واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: چراغ قرمز!
زمستان، كوله پشتي بلوري خود را تازه روي زمين خشك و خسته گذاشته بود كه ني لبك سرما، بي صبرانه ترانه جنب و جوش و نو شدن را به گوش شهر مشهد نواخت.آدم هاي زيادي در خيابان هاي شلوغ اين شهر بزرگ با پوشيدن لباس هاي گرم و پشمين به استقبال ميهمان سفيدروي خود آمده بودند تا همراه با او فصلي ديگر را در دفتر زندگي شان به ثبت برسانند. در بين اين جمعيت بي تاب كه انگار هر كس قصد سبقت از ديگري داشت، دختر نوجواني سرگردان و هراسان به اطراف خود نگاه مي كرد؛ مثل اين كه در تاريكي دل انگيز غروب، راهش را گم كرده بود. در اين لحظه مردي كه ستاره هاي طلايي روي شانه هاي سبزرنگش نورافشان بود، ازخودروي پليس پياده شد تا دليل نگراني اين دختر نوجوان را بداند. دقايقي بعد او به كلانتري امام رضا(ع) مشهد انتقال يافت تا در كنار گرماي اعتماد و اطمينان، قصه تلخ دلتنگي اش را تعريف كند.در اين شماره از بررسي حوادث، همراه با شما خوانندگان صميمي پرونده ديگري را مطالعه مي كنيم كه در آن دختر نوجواني، قرباني خواسته هاي گناه آلود اطرافيان و همچنين اشتباهات خودش شده است.
كانون خانواده ما ويران شد
«آناهيتا» كه شانزده سال دارد، پس از خوردن يك ليوان چاي داغ به كارشناس اجتماعي كلانتري امام رضا(ع) گفت: ما زندگي خوبي داشتيم و در بين اقوام و آشنايان زبانزد همه بوديم اما افسوس كه اشتباهات پدر و مادرم مثل زلزله اي ويرانگر، كانون خانواده ما را زير و رو كرد. او ادامه داد: پدرم كاسب بازار بود و براي خودش بروبيايي داشت. او بيشتر وقت خود را با دوستانش به خوش گذراني و عياشي مي گذراند و مادرم را نيز آزاد گذاشته بود تا با پول بي حساب و كتابي كه در اختيار داشت، با چندزن ديگر خوش بگذراند! آن روزها خانه مجلل ما سرد و بي روح بود و هر كدام از اعضاي خانواده به تنهايي براي خودش زندگي مي كرد.
اعتياد مادرم به موادمخدر
پس از مدتي متوجه شديم كه مادرم حال و روز خوبي ندارد. او بر اثر رفت و آمد با دوستان لاابالي اش به دام هروئين افتاده بود. در اين شرايط پدرم كه انگار منتظر چنين فرصتي بود با دختر جواني ازدواج كرد و چند ماه بعد نيز، مادر را طلاق داد.اما او حاضر نشد سرپرستي من و برادرم را برعهده بگيرد. به همين دليل مادرم مسئوليت ما را عهده دار شد.
دو سال بعد
طلاق پدر و مادرم مثل توپ در بين اقوام و آشنايان ما صدا كرد و همه با تعجب از آن حرف مي زدند. اين موضوع براي مادرم كه زني پرغرور و لج باز بود، خيلي گران تمام شد. اما متاسفانه او نه تنها به فكر جبران اشتباهات گذشته اش نبود بلكه در خانه اي اجاره اي تمام لحظات خود را با دوستاني كه عامل بدبختي اش بودند، مي گذراند و ديگر بدون هيچ محدوديتي موادمخدر مصرف مي كرد.او در كمتر از دو سال، هرچه داشتيم و نداشتيم را خرج عياشي اش كرد. كار به جايي رسيد كه من در كلاس اول راهنمايي ترك تحصيل كردم تا از برادر كوچكم نگهداري كنم. مادرم نيز مجبور بود براي گذران زندگي و تامين هزينه هاي موادمخدرش به دنبال كار باشد. اما او به دليل ظاهرش كه مشخص بود اعتياد به مواد مخدر دارد، نتوانست براي خودش كاري پيدا كند!
ما با فروش وسايل خانه به تهران رفتيم
در اين لحظه آناهيتا، چند ثانيه پيشاني خود را با دست هايش فشار داد و گفت: در اين شرايط نابسامان مادرم نمي دانست بايد چه كار كند و از طرفي دوست نداشت، در و همسايه از كارش سردربياورند. او با شوهر خاله ام كه در تهران زندگي مي كند، تماس گرفت و موضوع را برايش توضيح داد. البته وضعيت زندگي خاله سهيلا و شوهرش نيز از ما بهتر نبود. اما به هر حال آن ها از ما خواستند تا وسايل اضافي خود را بفروشيم و براي هميشه به تهران برويم. مادرم كه راه ديگري به فكرش نمي رسيد خرت و پرت هاي خانه را به يك سمساري فروخت و ما راهي تهران شديم.
چراغ قرمز گدايي براي من و برادرم
صبح زود بود كه به تهران رسيديم و به خانه خاله سهيلا رفتيم اما در آن جا تازه فهميديم كه شوهرش ورشكسته شده است و با مسافركشي در خيابان ها، خرج و مخارج زندگي خود را درمي آورد. چند روز گذشت تا اين كه شوهر خاله ام گفت: بايد همه ما كار كنيم تا بتوانيم زندگي خوبي داشته باشيم. او مادرم را راضي كرد تا من و برادر هفت ساله ام نيز سركار برويم. ولي ما نمي دانستيم كه چه آشي برايمان پخته است! چون فرداي آن روز شوهرخاله ام ما را سوار خودرو كرد و به يك چهارراه شلوغ برد. در آن جا او از من و برادرم خواست تا از سرنشينان خودروهايي كه پشت چراغ قرمز توقف كرده اند، با گريه و زاري گدايي كنيم. من دوست نداشتم اين كار را انجام بدهم اما شوهرخاله ام تهديدم كرد و گفت: اگر اين كار را انجام ندهي تو را به فردي مي فروشم تا... دختر نوجوان نفس عميقي كشيد و ادامه داد: من و برادرم با ترس و لرز كارمان را شروع كرديم و هر روز مادرم نيز همراه ما مي آمد. او در كناري مي نشست و از دور مراقبمان بود چون كار گدايي هم خطرات خود را دارد. مثلا يك روز ساعت ٣ بعدازظهر بود كه از ٢ جوان تقاضاي كمك كردم و پول خواستم اما ناگهان يكي از آن ها در خودرو را باز كرد و دستم را كشيد تا مرا داخل خودرو سوار كند. در اين لحظه، مادرم كه شاهد ماجرا بود به كمكم آمد و نجاتم داد. البته رانندگان چند خودرو ديگر هم به كمك ما آمدند. آن روز مادرم براي اين كه از خطاي دو جوان هوسران چشم پوشي كند، مبلغ بيست هزار تومان از آن ها پول گرفت!با توجه به اين ماجرا، او فكر شومي به سرش زد و گاهي اوقات مرا مجبور مي كرد به رانندگان جوان خودروها به اين بهانه كه برايم ايجاد مزاحمت كرده اند پيله كنم و سپس با سر و صدا از آن ها اخاذي كنم.در واقع بايد بگويم اين عمل زشت و ناپسند نيز مانند تكدي گري لكه ننگ بزرگي در زندگي ام است.«آناهيتا» ادامه داد: آن روزها هر وقت با خودم تنها مي شدم به ياد گذشته ام مي افتادم، دوراني كه همگي با هم در كنار پدر زندگي خوبي داشتيم، واقعا عجب دنيايي است كه راه ما از آن خانه بزرگ و امكانات خوب زندگي به گدايي در سر چهارراه كشيده شد.اين مسئله مرا خيلي رنج مي داد اما چاره اي نداشتم جز اين كه همراه برادرم روزي ١٢ ساعت گدايي كنم و ديگر حتي هر ٣-٢ هفته هم فرصت رفتن به حمام را پيدا نمي كردم! از همه اين مسائل عذاب آورتر اين بود كه هرچه پول گدايي مي كرديم، دو دستي تقديم مادر مي كرديم تا او با چند پك عميق آن را دود كند و به هوا بفرستد!
مادرم مرا معتاد كرد
دختر نوجوان در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد، افزود: زمستان سرد پارسال سررسيد ولي من و برادرم لباس كافي و مناسب اين فصل را نداشتيم. از طرفي شوهرخاله ام مي گفت: هنگام گدايي، هرچه لباس هاي تان نازك تر باشد، مردم بيشتر تحت تاثير قرار مي گيرند و پول بيشتري به شما خواهند داد.
با اين وضعيت من و برادرم يك پتو برمي داشتيم و به سر چهارراه مي رفتيم تا دستمان را جلوي ديگران دراز كنيم. يادم مي آيد برادرم براي اين كه دست هايش سرد نشود، جوراب به روي دست هايش كشيده بود! در آن سوز سرما پس از مدت كوتاهي من و برادرم بيمار شديم او سرفه خشك مي كرد و استخوان درد داشت. دختر نوجوان در اين لحظه به گريه افتاد و گفت: اسم برادرم را كه مي آورم دلم مي گيرد. در اين چند روز كه از هم جدا شده ايم دلم خيلي برايش تنگ شده است. به او قول داده ام برايش يك ماشين اسباب بازي قدرتي بخرم و حتما اين كار را انجام خواهم داد! آناهيتا ديگر نمي توانست خودش را كنترل كند.چند دقيقه اي از روي صندلي بلند شد به اطرافش نگاه كرد و آرام گفت: ما خيري از زندگي مان نديده ايم! پدر و مادرم بايد بيايند و ببينند چه بلايي به سر دو بچه خود آورده اند. او ادامه داد: من هم در سرماي زمستان سال قبل بيمار شدم و چون سر چهارراه پتو را بيشتر روي برادرم مي انداختم تا سرما نخورد، كليه هايم عفوني شد. چند بار از مادرم خواستم تا مرا به نزد يك دكتر ببرد. اما او در خماري اش غرق بود و مي گفت: بچه نادان! همين موادمخدر بهترين دارو است و بدن آدم را گرم مي كند. بيا و از اين دارو كمي مصرف كن تا خوب شوي! مادرم با اين افكار پوچ مرا به دام اعتياد انداخت. او خودش كريستال مصرف مي كرد و مرا هم به اين ماده كشنده و سمي گرفتار كرد.
تار و پود آرزوهايم سوخت
دختر نوجوان در بيان ادامه داستان تلخ زندگي اش به مددكار اجتماعي كلانتري امام رضا(ع) مشهد گفت: آتش اعتياد، تار و پود آرزوهايم را سوزاند و پس از گذشت شش ماه، فهميدم كه ديگر حسابي گرفتار شده ام و كريستال تا جانم را نگيرد رهايم نخواهد كرد. در اين شرايط هزينه تامين موادمخدر براي من و مادرم خيلي سنگين شده بود و اين موضوع باعث شد تا كم كم كارم از تكدي گري به انجام اعمال ناشايست و غيراخلاقي كشيده شود. اما غرور وغيرتم اجازه نداد در منجلاب فساد فروبروم. به همين دليل يك روز وسايلم را برداشتم و فرار كردم. من به مشهد آمدم و در خياباني شلوغ، حيران بودم كه پليس سررسيد و الان هم اين جا هستم.
دوست دارم ترك كنم
«آناهيتا» در ادامه با صدايي لرزان گفت: نمي خواهم نشاني پدرم را پيدا كنم و به ديدنش بروم. چون هيچ احساسي نسبت به او ندارم. همچنين مي خواهم مادرم را نيز براي مدتي فراموش كنم. اگرچه دوري از برادرم خيلي سخت است! راستش را بخواهيد مصمم هستم موادمخدر را كنار بگذارم و ترك اعتياد كنم!دختر نوجوان ديگر نمي توانست ادامه بدهد. او با دست هاي خود صورت خسته اش را پوشاند تا چشم هايش سيراب شوند!درخور يادآوري است با تلاش كارشناس اجتماعي كلانتري امام رضا(ع) مشهد، دستور مراجع قضايي و با كمك دايي دختر نوجوان، آناهيتا براي انجام اقدامات تاميني و حمايتي به سازمان بهزيستي خراسان رضوي تحويل داده شده است.اميد است پدر آناهيتا، قصه تلخ دختر نوجوان خود را بخواند و...
جمعه 20 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 277]