واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: مورچه شكمو
روزي روزگاري ، يك مورچه براي جمع كردن دانههاي جو از راهي عبور ميكرد كه نزديك كندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي كندو بر بالاي سنگ بزرگي قرار داشت. مورچه هر چه سعي كرد از ديواره سنگي بالا رود و به كندو برسد نشد كه نشد. دست و پايش ليز مي خورد و ميافتاد. هوس خوردن عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد: "اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يك جوانمرد پيدا شود و مرا به كندوي عسل برساند يك دانه جو به او پاداش ميدهم." يك مورچه بالدار كه در هوا پرواز مي كرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت: "مبادا بروي كندو خيلي خطر دارد"! مورچه گفت:"نگران نباش، من مي دانم كه چه بايد كرد." مورچه بالدار گفت: "اگر به كندو بروي ممكن است زنبورها نيشت بزنند" مورچه گفت:"من از زنبور نميترسم، من عسل ميخواهم." مورچه بالدار گفت: "عسل چسبناك است، دست و پايت گير ميكند." مورچه گفت: "اگر دست و پا گير مي كرد هيچكس عسل نميخورد." مورچه بالدار گفت: "بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من تجربه دارم، به كندو رفتن برايت خطر دارد و ممكن است خودت را به دردسر بيندازي." مورچه گفت:"اگر ميتواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نميتواني مرا نصيحت نكن. من بزرگتر لازم ندارم و از كسي كه نصيحت مي كند خوشم نميآيد." مورچه بالدار گفت:"ممكن است كسي پيدا شود و تو را برساند ولي من صلاح نمي دانم و در كاري كه عاقبتش خوب نيست، كمك نمي كنم." مورچه گفت:"پس بيهوده خودت را خسته نكن. من امروز به هر قيمتي كه شده به كندو خواهم رفت." مورچه بالدار رفت و مورچه دوباره داد كشيد:"يك جوانمرد مي خواهم كه مرا به كندو برساند و يك جو پاداش بگيرد." مگسي سر رسيد و گفت: "مورچه بيچاره، عسل ميخواهي؟ حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم." مورچه گفت: "آفرين، خدا عمرت بدهد. به تو مي گويند "جانور خيرخواه"! مگس مورچه را از زمين بلند كرد و او را به بالاي سنگ نزديك كندو رساند و رفت. مورچه خيلي خوشحال شد و گفت: "به به، چه سعادتي، چه كندويي، چه بويي، چهعسلي، چه مزهاي، خوشبختي از اين بيشتر نميشود، چقدر مورچهها بدبختند كه جو و گندم جمع ميكنند و هيچوقت به كندوي عسل نميآيند." مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و جلو رفت. تا اينكه ديد اي دل غافل! ميان حوضچه عسل رسيده و دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حركت كند. هرچه براي نجات خود كوشش كرد نتيجهاي نداشت. آن وقت فرياد زد:"عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نميشود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يك جوانمرد پيدا شود و مرا از اين كندو بيرون ببرد دو عدد جو به او پاداش مي دهم." مورچه بالدار كه در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صداي مورچه را شنيد و با عجله خودش را به كندوي بالاي سنگ رساند و ديد مورچه ميان كندوي عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: "نميخواهم تو را سرزنش كنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود كه من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش كني و از مگس كمك نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد."
پنجشنبه 12 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 76]