تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 22 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):از حقيقت ايمان اين است كه حق را بر باطل مقدم دارى، هر چند حق به ضرر تو و باطل به...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815136771




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

برادر و پدر همه بود


واضح آرشیو وب فارسی:شبکه خبر: برادر و پدر همه بود
خاطرات خواندني "فاطمه جمي"، خاطرات تنها خواهر مرحوم جمي

درآمد:

تهمينه مهرباني: لحن شاد و باصداقتش، طعم رطب شيرين جنوب را دارد، طعم شجاعت هاي بي بديل دليران تنگستان را. زندگي دشوار، اما بسيار صميمانه و سرشار از محبت خانواده جمي، يادگار دوراني است كه "با هم بودن" و "عاطفه خانوادگي" معنا داشت، معنايي كه با وجود اندوه فراوان، هنوز هم كلام "فاطمه جمي" خواهر مرحوم آيت الله غلامحسين جمي را سرشار از زيبايي، حلاوت و محبت مي كند.

10 سال از حاج آقا كوچك تر و تنها دختر خانواده هستم. حاج آقا خيلي حوصله داشت، خيلي صبر داشت، خيلي آرام بود. آن قدر خوب بود كه هرچه از خوبي‏اش بگويم، كم ‏گفته‏ام. ما هر فضولي و شلوغ كاري كه مي كرديم، حاج آقا عصباني نمي شد و هيچ وقت نشد كه به ما اخم كند.

پدر ما خيلي زود از دنيا رفت و همه زحمت‏هاي ما افتاد روي دوش مادرمان. او واقعاً فداكاري مي كرد و با كشاورزي، خرج خانواده را درمي آورد. ما همه دلخوشي مان اين بود كه حاج آقا درسش تمام مي شود و مي آيد كمك مادرمان، غافل از اينكه حاج آقا بنده خدا در راهي قدم گذاشته كه در آن از مال و منال دنيا خبري نيست، توي عالم بچگي خيال مي كرديم كه حاج آقا رفته برايمان لباس بياورد!

من 6 تا برادر دارم، براي همين خيلي نازم را مي كشيدند. حاج آقا درسش كه تمام شد، مجتهدين برازجان جلسه‏اي را برگزار كردند و عمامه روي سرش گذاشتند و حاج آقا اجازه پيدا كرد، به منبر برود و آمد به اهرم. آن موقع من 7، 8 سال داشتم. حاج آقا منبر مي‏رفت و ما هم ذوق مي‏كرديم كه ديگر وضعمان خوب مي‏شود، نگو كه حاج آقا تازه مي‏خواهد، شروع كند به مبارزه با شاه و اين تازه اول بگير و ببندها و اين قصه‏هاست.

من خيلي بازيگوش بودم. حاج آقا مي خواست به من نماز ياد بدهد و زير بار نمي رفتم كه همه را يكمرتبه ياد بگيرم. حاج آقا خيلي حوصله داشت، خيلي صبور بود. كلمه به كلمه ياد مي داد. مي گفت هر يك كلمه اي كه ياد گرفتي، برو بازي كن و برگرد و كلمه بعدي را ياد بگير. از صبرش هرچه بگويم، كم گفته‏ام. خلاصه آنقدر حوصله به خرج داد تا حمد و قل هوالله را كامل ياد گرفتم. بعد گفت حالا ديگر نماز را بلدي، برو بازي كن. از صبر و آقايي‏اش هرچه بگويم، كم گفته‏ام.

يك بار، يكي از همسايه‏ها مي‏خواست دخترش را عروس كند و آمد دنبال مادرم. مادر نگران بود كه بچه‏ها بي غذا مي‏مانند. حاج آقا گفت شما برو، من مراقبشان هستم. مادرم رفت، براي حاج آقا مهمان آمد. خودمان كم بوديم، مهمان هم كه آمد، شد نور علي نور. حاج آقا پرسيد: "فاطمه! بلدي پلويي، چيزي درست كني؟" گفتم: "ها، چرا بلد نباشم؟" نشان به آن نشان كه هيچي بلد نبودم. رفتم و برنج را ريختم داخل ديگ و آن را پر از آب كردم و روغن هم ريختم و چشمتان روز بد نبيند، شفته اي شد آن سرش ناپيدا! هركس ديگري بود، به من تشر مي زد كه اين چيست براي مهمان درست كردي؟ ولي حاج آقا فرق سر مرا بوسيد و صد بار گفت: به‌‏به! دست خواهرم درد نكند.

قرار بود، مغز حاج آقا را عمل نكنند. ما خواهر و برادرها، جانمان بود و حاج آقا. گفتيم هرچه داريم و نداريم، مي فروشيم و حاج آقا را مي بريم خارج، ولي ايشان گفت: "من ابداً خارج نخواهم آمد! استخاره كرده‏ام كه توي همين بيمارستان نمازي شيراز عملم كنند." گفتيم: "برادر جان! تو يك پوست و استخواني بيشتر نيستي و ما مي ترسيم." گفت: "شماها مي خواهيد بترسيد، اختيار خودتان را داريد، من نمي ترسم."

هميشه به ما توصيه مي كرد كه صبور باشيم و از مشكلات نترسيم. ماشاءالله ترس حالي‏اش نبود. برادر شهيدم، عبدالرسول را ساواك گرفته بود. من از اهرم رفتم پيش حاج آقا و خانمش و بچه هايش. هر روز صبح كه مي خواست از خانه برود بيرون، با كمال خونسردي مي گفت: "حواستان را جمع كنيد. شايد وقتي رفتم بيرون، مرا بگيرند. يك وقت نكند، بترسيد." خانم مي گفت: "حاج آقا! دست كم اين رساله ها واعلاميه ها را از داخل خانه ببريد، جاي ديگري." حاج آقا لبخند مي زد و مي گفت: "نترسيد! اينها كور مي شوند و نمي بينند." حاج آقا همه را مثل خودش حساب مي كرد. مگر مي شد، نترسيد؟ آن روزها براي يك اعلاميه امام، افراد را مي بردند ساواك، چه رسد به يك كوه اعلاميه و رساله. هر روز كارمان اين بود كه چشم به در بدوزيم كه كي برمي گردد؟

تا قبل از جنگ، حاج آقا هميشه مي گفت اگر بردنمان و اعداممان كردند، ناراحت نشويد. بعد از جنگ هم مي گفت اگر شهيد شديم، ناراحت نشويد. خلاصه يك عمر منتظر بوديم كه برادرهايمان را يا بگيرند يا شهيد شوند. عادت كرده بوديم.

مادرم در سال 70 فوت كرد. يادم هست موقعي كه آمدند، خبر شهادت برادرم را به او بدهند، شروع كردند به صغري، كبري چيدن. مادرم گفت: "چرا حاشيه مي رويد؟ حاج آقا شهيد شده؟" گفتند: "خير، عبدالرسول شهيد شد." مادرم گفت: "خودش اين راه را رفت و خودش مي خواست. اين ناراحتي دارد كه اين طور با ترس و لرز با من صحبت مي كنيد؟"

حاج آقا خيلي به مادرمان احترام مي گذاشت. البته حاج آقا احترام همه را نگه مي داشت، ولي مادر ما، هم مادرمان بود و هم پدرمان. او هيچ وقت طوري رفتار نكرد كه يعني ما پدر نداريم. برادر كوچك ترم تا 8 سالگي نمي دانست پدرمان فوت كرده. مادرمان هميشه مي گفت پدرتان رفته پيش خدا. حاج آقا تا وقتي كه برادر ديگرم رفت سربازي، كمك دست مادرم بود. وقتي او هم رفت، مادرمان گفت: "شما برو و به درس‏ات ادامه بده." حاج آقا رفت و بعد هم بالاي منبر يك حرف هايي زد و گفتند به تنگستان برنگرد كه تو را مي گيرند. حاج آقا رفت آبادان و بعد هم نجف و موقعي كه برگشت، دفتر ازدواج زد و گفت دفتر طلاق نمي زنم.

دشتستاني ها مي خواستند، مسجد بزنند. يك خانمي نذر كرده بود كه براي حاج آقا و خانواده اش، خانه هم درست كند، اما همه پولش خرج اين مسجد شد و ناراحت بود. حاج آقا به او گفت: "خانه من همين مسجد است." و به اين ترتيب مسجد دشتستاني ها درست شد. حاج آقا خانه نداشت، ولي ابداً در قيد اين چيزها نبود. همان جا مي رفت و حرف هاي ضد رژيم را مي زد و مسجد دائماً در محاصره بود. ماهم دائماً نگران كه يا امروز حاج آقا را مي گيرند يا فردا، اما خودش مي گفت: "راحت باشيد. نگران نباشيد."

موقعي كه آبادان محاصره شد، زن و بچه ها را فرستاد شيراز. من هم رفتم شيراز. يك خانه قديمي توي بازار وكيل. آن قدر قديمي بود كه يك جور مارهاي كوچكي از توي ديوارهايش مي آمدند بيرون. حاج آقا گفته بود: "توي شيراز برايتان يك خانه عالي گرفته‏ام. نگوييد بد است، وگرنه مي‏برمتان آبادان توي سنگر!" ما هم مي‏گفتيم: "نخير! خيلي هم خانه خوبي است!" حاج خانم بنده خدا مي گفت: "اين جا براي ما بهشت است." خيلي خانم بود. در تمام طول آن سالها، زحمت همه بچه ها به دوش او بود.

هيچ كس اجازه نداشت به من بگويد بالاي چشمم ابروست. اگر كسي با صداي بلند با من حرف مي زد، حاج آقا فوراً تذكر مي‏داد. بنده خدا خيلي هواي مرا داشت. هميشه وقتي مي رفتم آبادان، اصرار مي كرد كه خواهر نرو، اينجا بمان! قول مي دادم، زود برمي گردم.

خيلي خوش اخلاق بود، خيلي صبور بود. خيلي مهربان بود. هر مشكلي پيش مي آمد، به كسي نمي گفت. خداييش خيلي هم زندگي سختي داشت. آن قدر مهربان بود كه حتي اگر كسي لجبازي و توهين هم مي كرد، به دل نمي گرفت و با او مهرباني مي‏كرد. هيچ وقت نديدم كه عصباني شود. هميشه آرام و صبور بود.

2 تا از دخترهاي من، عروس حاج آقا و 2 تا از پسرهايم داماد او هستند. حاج آقا همين كه مي ديد پسر و دختر به وصلت هم راضي هستند، مي گفت عروس‏ات را بردار و ببر، مباركت باشد. نه بگيري، نه ببندي، نه خرج و مخارجي. ساده و راحت. در مجلس عقد هم بچه ها معمولاً حاج آقا بود و و حاج خانم و من و آقا و بچه‏ها. همين! خدا رحمتش كند. مرد خدا بود.

نظرات كاربران:
 پنجشنبه 12 دي 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شبکه خبر]
[مشاهده در: www.irinn.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 376]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن