم در ساحت نظر و هم در ساحت عمل گذرگاه است، مقصود ناظر به اين است كه نحوهاي از گذرگاه بودن در ذات زندگي تعبيه شده است و دست كم فهم آدمي، برداشتي جز اين حالت از زندگي ندارد. طبعاً اين موضوع و مبادي و مباني آن، با معناهايي كه دارد يا بر آن مترتب است. محل بحث و تأمل است و ميتوان با سيستمهاي فكري جديد كه خود اين مسئله و نظاير آن را پديد آورده است به مطالعه در آن نشست.
گفتگو با دكتر رضا داوري - فيلسوف معاصر - در بدايت و نهايت خويش حاوي حال و حاكي از جنس بازگشت چندباره و مكرر از زندگي به مجاري زندگي است و به گونهاي است كه در واقع ميكوشد از زندگي به عنوان يك مدخل براي فهم عناصر و واقعيتهاي ثابت و متغير زندگي كمك بگيرد. به عبارت ديگر دكتر داوري با ديدگاهي وارد بحث از زندگي ميشود كه در خلال آن بيش از آنكه جواب مطمح نظر باشد، سوال زندگي و انديشه در لايههاي سوال مدنظر است. بدينگونه طبيعي است كه سخن زندگي و ترديد و تامل در ساختارهاي عمومي و باور يافته و مورد قبول واقع شده، جان اصلي سخن و صبغه اول بحث باشد.در اين بحث، سخن از گلايه من از آقاي دكتر رضا داوري شروع ميشود و پاسخ فيلسوفانه ايشان و آنگاه وارد شدن به اصل بحث و سيلان سيل فكر و سخن و نظر در مجراهايي كه ذهن يك فيلسوف در تحليل آنها استادي تمام دارد.
***
موضوع صحبت است؛ اما من اجازه ميخواهم گلايهاي را مطرح كنم و آن اينكه من بيش از چهار ماه است از حضرت عالي وقت مصاحبه خواستهام؛ ولي يا تعيين وقت نشده است يا هر بار تعيين يا قريب به تعيين رسيده، بيفرجام مانده است. چرا بايد دسترسي اهل علم و تحقيق به كساني چون حضرت عالي اين اندازه دشوار باشد؟ مگر مصاحبه و مباحثه در زمينه مباحث علمي ضرورت ندارد؟ مگر مسائلي چون زندگي نبايد با اهل فلسفه و انديشهورزي طرح شود و مورد بررسي و مداقه قرار بگيرد؟
گله شما مرا شرمنده ميكند. قدري از تأخير به يك اشتباه باز ميگردد و درد دلهايي هم دارم كه اكنون اينجا مجال وجاي تفصيل آن نيست. مختصر بگويم كه خيلي خستهام. مصاحبه، كنفرانس و سمينار از جمله چيزهاي لازم است اينها در عالم علم بايد باشد؛ يعني از لوازم علم و پژوهش و درس و فلسفه و فرهنگ است اما بفرماييد كه در موقعيت فعلي از صورت مفيد و طبيعي خودش خارج شده است.گويي مقصود و غرض، تشريفات مصاحبه و سمينار و برگزاري بزرگداشت و نكوداشت است، غافل از اين كه اينها تمهيد مقدمه و فراهمآوردن شرايط است.
من وقتي به زندگي خودم نگاه ميكنم، ميبينم بسياري كسان از راه لطف مرا به مجلسهاي سخنراني دعوت ميكنند، پيشنهاد مصاحبه ميدهند و اصرار ميكنند كه مقالهاي بنويسم. اين دعوتها از روي لطف و احسان است. مگر يك معلم نبايد به اين كارها بپردازد؟ اين مسائل جزو وظايف معلم است، اما اگر قرار باشد من در امري مصاحبه كنم كه به من مربوط نيست و در كنفرانسي شركت كنم كه چيزي براي گفتن در آن كنفرانس ندارم، يا كاري مقدم بر آن بايد انجام دهم، بهتر است كه با قبول دعوت از مطلب مهمتر يا اصلي باز ميمانم. من در سالهاي پيري كارهاي زيادي دارم كه بايد انجام دهم و آن كارم ناتمام و نيمه كاره مانده است.
صادقانه و صميمانه به شما ميگويم كه: فرصت انجام دادن هيچ كار ديگري پيدا نميكنم. اگر بخواهم به دعوتهايي از اين قبيل كه از من ميشود پاسخ بدهم، نه ميتوانم در دانشگاه درس بدهم، نه ميتوانم مقاله بنويسم، نه ميتوانم كتاب بخوانم و نه كارهاي اداريام را انجام بدهم. ميبينيد چگونه، يك چيز خوب آزاردهنده و حتي مضر ميشود؛ چيزي كه براي يك دانشگاهي بايد طبيعي باشد و جزو زندگي او محسوب شود - و شما ظاهراً ميخواهيد درباره زندگي حرف بزنيم - يا تمام زندگياش باشد، چه بسا كه مايه دردسر ميشود و بعد كه به اصرار ميآيند مصاحبه ميكنند و نميدانند كه آيا مصاحبه با شخصي كه در نظر گرفتهاند تا چه حد به مصلحت است؟
درآنچه به من مربوط است عرض ميكنم كه از پراكنده كاري و زيگزاگ در زندگي خشنود نيستم. آدم بايد هركاره و همه كاره باشد مصاحبه مربوط به مطالب و مسايل زندگي همگان است و اگر در مسائل فلسفه صورت گيرد ناگزير بايد رعايت فهم همگان بشود؛ ولي هميشه ممكن نيست. اصلا چه لزومي دارد كه در باب مقولات ارسطو و كانت باكسي مصاحبه شود؟ با فيلسوف در مسائلي كه به شغل وزندگي و پيشامدها مربوط است ميتوان مصاحبه كرد و اين ناچيز نه فيلسوف است نه اثردرخشاني دارد كه درباره آن چيزي بگويد ونه ازحوادث بزرگ چيزي ميداند. پس چرا بايد مصاحبه كند و چرا جناب عالي از او گله ميكنيد كه دعوت شما را نپذيرفته است؟
من چه گناهي دارم كه در سن پيري كار ناتمام دارم و هر روز بيش از هشت ساعت هم بايد به شغلهاي موظف خود بپردازم و ديگر نيروي كار كردن هم ندارم؟ بايد شرمسار كساني باشم كه از راه لطف مراجعه ميكنند و ميپندارند كه من حرفي براي گفتن دارم! وقتي هم ميپذيرم و چيزي ميگويم، شايد تشخيص بدهند كه گفته و نوشتهام به درد نميخورد يا فكر ميكنند كه براي حفظ حرمت آزادي قلم جايي نگذاشتهام! كسي كه ميگويند با دموكراسي مخالف است برود، چه رسد به اينكه گفته و نوشته او را چاپ كنند. من هرگز داوطلب سخنراني در هيچ جا و مصاحبه با هيچكس نبودهام ولي نميتوانم همه پيشنهادها و دعوتها را رد كنم وگاهي اتفاق افتاده است كه قبول كردهام سخنراني و مصاحبه كنم؛ اما مصاحبه كننده يا سازماني كه مصاحبهكننده منتسب به آن است پشيمان شده و پخش و نشرآن را به مصلحت ندانسته است.
بد نيست در اينجا به يكي از موارد اشاره كنم. يك روز از تلويزيون تلفن كردند كه بروم درباره غزالي چيزي بگويم. گفتم: نميتوانم. با تحكم گفتند: شما وظيفه داريد! شما رفتهايد درس خواندهايد و الآن دانشگاهي هستيد، استاد فلسفه هستيد، بايد بياييد! گفتم: حالا كه امر ميفرماييد، ميآيم. رفتيم و يك ساعتي برنامه ضبط شد. هنگام خداحافظي به تهيهكننده گفتم: اين برنامه پخش نخواهد شد. او گفت: اين چه حرفي است كه ميزنيد؟ تأخير هم شده و 48 ساعت ديگر برنامه روي آنتن ميرود. گفتم: مرحمت سركار كم نشود. اين برنامه پخش نخواهد شد. سه روز بعد تلفن كردند كه: شما از كجا ميدانستيد پخش نخواهد شد؟ گفتم: من از خودم خبر دارم، شما از من خبر نداريد. پخش نشد و عيب هم ندارد؛ اما خدا را شكر ميكنم كه نيامدند چيزي به آن اضافه كنند يا چيزي از آن كم كنند و ابتر پخش كنند.
چند روز پيش در مجلسي بود: به مناسبت سالگشت درگذشت آقاي دكتر فرديد تشكيل شده بود مطالبي گفتم. نماينده يكي از نشريات، خلاصه اين سخنراني را نوشته بود، خيلي خوب هم نوشته بود. لطف كردند به من هم دادند كه ببينم، من هم ديدم و در آن تغييرات جزيي ادبي در حد ويرايشهاي معمولي دادم و قرار شد چاپ شود. در اينجا هم صحبتي با هم كرديم. اما نه صحبتي كه چاپ شود. مقدمه صحبت بود كه قرار شد بعد صورت گيرد .وقتي نشريه منتشر شد، ديدم آن سخنراني نيست و حرفهاي خودماني كه ما به عنوان مقدمه زده بوديم، چاپ شده است!
يكي از مشكلات بزرگ جامعه ما اين است كه مرز ميان آراي همگاني و فلسفه معين نيست. سخن عاميانه سخن همه است. همه ما ميخوريم، ميآشاميم، ميپوشيم، طبق آداب و رسوم و سنن رفتار ميكنيم، خريد و فروش ميكنيم، ازدواج ميكنيم، اينها زندگي عموم مردم است.
عيب نيست كه به سخني عاميانه رنگ و بوي تصنعي بدهيم و فكر كنيم اما فلسفه حرف عاميانه رنگ و روغن زده نيست. فلسفه چيز ديگري است وقتي كه كساني كه حرف عاميانه ميزنند و اسم آن را فلسفه ميگذارند، گفته ميشود: اين حرف عوام است، ميگويند: شما با مردم مخالفيد! با حقوق بشر مخالف هستيد و... در اين وضع مصاحبه كردن چندان لطف ندارد.
آقاي دكتر! ظاهراً اين قصه سر دراز دارد. بنابراين با اجازه شما وارد اصل سخن ميشويم.اولين سوال من در باب زندگي، تعريفي است كه ميتوان از زندگي ارائه داد.
تعريف زندگي، خيلي مشكل است. البته زندگي در زيستشناسي امكان تغذيه و تنميه - يعني رشد و نمو - و توليدمثل يك موجود است. مرگ را نيز بايد به آن اضافه كرد، چون زندگي با مرگ معني ميشود. اين تعريف زندگي است ولي با اين تعريف چيزي روشن نميشود. اين تعريف را همه مردم ميپذيرند. اصلا اين تعريف، تعريف زيستشناس است او به جاي اين كه بگويد زندگي چيست، ميگويد: موجود زنده چيست ياچه تفاوتي با موجود غير زنده دارد؛ بنابر اين از اين نظر انسان و حيوان - با انواع مختلف آن - وجود دارد و آنها را موجودات زنده ميدانيم. موجودات زنده، وجه مشتركي دارند كه ما اسم آن را زندگي ميگذاريم.
اين وجه مشترك چيست؟
وجه مشترك اين است كه غذا ميخورند، رشد ميكنند، توليدمثل ميكنند و ميميرند: اين وجه مشترك همه موجودات زنده است كه به دنيا ميآيند، مصرف ميكنند و ميميرند.
آيا اين تعريف زندگي است؟
بله، زندگي به معني وجه مشترك ميان موجودات زنده همين است اما چيزي كه شما ميخواهيد، در اين وصف نميگنجد، نه اينكه با اين وصف مخالف باشد در آن صورت شما نميپرسيد كه زندگي چيست؟ اما آنچه شما ميپرسيد، اين اوصاف نيست. بنابر اين بايد از شما پرسيدكه مساله شما چيست و چرا ميپرسيد زندگي چيست؟ چون ما داريم زندگي ميكنيم و زندگي ما گذران شب و روز است. چه مشكلي پيش آمده است كه شما ميپرسيد زندگي چيست؟ چون تا مشكل پيش نيايد،آدم از چيستي نميپرسد. چيستي وقتي پرسيده ميشود كه مشكلي پيش بيايد و چيزي خلاف نظم و خلاف عادت به نظر آيد و مايه حيرت شود. آيا زندگي ما را به حيرت انداخته است؟
سوال همين است كه: آيا زندگي همين است كه در آن واقع هستيم؟
مگر ميتواند غير از اين باشد؟ ببينيد! يك وقت شما از نظر اجتماعي و فرهنگي ميگوييد: ما ميخواهيم به نحوي ديگر زندگي كنيم. در اين صورت مساله انحاي زندگي مطرح ميشود. شما ميخواهيد طوري ديگر زندگي كنيد. بنابراين صحبت حرف اجتماعي ميزنيد؛ حرف اجتماعي هم با حرف فلسفي متفاوت است. به عنوان مثال ممكن است شما بگوييد: ما زندگي توسعه يافته ميخواهيم. ما زندگي منظم ميخواهيم. امروز در زندگي اجتماعي ما نظم وجود ندارد و در مديريتمان هزار نقص هست. مدرسه ما عيب دارد و ما معاشمان بايد بهتر از اين كه هست، باشد. در اينجا شما زندگي را به معني معاش ميگيريد؛ يك معاش، معاش ناقص است، يك معاش هم، معاش آرام و مرفه و سالم است. شما از زندگي معاش را مراد ميكنيد؛ اگر معاش را مراد ميكنيد، بشر همواره ميكوشد معاشي بهتر داشته باشد. در اين كوشش هم، گاهي موفق ميشود، گاهي هم موفق نميشود. وقتي موفق ميشود كه كوششاش درست و بجا باشد.
براي اينكه اندكي جلوتر برويم، اين سوال را مطرح ميكنم كه مهمترين مساله زندگي از نظر شخص آقاي دكتر داوري چيست؟
ببينيد، مطلب اول هنوز باقي است. اگر مطلب اول به جايي نرسد، مساله زندگي باز تكرار همان سوال اول است. مهمترين مساله زندگي چيست؟ در زندگي است كه ما با مسائل مواجه ميشويم. در سوال از مساله زندگي، مراد شما مساله عمر است. يعني من در عمر خودم با چه مسائلي مواجه ميشوم و بزرگترين مسالهاي كه با آن مواجه ميشوم چيست؟ آيا مقصود شما اين است؟ آيا ميخواهيد اين را از من بپرسيد؟
غرض من اين است كه با اين مسائل به معناي زندگي از نظر شما نزديك شويم.
نه! به عرض من التفات كنيد! يك وقت شما ميگوييد: فلاني! بزرگترين مسالهاي كه با آن مواجه شدهايد، چيست؟ اين مثل اين است كه بپرسيد: زيباترين شهري كه ديدهايد، كدام است؟ آن وقت من به زبان شاعر ميگويم: آن شهري كه در آن دلبر است.
اين سوال چيزي را روشن نميكند. اگر من به شما بگويم: بزرگترين مساله زندگي من، فلان مطلب يا فلان مساله فلسفه بوده است، اين نوري به معني زندگي نميتاباند. يعني لااقل به طور مستقيم معناي زندگي را روشن نميكند، اگر من به شما بگويم مهمترين مساله اين بوده است من، به عنوان يك دانشجوي فلسفه، كه: چرا رنسانسي كه در قرن پانزدهم ميلادي آغاز شد، در قرن دوم و سوم هجري، در ايران و در عالم اسلام به وجود نيامد؟ اين از مسائلي است كه من درباره آن فكر كردهام. يا چرا مثلا فلسفه يونان، قبل از دوره اسلام به ايران نيامد و بعد از دوره اسلام آمد؟ چرا مثلا جهان سوم نميتواند چنان كه بايد توسعه پيدا كند و به نظم و سامان برسد؟ و هزار مساله ديگر. ولي اينها اكنون مساله من و شما نيست، مساله من و شما و همه آدميان اين است كه چرا ميميريم. و چرا به اين كه ميميريم آگاهي داريم.، يعني مساله مهم يا يكي از مهمترين مسائل زندگي كه فلسفه به آن ميپردازد، مرگ آگاهي است.
چرا مرگ آگاهي مهم است و چرا به زندگي مربوط است؟
شما وقتي از زندگي ميپرسيد، معناي زندگي را در نسبت با بفهميد. زندگي در مرگ است و مرگ در زندگي است. اين پرسش يك پرسش مشكل است؛ولي ربطي به زندگي مردم ندارد، دست كم ربط مستقيم ندارد. مردم دارند زندگيشان را ميكنند و اصلا نميپرسند زندگي چيست، چون ميدانند زندگي چيست.
يكي از شاعران معاصر گفته است: زندگي كردن من، مردن تدريجي بود. زندگي كردن همه مردم مردن تدريجي است. ما هر روز هزار بار ميميريم و زنده ميشويم. دم به دم ميميريم و زنده ميشويم. هر لحظه، لحظه مرگ و زندگي است. پس چگونه توقع داشته باشيم، اين زندگي كه در مرگ ديده ميشود در اول كلام هم زندگي را از نظر زيستشناسي تعريف كردم، تعريف شود. چون زندگي حد و رسم و تعريف ندارد. اما آنچه گفتم وصف وشرح اسم بود نه تعريف، نميپرسيم زندگي چيست كه تعريفي ازآن بيان كنيم بلكه گاهي ميپرسيم كي هستيم؟
چرا ما نميتوانيم راجع به زندگي فكر كنيم؟
به چرا هستيم و به نيز جواب رسمي ميدهيم و همين طور سوالهاي بعد. اين سوالها بسيار مهم است: از كجا آمدهايم؟ چرا آمدهايم و به كجا ميرويم؟ اگر به جواب قطعي برسيم، مساله ميميرد. در اين صورت،ما دوباره صاحب مساله نيستيم. حرفهايي معمولي و مشهور ميزنيم كه و ممكن است درست هم باشد، لااقل در يك تاريخ و در يك تمدن اما مهم نيست و به درد نميخورد.
به نظر شما آيا زندگي فهمپذير است؟
فهم به چه معنا؟اگر فهم به معناي كانتي بگوييد، نه زندگي فهم پذير نيست. در فهم به معناي كانتي، تنها مطالب علمي ميگنجد، مطالبي كه قابل رسيدگي علمي است و با متد علمي ميتوان در آنها پژوهش كرد، اما اگر فهم به معناي عام و درك بشري را ميگوييد،اين درك، شامل درك پيامبران، شاعران، حكيمان، فيلسوفان، دانشمندان و همه ميشود. بله، ما وقتي مساله طرح ميكنيم، چيزي ازسر فهم ميگوييم. فهم به معناي عام اگر نبود، ما مساله زندگي را مطرح نميكرديم و شما از زندگي نميپرسيديد.
من منتظر بودم وقتي تعريف بيولوژيك از زندگي كردم، شما بپرسيد كه: تفاوت ما با يك حيوان چيست؟
اگر اين سوال را مطرح ميكرديد، من ميتوانستم به سمت مطلبي كه در وجود و ذهن و فكر شما خلجان ايجاد كرده است، راهي پيدا كنم، چون به هر حال، ما نميدانيم حيوان مثل انسان احوال دارد يا ندارد؟ بناي ما بر اين است كه احوال ندارد. دكارت ميگفت: درد هم ندارد؛ ولي گفتن اين سخن گزافه است، اما ميپذيريم كه احوال ندارد. احوال مال ماست.
يعني چه!؟
يعني ما زمان داريم. هيچ موجود ديگري زمان و وقت ندارد. ما وقت داريم. در اين وقت، وقت خوش هست، شادي هست و وقت درد هست و بيدردي هم هست و عجب اينكه درد و شادي در اين وجهي كه من ميگويم، با هم جمع ميشوند. آدم بيدرد، وقت ندارد، احوال هم ندارد. احوال شادي و ناخوشي، نوعي دردمندي و احساس درد هم هست. اگر به اين زندگي ميگوييد و اسم وقت داشتن را زندگي ميگذاريد، خب، اين حرفي ديگر است.
در اين صورت بايدآن را از معاش جدا كنيد. مردم حق دارند بپرسندكه چرا ما نبايد به فكر زندگي آرام و مرفه، و داشتن روابط خوب و برخورداري از تنعمات باشيم. عيبي ندارد اما شما به معاش كاري نداريد. ميپرسيد: پس آن زندگي را چه بايد كرد؟ آن غمها و شاديها چيستند؟ وقت و حال چيست؟ آنچه ميدانيم اين است كه مساله زندگي بدون وقت و بدون احوال، خور و خواب و خشم و شهوتشان هم بينظم و بيسامان و پراكنده ميشود. انسان موجودي نيست كه بتواند بخورد و بياشامد و رفع نيازهاي طبيعي بكند و شاد باشد. اگر ميشد، حيوان خوبي بود. كساني خيال ميكنند: انسان حيوان است، به اضافه عقلي كه برحيوانيت او افزوده شده است. اين حرف غلط نيست ولي سطحي است.
سوالي كه من الان از شما ميخواهم بكنم، اين است كه زندگي تعريف فلسفي دارد يا ندارد؟
شما دوباره به سوال اولتان برگشتيد. شما اصرارداريد كه من يك حد تام براي زندگي بيان كنم و جنس قريب و فصل زندگي را بگويم. اگر ميخواهيد زندگي را با جنس قريب و فصل تعريف كنم، نه اينكه من نتوانم هيچ كس نميتواند چنين كاري بكند و اگر هم كسي بكند، در حد همين چيزي است كه من گفتم، آن هم حد تام نميشود، وصف است، شرح اسم است. چيزي حد منطقي پيدا ميكند كه در فهم ما بگنجد؛ يعني ما بتوانيم به آن تضلع و احاطه داشته باشيم.
ما از عهده تعريف چيزي كه ما را احاطه كرده است، برنميآييم، ولي چون پرمدعا هستيم، ميخواهيم همه چيز را تعريف كنيم؛ يعني فراموش ميكنيم كه: چيزي وجود دارد كه ما را در برگرفته است. به عنوان مثال ميگويند: از فرهنگ هزار تعريف به عمل آمده است و هنوز كسي به تعريف درست و دقيقي كه مقبول و مطلوب همه باشد، نرسيده است.اين حرف ظاهراً حرف بسيار مهم پرطنطنه اما بسيار عوامانه و سطحي است. فرهنگ هزار تعريف دارد، زندگي هم همينطور است. فرهنگ را از آن جهت هزار تعريف دارد كه نميتوان تعريف كرد. هر كسي از زاويهاي، جلوهاي ميبيند و بيان ميكند، غلط هم نميگويد، اما اگر بخواهيد تعريفي باشدكه همه قبول كنند، اين آرزو هرگز محقق نميشود.
چرا تعريفپذير نيست؟
براي اينكه فرهنگ بر ما احاطه دارد و فهم ما، تابع فرهنگ و در حدود فرهنگ است. ما با تعريف ميخواهم چيزي را كه محاط است، محيط شود. خب، اين تمناي محال است و خود ما هم نميفهميم كه تمناي محال داريم ولي ما كه ملتفت هستيم كه تمناي محال داريم. زندگي نيز چنين است. شما ميخواهيد زندگي را تعريف كنيد. ميگوييد: زندگي گذران عمر ماست. زندگي... گاهي سخنان شاعرانه به نظرمان ميآيد. شاعران سخنان بيهوده نميگويند. آنها درد را بهتر از ما احساس ميكنند و بيان ميكنند. چيزي كه شاعران ميگويند، بيان آزمايش زندگي است. ما كه زندگي را آزمايش نميكنيم. ما معمولا از صبح تا شب زحمت ميكشيم، زحمت باهوده و زحمت بيهوده، زحمت بجا و زحمت بيجا، از زيركار دررفتن، كار مشكل انجام دادن: همه اينها هست ولي اينها كه زندگي نيست، اين كه آزمايش زندگي نيست، ازبام تا شام داريم ميدويم، شب هم ميرويم ميخوابيم، صبح هم بلند ميشويم.پيداست كه اين زندگي ملالآور است. آدم اگر قرار شد حيوان ناطق يا ناطق حيوان (نطق يعني عقل حسابگر) باشد، پيداست كه زندگياش پر از ملال است.
اگر قرار بر اين باشد كه من مثل بقيه حيوانات باشم و عقلي هم كه دارم، صرف گذران، يعني صرف بهتر بهرهمند شدن مطابق عرف عام بكنم، پيداست كه گرفتار ملال ميشويم. اصلا مشكل، مشكل نطق وعقل نيست. پرسش ازمعناي زندگي امري مربوط به زمان ماست درزماني كه گمان ميكنيم هرچه بخواهيم داريم يا ميتوانيم داشته باشيم. شادي نيست ودرجستجوي شادي است كه به كوچه ملال ميرسيم دراين زمان جاي عقل و مقام آن تغييركرده است نيچه گفت: ما ناطق حيوان هستيم؛ يعني انسان ناطق حيوان شده است!
مراد نيچه از چيست؟
يعني عقل ماده است و حيوانيت صورت است. يعني عقل در خدمت و در استخدام حيوانيت است. اگر چنين باشد، آن هم در نظر يك فيلسوف ويتاليست - چون نيچه ويتاليست و قائل به مذهب اصالت زندگي بود - اين زندگي، ديگر زندگي نيست، حتي زندگي حيواني هم نيست. براي اينكه حيوان ملال ندارد. حيوان تمتع دارد و حرمان: گرسنه است، سير است. بيمار است، سالم است. ما كه در حد حيوان متوقف نميشويم. انسان كه سير نميشود. به هر حال، يكي از وجوه امتياز انسان اين است كه غير از امكانها، استعدادهايي كه حيوانات دارند، امكانها و استعدادهايي ديگر دارد اين امكان استعداد اگر از جاي خودش خارج شود، ممكن است گرفتاري و ابتلاء به وجود بياورد.
عدهاي معتقدند زندگي مقولهاي ذهني و زباني است.
اينها الفاظ است. زندگي اصلا مقوله نيست. زندگي نه مقوله است، نه ذهني است. اصلا ذهني و زباني يعني چه!؟ ذهني به چه معناست؟ ذهني يعني: وجودي در نفس ناطقه انسان دارد. آيا كساني كه اين حرفها را ميزنند، به نفس ناطقه قائلند؟ آيا به ذهن قائلند. زباني... بله، زندگي آدمي با زبان يگانگي دارد. يعني آدمي بيزبان زندگي نميكند و تفاوتي كه آدمي با موجودات ديگر دارد، اين است كه آدمي زبان دارد. اما زندگي مقوله اي ذهني و زباني نيست. ما همگي داريم زندگي ميكنيم، خوب يا بد، درست يا نادرست. همه ما زندگي ميكنيم و اصلا هم كاري به ذهن و زبان نداريم. مردم كوچه و بازار زندگي ميكنند و پرواي ذهن و زبان هم ندارند.
زندگي مقولهاي ذهني و زباني است، يعني چه!؟شايد مراد از ذهني سوبژكتيو باشد. من نميخواهم در اين باب وارد شوم.به هرحال اگر كسي بگويد: اگر ما ذهن نداشتيم، چيزي سرمان نميشد. بله، اين درست است. ما موجودي هستيم كه ميفهميم. عقل داريم و درك ميكنيم. آينده داريم، زمان و غايت داريم. پيشبيني ميكنيم. البته در همين جهت و در همين نسبت ما مرگ را پيش روي خودمان داريم، ولي اين مقولهاي ذهني و زباني نيست. ما از زندگي ميپرسيم. الآن من و شما داريم راجع به زندگي بحث ميكنيم، در حالي كه موجودات ديگر كاري ندارند كه از زندگي بحث كنند. ظاهراً اين بحث نتيجه و فايدهاي ندارد و كار بيهوده و بيفايده، هم مال ماست موجودات ديگر كار بيهوده و بيفايده ولاطائل انجام نميدهند. ما هستيم كه كار لاطائل انجام ميدهيم.
احساس نميفرماييد اين بيان موجب سوءتفاهم ميشود؟
بله، ميدانم اين سخن موجب سوءتفاهم ميشود، ولي من آن را به عنوان عيب آدمي نميگويم، اين هنر آدمي و فضيلت آدمي است كه كار لاطائل ميكند. اين شرط آزادي و اختيارآدمي است. لاطائل هم كه ميگويم به معناي بد و بيهوده لفظ نيست، چنانكه شعر لاطائل است. ميگويند: شعر لا طائل است، چون به درد نميخورد. فلسفه هم لاطائل است، چون به درد نميخورد، اما اين لاطائل در جاي خودش اگر نباشد، بشر، بشر نيست. آدمي اگر دين و شعر - به معناي عام - و فلسفه نداشت، آدم نبود.
آيا قائل به ذو مراتب بودن زندگي هستيد؟!
يعني چه ذو مراتب؟!
يعني زندگي چندين زندگي است.
نه! قائل به مراتب نيستم؛ يعني اگر بگوييد زندگي مراتبي دارد كه از هم جدا ميشود و هريك ميتواند مستقل وجود داشته باشد، بالامي تواند وجود داشته باشد، پايين وجود داشته باشد، يا برعكس... نه! آدمي يك وجود است و آدميت شرايطي دارد. آدم همواره در عالم زندگي ميكند و آدميتش در عالم متحقق ميشود و همه اينها و همه چيزهايي كه شما ممكن است درجهبندي كنيد و مرتبه بدانيد، همه ميتوانند با هم وجود پيدا كنند چنانكه اگر يكي خلل پيدا كند، در ديگران هم اختلال به وجود ميآيد.
گرچه وارد مطالب فني ميشويم؛ ولي اجازه بدهيد دو مطلب را در اينجا بگويم تا اگر سوءتفاهم هم پيش ميآيد، آنجا پيش آيد. وقتي شما ميپرسيد: زندگي چيست؟ در واقع ميپرسيد كه بشر چيست و كيست؟ شما نميخواهيد بدانيد زندگي سوسك چيست، زندگي بشر را ميخواهيد بدانيد. اين بشر، وجودش ساحتها دارد. ارسطو در اخلاق نيكوماخوس و فارابي در بعضي از كتابهايش، براي بشر ساحتهاي مختلف و درجات و مراتبي كه شما گفتيد، قائل هستند.
اگر بخواهم از زبان فارابي بگويم كه تقريبا مأخوذ از مطالب ارسطو و برداشتي از مطالب اوست، عرض ميكنم: فارابي به چهار فضيلت قائل است: فضايل نظري، فضايل فكري ياعقلي، فضايل خلقي و فضايل عملي. ظاهراً ميگوييد: فضايل نظري عبارتاست از فلسفه فضايل عقلي هم عقل سياسي و درك موقعيت و بجا آوردن فعل در جاي خودش است و فضايل اخلاقي هم پيداست چيست. فضايل عملي هم حرفه و شغل و درست كار كردن و محكم كار كردن و امثال آن است.
مسالهاي كه كمتر به آن توجه ميشود، اين است كه: آيا اين طبقهبندي براي اين است كه بگوييم: اين چهار گروه از هم جدا هستند و يك طايفه فيلسوفند، يك طايفه، سياستمدارند، يك طايفه اهل اخلاقند و يك طايفه هم اهل حرفه و پيشه!؟ اين بيان غلط نيست: يك عده فيلسوفند. يك عده هم اهل سياست و تدبيرند، عده باز كمي اهل فضايل و درستي هستند و عده زيادي هم به كار فن و حرفه ميپردازند. مهم اين است كه توجه كنيم، هيچ كدام از اين چهار گروه را، لااقل در سيستم فارابي نميتوانيم حذف كنيم. اگر گروه اول نباشند، سه گروه ديگر اگر هم باشند، كارشان لنگ است. گروه دوم و سوم نميتواند نباشد.
پارسايان بايد باشند، براي اينكه نمونه باشند، براي اين كه بيداركننده باشند و براي اينكه اسوه باشند. اگر پارسايان در زندگي نباشند، نظام جامعه بشر ازهم ميپاشد. پارسايان هستند، اهل درك و نظر هم بايد باشند. اگر درك و نظر نباشد، پارسايي هم نميتواند باشد و اگر نباشد، در فن و حرفه هم، نه اخلاق هست، نه امانت هست و نه همكاري واتفاقهايي دارد است. و در نتيجه نظم از هم ميپاشد. اين مراتب كه ميگوييد، واقعا وجود دارد، اما رشتهاي بين اين مراتب وجود دارد كه معمولا ديده نميشود. اين رشته، همان عامل پيوند و ارتباط است. اولي كه سرچشمه است به مصب و منتها مدد ميرساند. به تعبير ديگر اگر بگوييم: ما ساحتهاي وجودي متفاوت داريم. يك ساحت، ساحت زندگي است كه در آن حوائج عادي خود را رفع ميكنيم. فرويد، اسم ساحت زندگي را ساحت تمتع گذاشته بود. يك ساحت ديگر داريم كه ساحت مصلحتانديشي است. ما از خيلي از تمتعات صرفنظر ميكنيم، براي اينكه ميفهميم و ميدانيم كه نميتوانيم به آنها برسيم، نميتوانيم ادامه بدهيم و بايد رعايت كنيم. فرويد باز هم به ساحت ديگري قائل شده است. از فرويد بگذريم. ما يك ساحت معمولي زندگي داريم، يك ساحت زندگي عادي داريم.
زندگينامه دكتر رضا داوري
دكتر رضا داوري اردكاني به سال 1312 در اردكان يزد به دنيا آمد و تا پايان دوره اول متوسطه، در آنجا به مدرسه رفت. مدتي كوتاه به تحصيل مقدمات علوم اسلامي پرداخت. در سال 1330 از دانشسراي مقدماتي اصفهان ديپلم گرفت و در مهرماه همان سال به استخدام وزارت فرهنگ (وزارت آموزش و پرورش فعلي) درآمد و چندين سال در مدارس شهرهاي اردكان، اراك، قم و تهران تدريس كرد. ايشان در سال 1334 براي تحصيل به دانشگاه تهران وارد شد و در رشته فلسفه به تحصيل پرداخت و در سال 1346 به اخذ درجه دكتري نائل آمد. در همان سال استادياري فلسفه در دانشگاه تهران و در سال 1350 دانشيار شد و سرانجام در سال 1362 استاد تمام دانشگاه تهران شد .
از اهم مشاغل و سمتهاي اداري، علمي، فرهنگي و آموزشي اين استاد و پژوهشگر فلسفه مي توانيم به موارد زير اشاره كنيم:
- رياست فرهنگستان علوم جمهوري اسلامي ايران از سال 1377 تاكنون
- عضو پيوسته فرهنگستان علوم جمهوري اسلامي ايران از بدو تاسيس تاكنون
- عضو شورايعالي انقلاب فرهنگي از 1363 تاكنون
- رياست هيات حمايت از كرسيهاي نظريهپردازي، نفد و مناظره از بدو تاسيس تاكنون
-نائب رئيس انجمن آكادمياي علوم آسيا2002 تا 2006
-رياست دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران1358 تا 1360
- سرپرست كميسيون ملي يونسكو در ايران 1359 تا 1361
- مديرگروه آموزشي فلسفه دانشگاه تهران 1362 تا 1365
- سردبيري مجله نامه فرهنگ از 1371 تا 1385
- سردبيري مجله فرهنگ 1375 تا 1380
-مدير عامل انتشارات علمي و فرهنگي1375 و1376
- عضو شوراي عالي يونسكو در ايران از 1378 تاكنون
- عضو هيأت امناي دانشگاه تهران از1374 تاكنون
-عضو هيأت امناي فرهنگستانهاي جمهوري اسلامي ايران
از بدو تأسيس تاكنونبرخي از افتخارات علمي و فكري دكتر داوري به قرار زير است:
1- عضو پيوسته فرهنگستان علوم جمهوري اسلامي ايران( از بدو تاسيس تاكنون)،
2-استاد نمونه كشور(76-1375)،
3-استاد ممتاز دانشگاه تهران،
4- برگزيده به عنوان چهره ماندگار(1381)،
5-كسب نشان درجه يك دانش(از رياست جمهوري،1384)،
6-كسب عنوان فارابيشناس برجسته ايران و دريافت تنديس ويژه فارابي در نخستين جشنواره بينالمللي فارابي(از رياست جمهوري،1386)
دوشنبه 30 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 53]
-
گوناگون
پربازدیدترینها