محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830526940
روايتي از حال و روز مردم غزه؛غزه فردا را مي بيند؛ دويدن تا بعد از هرگز
واضح آرشیو وب فارسی:مهر: روايتي از حال و روز مردم غزه؛غزه فردا را مي بيند؛ دويدن تا بعد از هرگز
خبرگزاري مهر - گروه فرهنگ و ادب: آن روز صبح در ورودي شهر رفح مردمي كه تمام صحنه هاي عجيب بشري را به چشم ديده بودند، ديده هاي تازه اي را تجربه كردند. آنها دختري را ديدند حدود هشت ساله با چشمان زيباي روشن و موهاي بلند كه پتويي كهنه به سرداشت و چيزي را دنبال خودش مي كشيد و ... .
مرد هنوز از پا نيفتاده. حالا ديگر نزديك دو هفته است كه مي دود. براي در امان ماندن از سرماي استخوان سوز شبها و بادهاي سردي كه از ساحل مي وزد و مانند سوزن بر بدنش مي نشيند لباس روي لباس پوشيده، آنچنان كه كلفتي لباسهايش و فشاري كه بر مفاصل و عضلات اش وارد مي كند بايد خيلي پيشتر از اينها او را از پا در مي آورد. مدتهاست غذاي درستي نخورده است بهترين غذايش زيتونهاي آفتاب خورده و بي آب افتاده برپاي درختان دشت سبز بود آنهم پنج روز قبل اما همچنان مي دود. طور عجيبي از پاهاي خود استفاده مي كند، علي رغم زمين ناهموار زير پايش بدن او با كمترين نوسان به جلو پيش مي رود. نه اينكه به تازگي اينگونه بدود تمام مسير را همينطور پيش آمده است. با همه بي حالي اش هنوز چنگ برآنچه روي دوش دارد انداخته. انگار در اين دنياي بزرگ هيچ چيزي به اندازه آنچه در پتو پيچيده و بردوش دارد برايش مهم نيست.
هميشه عاشق دويدن بوده، شوري كه از كودكي همراهش شده انگار با هر بار دويدن تازه مي شود. هر بار كه قدمهايش از راه رفتن به تند رفتن ودويدن و استمرار در ثابت نگه داشتن سرعت مي رسد انگار پرواز را تجربه مي كند. از آن حسهاي غير قابل توصيف كه آدم را شارژ مي كند سراسر وجودش را مي گيرد. انرژي در تمام رگ و پي و اندام اش جريان پيدا مي كند، شتاب مي گيرد و در سرعت مطلوبش ثابت مي دود.
دويدن سالهاي سال است كه تفريح بي خرج او شده. فاصله مبداء و مقصدهاي مختلف زندگي اش را زياد دويده است آنهم وقتي فرصتي براي تفريح نداشت يا كار ضروري اي پيش مي آمد. شايد بيشتر از هزار مسير را دويده؛ فاصله هاي كوتاه و بلند. از خانه تا مدرسه، از مدرسه تا خانه، از خانه تا نانوايي و سوپرماركت كه وظايف دنياي كودكي اش را شكل مي داد. دشتهاي سبز و ساحل دريا و حتي تپه ماسه اي شمالي ساحل قرار را بارها و بارها دويده است. بسياري اوقات، زمان را در زندگي اش با دويدن خريده است و بارها دويدن برايش بهترين راه گريز از خطر بوده. اولين بار براي فرار از سنگ پراني شروع به دويدن كرد. يك روز گرم تابستان بود كه از سنگهايي كه به طرف اش مي آمد گريخت. دوستان اش هم دويدند اما هر كدام يكي دو تا سنگ نصيبشان شد.
بچه ها به عبدالعلي گفتند: "پسر مثل موشك در رفتي، سربازا بد دمق شدن. جت سوار بودي انگار"
همان روز گرم تابستان براي اولين بار فهميد بهتر و بيشتر از ديگران مي دود. خيلي زود دوست و دشمن فهميدند عبدالعلي توانايي ويژه اي دارداما نه آن روز و نه هيچ وقت ديگر تصور نمي كرد يك روز در ياس و نا اميدي و در ميان فاصله مرگ و زندگي يك كودك، دويدن تنها راه نجات باشد، آنهم فرزند خودش . تنها باز مانده خانواده شيرين عبدالعلي. حالا به اميد رساندن كمي غذا به جگر گوشه اش بيشتر از 50 كيلومتر دويده است يعني تمام مسير ميان غزه؛ جايي كه زندگي مي كرد تا رفح در مسيرهاي پيچ در پيچ بي خودي كه تصور مي كرد كمي غذا يا آبي سالم بدست بياورد. حتي در خان يونس هم نتوانست آرام بگيرد. شهري كه تمام شادي و غم كودكي اش را در خود جا داده بود باعث آرامشش نشد. خيابانهايي كه رشد سريع او را در كوچه ها يش ثبت كرده هم نتوانست آغوش آرامبخش خودش را دوباره براي عبدالعلي باز كند.از دورنماي شهر فهميد امروز خان يونس مثل ديگر روزها نيست. با صداي انفجار و نوري كه از بالاي شهر ديد فهميد كه بعد از يك ماه خون جگر خوردن و دم نزدن، آنطرف ديواريها طاقت از دست داده اند و بي اعتنا به حيثيت بر باد رفته شان گلوله باران را شروع كرده اند. بزمي تكراري كه سالهاي سال يعني از كفرقاسم و صبرا و شتيلا براي آن طرف ديواريها نتايج خوشي داشت را دوباره جور كرده اند. بزمي كه مدتهاست حيثيت آنها را بر باد مي دهد اما هنوز به صرف گوشت و خون ملتي ناديده گرفته شده برپا مي شود. حتي اگر آنها را تا گردن در فضاحتي مثل جنگ سي و سه روزه فرو ببرد.
عبدالعلي نيز درست در خان يونس، كه با اميد حمايت اقوام، بچه به دوش تمام مسيرش را دويده است با اجساد تمام خاندانش روبرو شد.همينطور كه جنازه ها را يكبهيك مي ديد با خودش گفت: "فقط به اندازه يك فاتحه با آنها وداع مي كنم. غمم بي دريغ است اما نمي ايستم ".
خوب ميدانست هر چه بگذرد زمان از زندگي دور و به مرگ نزديك مي شود. گرچه پرنده مرگ هميشه بالاي سرشان در پرواز است و بيش از تمام نسل بشر روي مرگ مردم اين سرزمين باستاني حساب مي كند؛ سرزميني كه قديميترين بقاياي آتشهاي بزرگ ساخته دست بشر و قديميترين اسكلتهاي انساني را در خود جاي داده است.انگار مرگ مي خواهد بشر را در همان جا كه براي اولين بار به تمدن نشسته است، از هستي بياندازد و از صفحه تمدن نو پاك كند .اما عبدالعلي همين كه به مرگ فكر كرد در ذهن خود اين جملات را پشت هم كرد :"بايد مرگ و تمام اعوان وانصارش را دور بزنم و تنها بچه زنده ماندهام از روزهاي محاصره را هرطور شده به تمدن نو بازگردانم، به سرزميني كه عطر صبحگاهش بوي خون و نداي پرندگانش صداي شليك چلچله هاي اورانيمي نباشد. "
براي اين كار حتي زمان مختصر دفن و كفن خاله و عمه و پسر عموو ديگران را بايد بكار دويدن مي گذاشت. با خودش فكر كرد :" كسي پيدا مي شود كه پيكر بيجان آنها رابا هزاران آرزو و خاطره فنا شده شان دفن كند . اما كسي به فكر من و دخترك هشت ساله ام نيست و همانقدر كه كسي به فكر حيات ما نيست كساني در كار كشتن مان هستند."
البته اگر لفظ كشتن براي اين بدن بي رمق و اين بچه نيمه جان درست باشد. آنها در همان دوره محاصره، مرگ را به چشم ديدند فقط يك مرگ بي صدا كه با اميد زندگي بهتر براي بچه هايشان با طيب خاطر آن را تحمل كردند. حالا او مي خواهد دخترش، زيباترين موجود زنده اي كه تا به حال ديده، خاطره ملموس همسرش، اين عروس فلسطين را به آن دنياي آمال ببرد. به دخترش مي گويد :" اگر لازم باشد تا ته دنيا و تا روز قيامت براي اين هدف مي دوم.اگر قرار باشد تنها يك نفر از اين مخمصه جان سالم به در ببرد دختري است هم جمال و قامت تو. دختري كه بتواند فرزندان تازه اي براي آزادي اين خاك به دنيا بياورد. دختري كه توانست تكه هاي بدن برادر 10 ساله اش را به تنهايي كنار هم آورد و به خاك بسپارد.چشمانش پر اشك باشد، لبانش بلرزد ولي پاهايش محكم برزمين استوار شود و دست هايش نلرزد."
يادش آمد دخترك وقتي به حال بوديك روز بي رمق از سرماي شبهاي بي برقي شهربر بالين مادرش گفت:" مادر فداي چشمهايت شوم. كاش بازهم بچه هايي به دنيا مي آوردي تا روي اين خاك، مادران و پدران اين سرزمين فراموش شده باشند. فرزنداني كه بهتر از من داغ عزيز تحمل كنند و بيشتر از من به خودشان اميدي داشته باشند."
دختر هم مثل برادر از دست رفته و پدر و مادرش فاصله كودكي تا بزرگي را سه ساله طي كرد. در هشت سالگي حرفهايي براي عبدالعلي مي زد كه عبدالعلي توقع داشت از پدر شصت و هشت ساله اش عمران بشنود. دختر او هم مانند ديگر كودكان سرزمينش خيلي زود بزرگ شد. دنياي ما فرصتي براي كودكيشان نگذاشت. كودكي آنها در ميان بحران گذشت در ميان تصاوير پرخون. در ميان دود لاستيك و گاز اشك آور. در ميان صداي انفجار با همبازياني كه چشم و دست و پا نداشتند اما از نگاه همبازيانشان آدمهاي كاملي بودند.
حالا ديگر به فاصله يك روزاز شهرش دور شده بود و راه زيادي تا رفح برايش باقي نمانده بود .آخرين حرفهايي كه شنيده بود حكايت از حمله زميني صهيونيستها مي كرد. فقط اميدوار بود بتواند از همكيشان مصري خود دارو و اگر بشود غذاي كافي بگيرد. مواد ضد عفوني كننده براي زخمهاي پا و دست و پهلوي دخترش. ابزاري كه بتواند با آن تركشهاي ريز و درشت بدن خود و فرزندش را خارج كند. او حتي به وجود يك پزشك هم اميد نداشت تنها همين چيزهاي ساده را مي خواست. راستي مگر پيش از اين چيز پيچيده اي خواسته بود. او تحصيل كرده در رشته اقتصاد بود. داراي تئوريهاي " منقول " برگرفته از روش تجارت مسلمانان دوره عثماني و صفوي. او زندگي اي ساده اي مي خواست همراه با آرامش رواني و امنيت.
آرامش و امنيتي كه او مي خواست هم چيز پيچيده اي نبود چون اصلا توقع نداشت به اين زوديها به آرامش برسد اما حداقل دوست داشت وقتي از خانه خارج مي شود كودكان و همسرش تا مراجعت او دائم در دلهره نباشند و خودش هم مجبور نباشد دائم به طبقات بالايي محل كارش برود و حدود خانه شان را در مركز شهر كنترل كند و با ديدن كمترين دود يا صدايي مسير يك و نيم كيلومتري شركت "صفينهالرجال " تا خانه را بدود . كاري كه برخي روزها تا سه مرتبه انجام داده بود.
سالهاي سال زير فشار تحقير در شرايطي زندگي كرده بود كه او را خرد مي كرد. كوچكترين بخشهاي زندگي او و همشهريانش توسط آن طرف ديواريها در مناطق اشغالي كنترل ميشد.زندگي در ميان ديوارهاي سيماني و فنسهاي فلزي، كنترلي پرفشار كه در كمترين تاثير خود عبور و مرور ساده يك زندگي روزمره را به هزار توي عبور از ميان ايستگاههاي بينراه و ايستهاي بازرسي، راه بندها و اعلام حكومتنظامي و ممنوعيت خروج از خانه تبديل مي كرد.سيستمي تحقير آميز متشكل از مرزبنديهاي بي منطق كه آنها را مجبور مي كرد براي رفتن به منزل يكي از اقوام كه تنها پانصد متر باخانه شان فاصله داشت براي اخذ رواديد و مجوز تردد اتومبيل و هزار سند ديگر اقدام كند و بعد از همه اينها، مسيري بيست و چند كيلومتري را زير نگاه سربازان و لوله تفنگ هايشان پشت سر بگذارد آن هم براي ديداري كمتر از دو ساعت چراكه تا شب رواديد اش تمام مي شد و مي بايست به خانه برگشته باشد. اين جدا از حبسهاي خانگي بود كه به دنبال برقراري حكومتهاي نظامي ايجاد مي شد. وضعيتي كه براي روزها و ماهها ادامه پيدا مي كرد.
براي خانواده او نيز مثل ديگران روشن بود كه هدف آنطرف ديواريها به حاشيه كشيدن مناطق اشغالي از طريق قطع ارتباط آنها با محيط بيرون است. قطع ارتباط مناطق پرجمعيت فلسطيني از يكديگر دردرون غزه و درون كرانه باختري اولين اقدام آنها بود كه با قطع ارتباط ميان نوار غزه و كرانه باختري از يكديگر كامل و با بستن ارتباط كرانهباختري با اردن و غزه با مصر كه قابليت مسافرت فلسطينيها به خارج از كشور و رابطه با دنياي خارج را محدود ميكرد كاملتر شد.
شرايطي كه سالها تجارت از طريق مرزهاي باريكه غزه و ساحل رو به دنياي ظاهرا آزاد آن راغيرممكن كرده و ضربه بزرگي به اقتصاد مناطق اشغالي زد و كار را به جايي رساند كه او با مدرك دكترا به شغل تحصيل داري يك شركت غير فعال تن بدهد و ديگر هرگز اخبار اتفاقات جهاني بويژه رخدادهاي سازمان ملل را دنبال نكند چرا كه سالها قبل از خودش پرسيده بود :"اين اعمال صهيونيستها در تناقض آشكار با حقوق اساسي مردم فلسطين، قوانين بينالمللي و معاهده چهارم كنوانسيون ژنو در ارتباط با شيوه برخورد با غيرنظاميان در زمان جنگ يا اشغال است. پس چرا هيچگاه، هرگز و هرگز خوش نشينهاي سازمان ملل واكنشي واقعي نسبت به آن نشان ندادند."
عبدالعلي اين رويه را دهن كجي دائمي سران كشورهاي با نفوذ به خود و هموطنانش مي دانست و به همين دليل تحمل تماشاي بخش اخبار بين الملل تلويزيون غزه را هم نداشت چه برسد به دهها شبكه آن طرف ديواريها. وقتي بعد ازگذشت يكماه از شروع همه جانبه محاصره غزه صداي سازمانهاي بينالمللي حقوق بشر درآمد و آنها اعلام كردند كه ديگر اميدي به نجات مردم در باريكه غزه ندارند و سران رژيم اسرائيل بايد جوابگوي اين جنايت ضدبشري باشند. پدري كه شاهد مرگ آرام و بي صداي عزيزانش بود بيشتر از قبل قلبش فشرده شد. روي بام رفت ودستهايش را دور دهان قيف كرد و فرياد زد:" اين روزها ما گرسنه و بيآب و برق و سوخت، تعطيلات عيد قربان را پشت سر ميگذاريم، عربستان نگذاشت حاجيهاي مابه حج بروند. آقايان، خانمها مشخص نيست در طول اين تعطيلات شرايط به كدام سمت برود.
فقط غزه نيست كه مي سوزد، در كرانه باختري شهركنشيناي صهيونيست خانه ها و مساجد را در مقابل چشم نيروهاي امنيتي به آتش كشيدند. راستي شنيده ايد ايهود باراك گذرگاه يافا را هم بسته و همان مقدار كم مواد غذايي سازمانهاي كمكرسان بينالمللي را بر ما حرام كرده ؟ آنها حتي دريا را هم به بند كشيده اند. قرار بود كشتي "عيد" با حضور نمايندگان عرب پارلمان رژيم اسرائيل محموله خودش را به مردم غزه برساند ... "
آن قدر فرياد زده بود كه وقتي به هوش آمد و يله اش را از روي بام جمع و جور كرد، حتي نمي توانست صداي حرف زدن خودش را بشنود. مي دانست كسي از آن آدمهاي مهم صدايش را نمي شنود، اما فرياد زد تا روزي در دل تاريخ كسي يا كساني خبر واقعي وضعيت آنها را بشنود براي همين هم رو به بلنديها فرياد نزده بودتا نكند انعكاس صدا فقط به گوش خودش برسد، به سمت دريا گلويش را پاره كرده بود تا امواج و نسيم صدايش را در سراسر دنيا پخش كند. خوب مي دانست روزي خبرش به گوشي شنوا خواهدرسيد. همانطور كه روزي خودش خبر مرگ ۲۷۱ كودك افغان در يكروز بر اثر سرما را شنيد و با خود فكر كرده بود :" غزه، اشكهايت را براي روزي جمع كن كه كودكانت اين بار نه تك تك و به خاطر سنگ پراني كه گروه گروه مانند كودكان افغاني به خاطر آن جان بدهند كه فرزندان شارون حوصله كشتار آرام و بافاصله شان را از دست داده اند و چراغ سبز هميشه در اختيارشان را براي نسل كشي فراگير كودكان تو پرنور سازند. غزه اشكهايت را براي هولوكاست يك و نيم ميليون انساني كه در خاك تو ريشه گرفته اند نگه دار."
اين جملات را بارها زمزمه كرده بود و به روايتهاي مختلف از زبان پيرترها و جوانان داغ ديده شنيده بود. آخرين بار وقتي خسته، زخمي و گرسنه به خانه آمد و دخترش را در حال آب دادن قبر برادرش ديد همين جملات را زمزمه كرد و مثل هر بار نفسش بند آمد. چه كار ميتوانست انجام دهد.
حتي نمي توانست اميدوار باشد برادرانش در ديگر كشورهاي اسلامي واقعادردش را بفهمند. آنها در سراسر دنيا اعتراض مي كنند، فرياد مي كشند، شعار مي دهند و پرچم آتش مي زنند اما مطمئن بود كه هرگز نمي توانند درد او و ديگر فرزندان غزه را بفهمند. دردي كه خواهري خرد سال بر قبري كه با دستان كوچكش براي برادر كنده است تحمل مي كند و دم نمي زند زيرا خوب مي داند هر اشكي براي رفع دردي جاري مي شود و اگر درد قابل رفع نباشد چه سود از سيل اشك ؟ فريادها روزي مشكلات اين امت بزرگ را درمان مي كند اما عبدالعلي آرزو داشت در چنين روزي همراه با خانواده اش پرچمهاي كوچك كشورش را در رژه مبارزين پيروز حماس تكان دهد. آرزويي كه ذره ذره از دستش رفته بود و آخرين ذره آن را بر دوش مي كشيد تا شايد روزي اين آخرين ذره به ياد او، همسر از بالين مرده اش و پسر از دست رفته شان پرچمي را تكان دهد. او خوب مي دانست چنين روزي در راه است چون سالها بود ديگرآنطرف ديورايها را مشكل اول جهان اسلام نمي دانست. چيزي از درون مي گفت اضمحلال اين هيولا قطعي است. گر چه خوب مي دانست فقط يك مسئله اين اضمحلال را به تاخير مي اندازد ؛ از سر گيري اختلاف هاي پوچ و كهنه در ميان مسلمانان.
پيش بيني اش خيلي زود يعني وقتي داشت كتابي را مي خواند به واقعيت پيوست درست وقتي داشت اين جملات را مي خواند:" شما فرياد ما را نمي شنويد، چه هياهوي روزگار گوشهايتان را پر كرده است، و با ماده سخت سالها بياعتنايي به حقيقت، گوشهايتان بند آمده است ... ما فرزندان اندوهيم و اندوه، بس عظيمتر از آن است كه در دلهاي حقير جاي گيرد ... ما فرزندان اندوهيم و اندوه ابري است متراكم، كه از آن باران معرفت و حقيقت بر سر مردم مي بارد." خبر بسته شدن مرز مصر را از راديو شنيد و پيش بيني اش درست از آب درآمد.
در طول مسير طولاني دويدن بارها يادش آمده بود چگونه وضعيت محاصره خصوصا پس از آغاز انتفاضه دوم در سال 2000 و انتخابات سال 2006 پارلماني بدتر شد. در سال 2007، صدهزار شهروند نابلوس بعد از انتخاب حماس تحت حكومت نظامي در آمدند. انتخاباتي كه نتيجه اش به مدرك جرمي براي بيش از يك و نيم مليون ساكن نوار غزه تبديل شد.انتخاباتي كه پس از سالها طعم حق انتخاب را زير دهانش آورده بودو اين طعم به بسته شدن مدارس، تعطيلي راديو و تلويزيون محلي زير نفوذ آنطرف ديواريها متصل شد. درست مثل وقتي كه هنوز چند بادام از كاسه آجيل نخورده، يك بادام تلخ زير دندان مي رود و قبل از هر اقدامي تمام مزه شيريني قبلي ها را خراب مي كند. انگار همين يك دانه بادام تلخ طعم تلخي تمام بادامهاي ناسوتي كه در تمام عمر خورده شده را به دهان مي آورد. در چنين وضعيتي يا بايد همه بادام را تف كرد يا به اميد طعم شيرين ، بعدي را برداشت. اما كدام طعم شيرين باقيمانده است دوستانش همه بيكار شده اند. محاصره كامل سرزمين آنها را به زنداني بي آب و غذا تبديل كرد .
خيلي از همسايه ها كه در "آنروا" سازمان كاريابي و حمايت از پناهندگان فلسطيني كارهاي ساختماني مي كردند بيكار شده اند. حتي عمو خليل كه به بركت بازار پوشاك وضع خوبي داشت برايش تعريف كرده بود :" پوشاك هم در امان نمانده.در۶۰۰ كارگاه خياطي نزديك به ۲۵ هزار كارگر نان مي خوردند ولي همگي بيكار شدند."
پيش از حرفهاي عمو خليل هم خودش خوب مي دانست ۹۰ درصد توليدات كارگاههاي خياطي براي بازارهاي خارجي و ۱۰ درصد براي بازارهاي داخلي بودند كه با بسته شدن مرزها ابتدا توليد مناسب صادرات خوابيد وبا اندكي فاصله توليد براي بازار داخلي هم به علت نبود پارچه متوقف شد. نتيجه اينكه شش هزار فعال اين حرفه بيكار شدند.
هنوز داشت مي دويد ولي يادش آمد همين حرفها باعث شده بود آن روز در ذهن خود آمارهاي دوران تحصيل و دوران تحصيلداري شركت را دوباره مرور كند . بسته شدن كارخانه هاي صنايع فلزي در امان مانده از حملات دائمي آن طرف ديواريها يعني چند صد هزار نفر بيكار، حتي «موفبك» يكي از هتلهاي غزه كه با ۲۵۰ سوئيت با هزينه ۳۵ ميليون دلاري تاسيس شد و قرار بود دو سال قبل افتتاح شود به علت بسته ماندن گذرگاهها هرگز به كاري نيامد. محصولات كارخانجات توليد مواد غذايي در نوار غزه از زمان بسته شدن گذرگاهها به ميزان چشمگيري كم شد. سه كارخانه توليد نوشابه هاي گازي كه در آن بيش از ۹۰۰ نفر كار مي كردند كاملا تعطيل شد. كشاورزي، بانك داري و... هم ديگر مدتها بود از واژگان تجارت آنها پاك شده بود . اينها معنايي جر فقر فراگير و خانه به خانه نداشت. روزي را به ياد آورد كه قرار بود به دختر و پسرش بگويد از فردا ديگر لازم نيست به مدرسه بروند. اين را كه به خاطر آورد پايش سست شد . گامهايش به تاخير افتاد چنان لرزيد كه با همان سرعتي كه مي دويد زمين خورد. همان مسيري را كه از تپه ماسه اي كنار ساحل بالا رفته بود را غلت زنان پايين آمد .
مچ پايش درد گرفت . ناله اي كرد و دخترش را آرام روي زمين گذاشت . دخترك نه ناله اي كرد و نه حرفي زد . چشمانش باز بود ولي هيچ نگفت. آفتاب رو به سرخي رفته بود و تا دقايقي ديگر شب فرا مي رسيد. بهتر بود همان جا استراحتي مي كردند . دراز كه كشيد فكر كرد ديگر نمي تواند بلند شود. يادش آمد خبر مدرسه نرفتن را در چنين ساعتي به بچه ها داده بود درست وقتي دراز كشيده بود و مثل حالا از فرط خستگي فكر مي كرد ديگر نمي تواند بلند شود. به همسرش نگاه كرده بود دلشوره اش آرام شد همانطور كه به پهلو دراز كشيده بود بچه ها را نوازش كرد و گفت :"اوضاع خوبي نيست " اين جمله وقتي از زبان عبدالعلي بيرون مي آمد معني اي هزار برابر بيشتر از معني واقعي اش براي بچه ها داشت. كمتر چنين جمله اي مي گفت. آنها يعني پسر، دختر و مادرشان منتظر بودند تا كلمه بعدي را بگويد تا بفهمند مصيبت اين بار از كدام گوشه زندگي شان بيرون زده است.
عبدالعلي گفت : " دوست دارم اين را درك كنيد. غم به خودتان راه ندهيد. فردا نمي توانيد به مدرسه برويد. بهتر است اندك پولمان را خرج خورد و خوراك و..." حرفش را نيمه كاره رها كرد. حسرتي كه در چشمان فرزندانش موج مي زد زبانش را بند آورد.
درس خواندن آخرين دلخوشي آنها بود . اما كاري از دستش بر نمي آمد، بازار احتكار قيمتها را هزار برابر كرده بود. خودش هر چه داشت براي خورد و خوراك گذاشته بود. از دوسال قبل و قبل از محاصره صرفه جويي را با كنار گذاشتن سيگار شروع كرده بود. حال كه ديگر يك پاكت سيگار هشت دلار قيمت داشت. ماهها بود اتومبيلش را فروخته بود تا هم پولش را به دردي بزند و هم هزينه بنزين را صرفه جويي كند حالا كه ديگر يك ليتر بنزين پنجاه دلار شده بود. حالا براي تهيه كپسول خالي گاز هم پولي نداشتند چه برسد به دفتر و قلم مدرسه بچه ها. پركردن كپسول گاز هفته اي سيزده دلار برايشان خرج داشت. اما با همه اينها حاضر بود جانش را بدهد و حسرت را در نگاه كودكانش نبيند. گرچه اين اتفاق براي همه خانواده ها به تدريج رخ داد و همين موضوع باعث شد بچه ها رفته رفته اندوه آن شب را فراموش كنند. خبر مرگ دوستانشان و پدر و مادر دوستانشان ديگر فرصتي براي فكر كردن به اين اندوه كودكانه باقي نمي گذاشت. پسرك تا وقتي زنده بود شهدايي كه مي شناخت را شمارش مي كرد: شهادت 62 مرد و زن بيمار در ايست هاي بازرسي به خاطر ممانعت از سفر. 35 نفر از همكلاسيهايش يا خواهر و برادر همكلاسيهايش. پسرك آمار كشته شده ها را از راديو حماس ياد داشت مي كرد. همانطور كه گوينده راديو رسمي اعلام مي كرد او هم رسمي مي نوشت: جلوگيري از ادامه درمان ۹۰۰ بيمار كه هر ماه نياز به سفر خارجي دارند.
ممانعت از سفر ۶۵۷ بيمار كه به درمان فوري نيازمندند و هرگونه تاخير در درمان، زندگي آنان را به خطر مي اندازد. ۴۵ درصد بيماراني كه با انتقال آنان به خارج ممانعت شده مبتلا به بيماريهاي چشم، استخوان، ستون فقرات و سرطان خون هستند. در نوار غزه ۴۵۰ بيمار سرطاني وجود دارد كه ۳۵ درصد آنان كودك و ۲۶ درصد زن هستند . به بيماران سرطاني اجازه سفر به خارج براي درمان يا تكميل دوره درمان يا عمل جراحي و همچنين اجازه ورود داروهاي ويژه اين بيماري داده نمي شود و بيماران سرطاني هم اكنون در معرض مرگ قرار دارند. در نوار غزه ۴۰۰ بيمار كليوي و دياليزي وجود دارد. اين بيماران در هفته سه بار نياز به دياليز دارند اما به علت ادامه محاصره و از كار افتادگي دستگاههاي دياليز و جلوگيري از ورود قطعات يدكي دستگاهها اين دسته از بيماران با خطر حتمي مرگ مواجه اند. وزارت بهداشت جمعا ۶۹ دستگاه دياليز در اختيار دارد كه در چهار بيمارستان فعال شده اند . از اين تعداد ۲۰ دستگاه به خاطر جلوگيري از ورود قطعات يدكي از كار افتاده اند و تاريخ مصرف ۳ دستگاه نيز گذشته است و در هر لحظه ممكن است كه خراب شوند. ۴۰۰ الي ۴۵۰ بيمار قلبي از كمبود داروي كافي و خرابي تجهيزات پزشكي بخش هاي مختلف قلب رنج مي برند. "
به خيال خودش داشت نامه اي براي سازمان ملل مي نوشت . فكر مي كرد آنها از اين آمار خبر ندارند.
يك فهرست هم تهيه كرده بود كه همراه با نامه قبلي مثل داستان جزيره گنج در بطري بگذارد و به دريا بياندازد تا شايد كسي آن را بيابد و خواسته هاي نوشته شده را برايشان بفرستد. اين فهرست را هم همانطور كه گوينده راديو رسمي مي گفت رسمي نوشت. همه چيز در نامه بود .آخرهاي فهرست هم بدون اينكه كسي بفهمد چند چيز براي خودش نوشت و سعي كرد آنها را هم رسمي بنويسد :" يك توپ قرمز براي من. يك گل سر براي خواهرم!..." نامه را در بطري كرد و به خيابان رفت ولي يك راكت سرگردان امانش نداد . خواهرش وقتي رسيد تنها بود . از ماجراي بطري و نامه خبر داشت حتي از ماجراي توپ و گل سر هم خبر داشت. هر تكه برادرش را درگوشه اي ديد. لباسش را مي شناخت پس بدنش را پيدا كرد . مثل فرشته ها گوشه به گوشه پر كشيد تا برادرش را يك جا جمع كند. مي دانست اگر در انتظار آمدن پدر بماند معلوم نيست در تاريكي شب بتوانند برادرش را كامل دفن كنند. دستان برادرش را از بطري اي شناخت كه نامه در آن بود . بطري را باز كرد و يكنفر به آمار كشته شدگان اضافه كرد. شد 36 دانش آموز قرباني.
عبدالعلي به خود آمد. انگار خيلي خوابيده بود، نور صبحگاهي داشت قوت مي گرفت. راهي تا مرز مصر نمانده بود شهر رفح را در تاريك- روشن سحراز دور مي ديد يا حداقل گمان مي كرد ديده است. خوب مي دانست وقتي به شهر برسد بايد يكراست بدون توجه به انفجارها و اتفاقها خودش را به غربي ترين نقطه شهر برساند. مي دانست اگر دولت مصر هم، مرز را باز نكند مردم چيزي براي همكيشانشان پرتاب مي كنند. مي دانست بايد حداقل دخترش را زنده نگه دارد تا فردا را ببيند. بايد خودش را از چشم مردم نيز دور نگه مي داشت. در تمام طول مسير در هر شهر ميان راه بالاخره يك نفر پيدا مي شد كه به او بگويد با اين مرده كجا مي روي. بعضيها كه فضولي را از حد مي گذراندند و مي خواستند تنها اميد او را دفن كنند. هرچه مي گفت دخترم زنده است، ببينيد چشمانش نور دارد. مي گفتند مرده است. هرچه مي گفت اگر مرده بود تا الان متعفن مي شد، مي پوسيد، فايده اي نداشت. آنها مي گفتند در اين خاك كودكان متعفن نمي شوند، نمي پوسند و اصرار مي كردند بايد دفن شود . اگر به حرف مردم بود بايد دوازده روز قبل در غزه خاكش مي كرد. هربار باز هم دويدن به كمك اش آمده بود و گريخته بود اما ديگر رمقي براي دويدن نداشت. در نور صبحگاهي عبدالعلي دوباره دخترك را در پتويي كه همراه داشت پيچيد، روي دوشش انداخت و به طرف رفح حركت كرد. اين بار نمي توانست بدود. آرام قدم بر مي داشت. لباسهايي كه براي در امان ماندن از سرماي استخوان سوز شبها و بادهاي سرد روي هم پوشيده بود آنچنان فشاري بر مفاصل و عضلات اش وارد مي كرد كه ديگر نمي توانست بدود .
آن روز صبح در ورودي شهر رفح مردمي كه تمام صحنه هاي عجيب بشري را به چشم ديده بودند، ديده هاي تازه اي را تجربه كردند. آنها دختري را ديدند حدود هشت ساله با چشمان زيباي روشن و موهاي بلند كه پتويي كهنه به سرداشت و چيزي را دنبال خودش مي كشيد . جسد مردي باريك اندام كه به حد كفايت لباس روي هم پوشيده بود. رهگذران به دخترك گفتند:" اين كيست ؟" دختر محكم گفت:" پدرم" . يكي گفت :" او مرده است". دخترك پاسخ داد :"چشمانش باز است و نور دارد". ديگري گفت:" به تازگي مرده است ". دخترك گفت :"12 روز پيش هم كساني چنين گفتند. اگر مرده بود نمي توانست مرا به اينجا برساند. اگر مرده بود نمي توانست اين راه را از غزه تا اينجا بدون وقفه بدود. اگر مرده بود تا الان متعفن مي شد، مي پوسيد." ديگري گفت :"در اين سرزمين پدران متعفن نمي شوند، نمي پوسند." دختر باز گفت :"او زنده است، كافي است كمي غذا به او برسانم و زخمهايش را درمان كنم .وسيله اي داريد تا تركشها را ار سينه و پهلويش خارج كنم ؟ پدرم بايد فردا را ببيند ."
--------------------
نويسنده : علي اكبر عبدالعلي زاده
شنبه 14 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 348]
-
گوناگون
پربازدیدترینها