واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یاور بینوایان
كوچه خلوتتر از هر لحظه دیگر به نظر مىرسد. به سمت جلو قدم برمىدارد. سر كوچه كه مىرسد، دستش را به كمرش مىگذارد. حرفهاى كودكش در ذهنش تداعى مىشود:ـ پدر! من گرسنه هستم؛ پس كى گندم مىآورى تا مادرم نان درست كند؟به فكر فرو مىرود. عالم خیال، ذهنش را به بازى مىگیرد. زنش را مىبیند كه به دیوار رنگ و رو رفته خانهاش تكیه داده است. چشمش پر آب مىنماید. قطرههاى اشك در كاسه چشمان همسرش تلنبار شدهاند. به او چشم مىدوزد. قطرهاى اشك از چشمش فرو مىغلتد. لبهایش را به زحمت مىجنباند:ـ پس مىخواهى چكار كنى؟ دیگه بچهها تحمّل گرسنگى را ندارند؟مرد سر به زیر مىاندازد. دلش مىخواهد زمین دهان باز كند و او را در خود فرو برد. سرش داغ مىشود. آب دهانش را قورت داده، مىگوید:ـ تو مىگویى چكار كنم؟ به كى رو بیندازم؟ درِ خانه چه كسى را بزنم؟ در این دور و زمانه، چه كسى به من قرض مىدهد؟زن دست روى زمین مىگذارد و از جا بلند مىشود. نگاه نگرانش را به صورت خسته او مىدوزد و مىگوید:ـ برو در خانه حسن بن على؛ دست خالى بر نمىگردى؟برق امید در چشمان مرد مىجهد. سرش را به عنوان تأیید تكان مىدهد. لبخندى گرم روى لبهایش نقش مىبندد. در آن حال اندكى به فكر فرو مىرود. صداى همسرش او را به خود مىآورد:ـ خدا این بندههاى خوبش را براى ما فرستاده است.* * *مرد به دیوار تكیه مىدهد. زانوهایش مىلرزد و طاقت نگهداشتن جسمش را ندارد. كوچه خلوت است. مردم از تابش بىرحمانه آفتاب به خانههایشان پناه مىبرند. شنهاى سوزان، كف پایش را به سوزش مىآورد. از جا بلند مىشود. نگاهش تا ته كوچه مىدود. چشمش به در چوبى دوخته مىشود. قدمهایش را آهستهتر برمىدارد. لحظه بعد، خودش را جلوى در خانه امام مىبیند؛ نفس عمیقى مىكشد و آرام بر در مىكوبد.در گشوده مىشود. طولى نمىكشد كه وارد خانه مىشود. نگاهش را به اطراف خانه مىچرخاند. همه جا ساده و بىآلایش است. خانه از صفا و صمیمیت لبریز است. از خود مىپرسد:ـ با این كه مىتواند بهترین وسایل خانه را تهیه كند، پس چرا ...؟! و بعد ادامه مىدهد:ـ شاید سادگى، حُسنى دارد.
باز هم به فكر فرو مىرود. طولى نمىكشد كه صداى دلنشین امام توجهاش را جلب مىكند:ـ خوش آمدید!با دیدن سیماى جذّابش از جا بلند مىشود. به چهره نورانى امام خیره شده، مىگوید:ـ اى پسر امیرمؤمنان! به فریادم برس.آنگاه بعد از مكث كوتاهى، ادامه مىدهد:ـ مرا از دست دشمن ستمكارم نجات بده؛ دشمنى كه نه حُرمت پیران را نگه مىدارد و نه به خُردسالان رحم مىكند.نفس عمیقى مىكشد و خاموش مىشود. مثل این كه خیالش راحت شده است. امام كه به اضطراب درونى او پىبرده است، مىفرماید:ـ دشمنت كیست تا داد تو را از او بستانم؟آب دهانش را قورت داده، لبهایش را به حركت در مىآورد:ـ دشمن من، فقر و پریشانى است.حضرت رو به خدمتگزارش مىفرماید:ـ آنچه مال نزدت است، حاضر كن.لحظهاى نمىگذرد كه خدمتكار امام پنج هزار درهم جلو امام و مرد فقیر مىگذارد. امام در حالى كه به مرد نیازمند اشاره مىكند، به خدمتگزارش مىگوید:ـ آنها را به او بده.كیسه پول در دست فقیر است كه امام خطاب به او مىفرماید:ـ هر گاه این دشمن به تو رو كرد، شكایت آن را نزد من بیاور تا آن را دفع كنم.از ضربان قلب مرد كاسته شده است. لبخندى از رضایت، روى لبهایش نقش مىبندد. مثل این كه احساس مىكند كولهبار سنگینى از روى دوشهاى خستهاش برداشته شده است. با امام خداحافظى مىكند. قدم به بیرون مىگذارد. نسیمى گرم، صورتش را به سوزش وامىدارد. به آسمان صاف و آبى چشم مىدوزد. دستانش را به سوى آسمان بلند نموده، خدایش را سپاس مىگوید. چشمان منتظر بچههایش در ذهنش مجسّم مىشود. آنگاه در حالى كه شوق و ذوق وصف ناپذیرى وجودش را گرفته است، به سوى خانهاش گام برمىدارد.* * منتهى الآمال، ج 1، ص 417 و 418. منبع:مجله كوثر، ش 55، لیلا اسلامى گویا .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 748]