واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: وقت تمام است!
... ادامه ماجرا: احساس مي كني ... نه! اطمينان داري كه بن بست رسيده اي، فكر مي كني كه دنيا به آخر رسيده است! اما حالا بايد هرچه در چنته داري رو كني، اين جاست كه مي فهمي چند مرده حلاجي!
و از همه مهم تر اين كه، براي دانشجو ماندن بايد هر كاري را كه مي تواني انجام دهي .... روياهاي شيرينت در پس پرده كابوس هاي شب امتحان زهرت مي شود و انگاري تمام بدبختي هاي دنيا بر سر بي نواي تو خراب شده است! و چاره اي نداري جز اين كه بروي... بروي در دهان شير....
روز امتحان: فاجعه! ... در اين روز، سرنوشتت براي دانشجو ماندن (!) معلوم مي شود... روز امتحان براي همه عالم و آدم بوده و هست و خواهد بود و هر چه كني، نمي تواني در اين مورد به خصوص بي خيال شوي... شب امتحان با هزار و يك مكافات به صبح پيوند مي خورد و ناچاري شال و كلاه كني و كتاب و جزوه دست نخورده ات را زير بغل بزني و سلانه سلانه راهي جلسه امتحان شوي، به خودت اميدواري مي دهي كه بالاخره روزي از شر امتحانات(!) و جريان شب و روزش خلاص مي شوي... به راهروهاي دانشگاه كه مي رسي با جماعت عظيمي روبه رو مي شوي كه يك عده شان شاد و شنگول هستند، انگار غمي از دادن امتحان ندارند و يك عده ديگرشان هم با مخ در كتاب هايشان فرو رفته اند... تو هم براي اين كه از آن جماعت كم نياوري نيم نگاهي به كتابت مي اندازي اما مثل آدمي مي ماني كه تازه كتابي را به دستش دادند، با تعجب كتابت را زيرو رو مي كني... در همين حال رفيقت را مي بيني كه او هم اوضاعش چندان تعريفي ندارد و سفره دلش را برايت پهن مي كند كه ديشب (يعني شب امتحان) براي آن كه فسفرهاي مغزش كمي استراحت كند، به سرش مي زند به حمام برود و دوش بگيرد اما از شانس بدش به همراه خستگي و مقدار قابل توجهي چرك(!)، تمام محتويات مغزش هم شسته مي شود! نمي داني كه براي درد خودت ضجه بزني يا رفيقت؟! ديگر وقتي نداري، صداي مراقبان را مي شنوي كه بفرماييد سر جلسه!
در همين حال دعا مي كني كه صندلي ات در كنار شاگرد الف و ابرخوان كلاس باشد، شايد اين جوري فرجي بشود! اين جاست كه شانس حرف اول را مي زند .... صندلي ات را كه مشخص كردي سر برمي گرداني تا ببيني اوضاع سالن چگونه است و قند توي دلت آب مي شود. وقتي كه چشم باز كني و ببيني كه يكي از آن بچه هاي زرنگ كلاس كنارت نشسته، با خوشحالي مي پرسي خيلي درس خواندي؟ نه! و حرصت مي گيرد وقتي كه مي گويد نه! اصلا لاي كتابم را باز نكردم، در ضمن لطف كن موقع امتحان دادن مزاحمم نشو! ضايع مي شوي و دلت مي خواهد كه سر به تنش نباشد! براي اين كه ثابت كني نيازي به ياري بغل دستي ات نداري، بادي به غبغب مي اندازي و كتابت را زير صندلي مي گذاري تا به خودت و نداشته هايت متكي باشي!
امتحان: خدا نصيب كافر هم نكند، حس غريبي است، فقط تويي و يك عالمه سئوال بي جواب؛ يك حال گيري اساسي!
برگه هاي امتحان را كه برايت مي آورند، سرجايت ميخكوب مي شوي، در دلت غوغايي است، به خودت قول مي دهي كه از ترم آينده به سراغ كار ديگري غير از درس خواندن نروي! چشمانت همه جا را تيره و تار مي بيند، با صداي شروع كنيد مراقبان، قلبت به تپش مي افتد!
كار از لعن و نفرين خودت گذشته، بايد از هيچ همه بسازي! از سوال اول مي گذري، دومي را پشت سر مي گذاري، به سومي نگاهي نمي كني، چهارمي را اصلا تحويل نمي گيري، به پنجمي چشمكي مي زني و مي روي، به ششمي كه مي رسي... فكري به ذهنت خطور مي كند ... تقلب!...
تقلب: دوربرگردان، هر كسي بلد نيست، گردني كج، چشماني تيزبين... از نظر بعضي ها تقلب تنها راه غلبه بر وحشت امتحان است! بايد شانس بياوري كه استادت سر جلسه نباشد (البته هميشه خدا استادان محترم سعي مي كنند، آن دور و برها آفتابي نشوند!) و از همه مهم تر مراقبان خيلي محترم سرجلسه باشند كه حواسشان نباشد و اصلا يادشان برود كه خيرسرشان مراقب شما هستند(!) اگر اين شرايط مهيا باشد، مي تواني پايت را روي وجدانت بگذاري و حق ديگري را ضايع كني!....
بايد حواست به دور و برت باشد كه كسي بويي نبرد اما اگر بعضي از آن دور و بري ها هم در حال انجام دادن اين عمل هستند كارت راحت تر مي شود، مي تواني با ايما و اشاره طلب ياري كني! زمان به سرعت مي گذرد و يكي در ميان سوالات را نصفه و نيمه با كمك ديگري و ... جواب مي دهي، به خيال خودت شاهكار كرده اي... با خودت مي گويي اين آخرين باري است كه دست به اين عمل زشت مي زني!...
وقت تمام است: رهايي از بند زندان امتحان، نفس راحت، آخ كه زندگي چه قدر زيباست! باري از روي دوشت برداشته مي شود، ته دلت راضي است كه كجدار و مريض از شر امتحان خلاص شدي... اما يكهو يادت مي آيد اگر حساب و كتابت درست از آب درنيايد چه؟ اگر گوش شيطان كر، مجبور شوي براي 25 صدم نمره، دوباره همين واحد درسي را با مشقت و هزار جور مكافات بگذراني، چه؟
هر كار كني نمي تواني بايد چانه بزني... بعد از دادن برگه هاي امتحان بهترين فرصت است كه به سراغ استادت بروي و بگويي استاد اين سوالات را از كجا آورده بوديد؟ استاد باور كنيد كه ... استاد.... و تا مي تواني خالي ببندي تا شايد استادت دلش به حالت سوخت و كاري برايت كرد.....
ساعتي بعد: كاش روزگار هميشه، بر وفق مراد بود، از اين كه بالاخره راحتي را به چشمانت ديدي خوشحال هستي و يادت مي رود كه اصلا ديشب چه حالي داشتي؟! به خوابگاه برمي گردي تا بتواني كمبود خواب ديشبت را جبران كني! اما آن قدر خوشحال و راضي هستي كه اصلا خواب به چشمانت نمي آيد.... بلند مي شوي و سراغ كتاب ها و جزوه هاي ديگرت مي روي، يادت مي آيد كه تا امتحان ديگر 2 روزي فرصت داري و بي خيالش مي شوي و نمي خواهي خوشي 2 روزت را با كابوس امتحان بعدي خراب كني!
از اول، آخر قصه: سخت است، اما قانون طبيعت و زندگي همين است، بايد اين مرحله از زندگي را هرجوري شده، بگذراني... امتحان اصول و قوانين خاص خودش را دارد، اگر مي خواهي پيروز ميدان نبرد امتحان باشي بايد به اين اصول پاي بند باشي! اگر مي خواهي فردا روزي كه مدركت را زير بغلت دادند و گفتند برو به سلامت بايد آموخته ها و چيزهاي بيشتري در بقچه توانايي هايت پيدا شود تا يكي پيدا نشود و نگويد كه من نمي دانم كه چه كسي به تو مدرك داده است؟
سه شنبه 24 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 286]