واضح آرشیو وب فارسی:فردا نیوز: امام كه گفت بيعتم را برداشتم همه گريه كردند
در ميان خاطرات ياران امام و اصحاب انقلاب، حرفهاي مرضيه حديدچي دباغ رنگ و بويي ديگر دارد. زن دلاوري كه از ابتداي خيزش موج مبارزه با رژيم شاهنشاهي مردانه در صف مبارزان ايستاد، بارها دستگير و شكنجه شد، خانواده و فرزندانش را ترك كرد و به لبنان و سپس به نوفل لوشاتو هجرت كرد تا به گفته خودش خادمه امام شود.
در ميان خاطرات ياران امام و اصحاب انقلاب، حرفهاي مرضيه حديدچي دباغ رنگ و بويي ديگر دارد. زن دلاوري كه از ابتداي خيزش موج مبارزه با رژيم شاهنشاهي مردانه در صف مبارزان ايستاد، بارها دستگير شد، مدتها شكنجه شد، خانواده و فرزندانش را ترك كرد، به لبنان رفت تا آموزش نظامي ببيند، بعد هم به نوفل لوشاتو هجرت كرد تا به گفته خودش خادمه امام شود، در دفاع از مرداش سكته قلبي نمود و در پاريس ماند تا سنگربان جوانههاي انقلاب شود.
به گزارش«فردا»، بي شك نگاه ظريف و سرشار از روح زنانه طاهره انقلاب، روايتگر حرفهايي از جنس پيشروترين زنان تاريخ معاصر ايران است. آنچه ميخوانيد گزينشي از كتاب خاطرات خانم مرضيه حديدچي (دباغ) است. كتابي كه به همت عالي و محققانه محسن كاظمي در دفتر ادبيات انقلاب اسلامي تدوين شده است.
اخباري مانند افزايش تعداد كساني كه از ايران به ملاقات حضرت امام به پاريس مي آمدند و نيز فرار و خروج فوج فوج سرمايهداران و صاحبمنصبان رژيم شاه از ايران، افزايش موج ناآرامي و اعتصابات و كنار رفتن كابينه نظامي ازهاري و روي كار آمدن دولت بختيار و دست آخر فرار شاه و ... قلب ما را به شدت به تپش درآورده بود و هر آن انتظار شكست كامل رژيم را داشتيم، و هرچه كه ساعات و دقايق ميگذشت اميدمان به پيروزي و بازگشت بيشتر و بيشتر ميشد. از اين رو همهي آنان كه در نوفل لوشاتو بودند دست به كار بازگشت به ايران و تهيهي مقدمات آن بودند. در رفت آمدهاي بسياري كه در روزهاي آخر به آن جا ميشد، شهيد عراقي را به ياد دارم كه خيلي پرتلاش و فعال بود. در نوفل لوشاتو با اين مرد بزرگ آشنا شدم و از علاقه امام به وي آگاه شدم.
جلسات زيادي در اردوگاه نوفل لوشاتو برگزار ميشد تا دربارهي نحوه بازگشت و چگونگي و زمان و برنامهريزي درباره مسائل پس از پيروزي انقلاب صحبت شود... يكي از شبها حضرت امام فرمودند به همه آقاياني كه در آن ساختمان زندگي ميكنند بگوييد بيايند. همه در اتاق مصاحبههاي حضرت امام جمع شدند. امام بعد از تشكر از زحمات همه آقايان فرمودند: من بيعتم را از شما برداشتم. هركدام از هر كشوري آمدهايد به سر كارهاي خود برگرديد و من تنها به ايران ميروم كه اگر خطري باشد شما به زحمت نيفتيد. همه يكباره گريستند و هركسي چيزي ميگفت و از گفته ها شنيده ميشد كه اگر هزاران جان داشته باشيم در راه شما و آمال انقلاب فدا خواهيم كرد....ياران امام در نوفل لوشاتو جز يك نفر، همه خالص بودند و ماندند و همراه امام به ايران برگشتند.....
يك هفه مانده به روز تاريخي عزيمت امام به ايران، اعلام شد كه بختيار فرودگاه را بسته است. خبرنگاران دنيا صبح زود در خيابان جلو منزل گرد آمده بودند كه نظر امام را راجع به برگشت به ايران، با توجه به بسته بودن فرودگاه بدانند. حضرت امام تشريف آوردند و با خبرنگاران صحبت كردند و به سوالات آنها جواب دادند. منظره عجيبي بود، امام با آن صلابت و جزمي كه داشتند فرمودند من هفته ديگر به ايران خواهم رفت ولو همه فرودگاهها بسته باشد، در همين حين متوجه شدم يكي از خبرنگاران به طرز مشكوكي از ديوار بالا ميآيد، با شتاب خود را به آن جا رساندم و با آن فرد درگير شده او را به پايين انداختم. ناگهان درد شديد در قفسه سينهام پيچيد. بعد يك طرف بدنم بي حس و فلج شد. دوستان كه متوجه اوضاع شدند، مرا به بيمارستان رساندند. چند روزي تحت معالجه پزشكان بودم. هنگامي كه از بخش مراقبتهاي ويژه خارج شدم، شنيدم كه حضرت امام و تعدادي از دوستان و ياران انقلاب در همان روز يا فردايش به تهران عزيمت ميكنند....حاج احمد آقا در بيمارستان به عيادتم آمد و گفت: «آقا دستور دادهاند كه بياييم و شما را از بيمارستان مرخص كنيم. قرار است امشب يا فردا صبح به سوي تهران حركت كنيم. ولي الان متاسفانه گفتند كه وضع عمومي شما براي پرواز مساعد نيست و اجازه پرواز نميدهند.»
با شنيدن مطالب حاج احمد آقا خيلي ناراحت شدم. برايم اين جدايي و عقب ماندن از قافله سخت دشوار بود. ناگهان بي اختيار هق هق زدم زير گريه. حاج احمد آقا نيز از گريهام اشك از چشمانش جاري شد. او گفت كه دوباره از امام كسب تكليف ميكند، اما امام فرموده بودند: چون دستور دكتر اطاعتش واجب است، بايد بمانم و تحمل و صبر كنم. همان روزي كه امام به تهران رسيدند، عصر هنگام پزشك وارد اتاق شد، ديدم دارد تلوزيون را روشن ميكند. گفتم: علاقهاي به ديدن برنامههاي تلوزيوني شما ندارم. لطفا روشن نكنيد. او با خنده به من گفت: ميخواهم شما فيلم آيت الله (خميني) را ببينيد. از ديدن صحنههايي از خروج امام از پاريس و ورود ايشان به تهران و استقبال شورانگيز مردم ايران از پيشوا و رهبرشان به شدت منقلب شده و بغضم تركيد. زار زار گريه كردم كه چرا من از اين قافله نور عقب ماندم و چرا سعادت همراهي با كاروان امام را نداشتم. دكتر كه حال زار مرا ديد از كاري كه كرده بود پشيمان شد و گفت: اگر مي دانستم ناراحت ميشويد و گريه ميكنيد روشن نميكردم.
حدود ده روز بعد از بيمارستان مرخص شدم، ولي نبايد كارهاي سخت انجام ميدادم....در اولين فرصت با محل اقامت امام در مدرسه رفاه تماس گرفتم از شهيد عراقي خواستم كه از امام اجازه بگيرند تا من به سوي ايران حركت كنم كه حضرت امام فرموده بودند: همان جا بمانند، تا اگر يك وقت ما اينجا موفق نشديم و يا مشكلي پيش آمد، حداقل دستگاهي در آن جا براي تبليغات و رساندن صدايمان داشته باشيم... روز 22 بهمن من در طبقه دوم ساختمان بودم. وقتي كه راديو را روشن كردم صداي "الله اكبر" "خميني رهبر" شنيدم. تعجب كردم، ابتدا فكر كردم موج راديو دست كاري شده است. دكتر فرهادي يا همان برادر فرهاد را صدا كردم و پرسيدم كه آيا دست به راديو زدهايد؟ گفت: نه! دوباره گوش كردم جملاتي مثل "اين جا ايران است" "صداي انقلاب ايران" و يا "صداي ملت ايران" و بعد سرود سرود پيروزي ايران پخش شد. خدا ميداند كه ناگهان چه فريادي، از قعر جان و با تمام وجود كشيدم!
پنجشنبه 26 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فردا نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 70]