محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1855364929
سير تاريخي نهضت عاشورا(5)
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: سير تاريخي نهضت عاشورا(5)
خبرگزاري فارس:چون پسر طوعه به وجود مسلم بن عقيل در خانه پى برد، با اينكه به مادر خود قول داده بود كه اين راز را در پيش خود نگاه دارد، ولى وسوسههاى شيطانى كار خود را كرد و براى دست يافتن به جايزه ابن زياد، عبدالرحمن پسر محمد بن اشعث را از جايگاه مسلم باخبر ساخت.
مسلم در خانه طوعه
مسلم از خانه محمد بن كثير بيرون آمد و به دنبال پناهگاهى بود كه در آنجا پنهان شود و از چشم جاسوسان ابن زياد به دور بماند، او در ميان كوچههاى كوفه سرگردان بود (123) تا اينكه به در خانه زنى رسيد كه او را «طوعه» مىگفتند.
طوعه، كنيز آزاد شده اشعث بود كه اسيد حضرمى با او ازدواج كرده و ثمره اين پيوند پسرى بود به نام «بلال» كه طوعه منتظر آمدنش بود، و به همين جهت در كنار خانهاش ايستاده و براى آمدن پسرش بلال لحظه شمارى مىكرد.
مسلم به طوعه سلام داد و از او جرعهاى آب طلب كرد، طوعه ظرف آبى براى مسلم آورد، پس از آنكه مسلم آب را نوشيد ظرف آب را به دست طوعه داد و طوعه ظرف را گرفته و وارد خانه شد، ولى وقتى برگشت ديد هنوز مسلم در آنجاست، از او پرسيد: مگر آب نياشاميدى ؟
گفت: آرى.
طوعه گفت: پس برخيز و به سراغ خانه ات برو!
مسلم پاسخ نداد.
چو مرغ سوخته پر ميل آشيانه ندارى ستارهاى متحير مگر تو خانه ندارى طوعه باز حرف خود را تكرار كرد، ولى جوابى نشنيد!
براى بار سوم طوعه از مسلم خواست كه برخيزد و برود، ولى وقتى باز با سكوت مسلم مواجه شد، برانگيخت و گفت: برخيز و بسوى خانه و اهل خود برو، درست نيست كه مردى نا آشنا بر در خانه من بنشيند و من از اين كار خوشم نمى آيد و حلال نمى دانم.
مسلم از جاى برخاست و به طوعه گفت: يا امة الله! من مردى غريبم و در اين شهر خانهاى ندارم، آيا مىتوانى كار خيرى انجام دهى و اجر آن را ببرى ؟ شايد بتوانم با پاداشى كار تو را پاسخگو باشم.
طوعه گفت: اى بنده خدا چه كنم ؟
مسلم گفت: من مسلم بن عقيل هستم، مردم كوفه به من دروغ گفتند و بيوفائى كردند.
طوعه گفت:تو مسلم بن عقيلي ؟!
گفت: آرى.
طوعه او را به خانه برد و فرشى زير پاى او گسترد و غذا براى او آماده ساخت.
وقتى فرزند طوعه به خانه آمد ديد كه مادرش جنب و جوش زيادى دارد و يك لحظه آرام نمى گيرد و دائما در رفت و آمد است، از مادرش پرسيد كه: ماجرا چيست ؟
طوعه در ابتدا از گفتن حقيقت امر خوددارى كرد ولى هنگامى كه پافشارى فرزندش را ديد، او را از جريان امر آگاه ساخت و از او خواست كه از اين راز با كسى سخن نگويد، و بلال سوگند ياد كرد كه چنين كند (124)
خطبه عبيدالله در مسجد شهر
هر چند پراكندگى ياران مسلم و كناره گرفتن آنها چندان به طول نكشيد و در مدت كوتاهى اين حادثه غير قابل تصور و در عين حال فاجعهآميز اتفاق افتاد، ولى گويى در باور عبيدالله نمى گنجيد و هنوز در زواياى خاطرش آثار دل نگرانى و اضطراب موج مىزد و به مأموران حكومتى و اشراف خود فروخته و دين به دنيا باخته كوفه دستور داد كه بيش از پيش هوشيار باشند تا مبادا در كمند ياران مسلم كه ممكن است در تاريكى شب در نقاط مختلف كمين كرده باشند، گرفتار آيند! و آنها كه پس از جستجوهاى زياد حتى به يك تن از ياران مسلم دست نيافته بودند به عبيدالله اطمينان مىدادند كه خدعههاى او كارگر افتاده و مسلم تنهاى تنها مانده و در جائى پنهان شده است.
عبيدالله باز براى اطمينان بيشتر به آنان فرمان مىداد تا با استفاده از روشنائى «نى»هاى بر افروخته كه با ريسمان بهم بسته شده بودند در تاريكى شب تمامى زواياى مسجد بزرگ شهر را كه در مجاورت قصر دارالاماره قرار داشت، جستجو كنند؛ ولى كسى را نمى يافتند!
بالاخره عبيدالله پس از اطمينان خاطر از پراكندگى ياران مسلم و گريختن آنها، دستور داد تا باب سده مسجد را كه فاصله كوتاهى با قصر دارالاماره داشت، باز كردند و خود از قصر حكومتى خارج شد و به مسجد آمد، او به عمرو بن نافع دستور داده بود كه به مردم هشدار دهد كه بايد نماز عشا را در مسجد به امامت ابن زياد بر پا دارند، و هر كس كه نماز عشا را در غير از مسجد بگزارد از ذمه اسلام بيرون رفته و جان و مال و ناموسش در معرض تجاوز و نابودى قرار مىگيرد.
مردم پس از اقتداء به ابن زياد و پايان نماز عشاء، مترصد آن بودند تا عبيدالله آنچه در دل دارد بر زبان آورد تا اضطرابى كه در دل دارند فروكش كند.
ابن زياد كه هنوز هم بر جان خود بيمناك بود دستور داده بود تا بهنگام اداى نماز عشاء نگهبانانى در پشت سر او بگمارند و او را از حملات احتمالى ياران مسلم در امان دارند! پس از فراغت از نماز عشاء بر بالاى منبر قرار گرفت و خطاب به آن مردم خود باخته سخنان ركيكى در مورد مسلم بر زبان راند و گفت: مسلم بخاطر كردار نفاقآميزى كه داشته است!! از ذمه خدا بدور افتاده! و هر كس كه او را پناه دهد، سرنوشت مسلم را خواهد داشت، و كسى كه او را دستگير كرده و تسليم نمايد جايزهاى به ارزش خونبهاى مسلم دريافت خواهد كرد! سپس مردم را به تقواى الهى فراخواند!! و از آنان خواست كه در اطاعت و بيعت خود استوار باشند (125).
صدور دستورهاي جديد
عبيدالله پس از خروج از مسجد و ورود به دارالاماره، حصين بن نمير را مأموريت داد تا تمامى شهر را با جاسوسانى كه در اختيار دارد زير نظر بگيرد و مجال فرار به مسلم ندهد، و تهديد كرد كه اگر مسلم بتواند از چنگ او و مأموران خون آشامش بگريزد به سختى كيفر خواهد ديد، و از او خواست تا صبح فردا تمامى خانههاى شهر را بازرسى كرده و مسلم بن عقيل را پس از دستگيرى به دارالاماره بياورد (126)
حصين بن نمير كه خود را از كيفر ابن زياد در امان نمى ديد، براى خوش خدمتى بيشتر دستور داد تا مأموران مخفى و نگهبانانى كه مورد اعتماد او بودند گذرگاههاى شهر را دقيقا زير نظر گرفته و نسبت به دستگيرى بزرگان كوفه كه با مسلم بيعت كرده و با او همصدا شده بودند، اقدام نمايند. در اجراى اين فرمان بود كه عبدالاعلى بن يزيد كلبى و عمارة بن صلخب ازدى را دستگير نمودند و آنها را به زندان انداخته و سپس به قتل رسانيدند، و به اين هم اكتفا نكرده تعدادى از رجال كوفه را كه ظاهرا با مسلم ارتباطى نداشتند ولى براى جلوگيرى از عكس العمل احتمالى آنان در برابر اينهمه دستگيرى و كشتار و غارت، به زندان افكندند. از طرف ديگر مختار ثقفى (127) و عبدالله بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب همزمان با خروج مسلم به اتفاق ياران خود تا نزديك باب الفيل (128) آمده بودند در حالى كه مختار
پرچم سبز رنگ و عبدالله بن نوفل پرچم سرخى را حمل مىكردند، و چون از شهادت مسلم و هانى آگاه شدند به آنان پيشنهاد شد كه تحت پرچم عمرو بن حريث درآيند و آنها نيز چنين كردند، و عمرو بن حريث شهادت داد كه آن دو از مسلم كناره گرفته بودند، اما به دستور عبيدالله اين دو نفر نيز دستگير و زندانى شدند.
عبيدالله پس از دستگيرى مختار به او ناسزاها گفت و با عصائى كه در دست داشت صورت مختار را مجروح كرده و پلك چشم او را پاره كرد. و مختار و عبدالله بن نوفل در زندان بسر مىبردند تا زمانى كه امام حسين عليهالسلام به شهادت رسيد (129)
- نوشتهاند: چون اهل بيت امام حسين عليهالسلام را در مجلس عبيدالله حاضر ساختند، دستور داد تا مختار را از زندان بيرون آورده و مورد آزاد و شكنجه قرار دهند، عبيدالله مىخواست مختار را از پيروزى خود آگاه سازد و به او بفهماند كه كار قيام يكسره شده است. مختار در اثناى شكنجه نگاهش به سر بريده امام عليهالسلام افتاد و به حدى از ديدن اين منظره متأثر شد كه نزديك بود قالب تهى كند ولى كوشش مىكرد خود را كماكان استوار و ثابت قدم نشان دهد، از اين روى با ابن زياد به درشتى سخن گفت و خاطر نشان كرد كه از افراد بصير و مورد اطمينان شنيده است كه قدرت و عزت ظاهرى او به ضعف و ذلت مبدل خواهد شد و اين كار به دست مختار انجام خواهد گرفت.
عبيدالله بن زياد كه سرمست از شراب غرور بود، در حالى كه لبخند تمسخرآميزى بر لب داشت گويى به مختار مىگفت كه اين خبر صحت ندارد.
عبيدالله دستور داد مختار را باز به زندان بردند، ولى بعدها مختار با شفاعت عبدالله بن عمر كه خواهر مختار را به همسرى برگزيده بود و موافقت يزيد از زندان آزاد گرديد. (الش رؤياى مسلم
قبلا گفتيم كه مسلم بن عقيل به خانه طوعه پناه برد او و مسلم را در گوشهاى از خانهاش پناه داد، مسلم آن شب را در خانه طوعه بسر برد و تا پاسى از شب به عبادت و طاعت الهى پرداخت و هنگامى كه بخواب رفت عموى گرامى خود حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را بخواب ديد كه به او گفت: بزودى به ما ملحق خواهى شد، و زمانى كه بيدار شد مىدانست كه بزودى شهيد خواهد شد (130)
چون سپيده سر زد، طوعه براى مسلم آب آورد تا براى نماز وضو سازد و به مسلم گفت: مولاى من! نديدم كه خواب به چشمان تو راه يافته باشد.
او در پاسخ طوعه گفت: چرا، لحظاتى بخواب رفتم و در عالم خواب عمويم امير المؤمنين على عليهالسلام را ديدم كه به من فرمود: بشتاب! بشتاب! و من گمان مىكنم آخرين روزهاى عمر خود را مىگذرانم (131).
بلال پسر طوعه
چون پسر طوعه به وجود مسلم بن عقيل در خانه پى برد، با اينكه به مادر خود قول داده بود كه اين راز را در پيش خود نگاه دارد، ولى وسوسههاى شيطانى كار خود را كرد و براى دست يافتن به جايزه ابن زياد، عبدالرحمن پسر محمد بن اشعث را از جايگاه مسلم باخبر ساخت.
عبدالرحمن به دارالاماره رفت و پدر خود محمد بن اشعث را از ماجرا آگاه ساخت، و او نيز عبيدالله را در جريان امر گذاشت، عبيدالله بن محمد به اشعث دستور داد تا مسلم را دستگير كرده و به دار الاماره بياورد، پس محمد بن اشعث بهمراه عبيدالله بن عباس سلمى و هفتاد نفر از سربازان حكومتى خانه طوعه را محاصره كردند.
صداى سم اسبان و هياهوى مهاجمين هنگام محاصره خانه طوعه مسلم را آگاه ساخت، و او شمشير به كف از مخفيگاه خود بيرون آمد و آنان را كه تا داخل خانه نفوذ كرده بودند از خانه بيرون راند (132) و با خود گفت: بيرون رو بسوى مرگى كه از آن گريزى نيست (133)(134)
و برخى نوشتهاند: هنگامى كه سربازان عزامى به پشت در خانه طوعه رسيدند، مسلم از بيم آنكه خانه را به آتش بكشند، زا آن خانه بيرون آمد (135).
شجاعت مسلم در نبردى ناعادلانه
برخى هم نوشتهاند: سربازان عبيدالله به سركردگى محمد بن اشعث وارد خانه شده بودند و مسلم آنها را از خانه بيرون مىكرد و آنها باز به خانه راه يافتند و دوباره توسط مسلم به بيرون خانه رانده شدند، تا اينكه بكر بن حمران احمرى با شمشير ضربهاى به دهان مسلم زد بطورى كه لب بالاى او را پاره كرد و دندانهاى ثناياى او از دهان بيرون ريخت، مسلم به بكر بن حمران حمله كرد و ضرباتى كارى به سرو شانه او فرود آورد.
چون همراهان محمد بن اشعث دريافتند كه ياراى مقابله روياروى با مسلم را ندارند بر بالاى بام رفته و از آنجا سنگ و آتش بر سر و روى مسلم مىريختند، چون مسلم اين حال را مشاهده كرد در حالى كه شمشير در دست داشت از خانه بيرون آمد و در كوچه به مبارزه با آنها پرداخت (136)
مسلم بهنگام حمله به سربازان اين اشعار حماسى را قرائت مىكرد:
هو الموت فاصنع و يك ما انت صانع فانت بكاس الموت لا شك جارع فصبرا لامر الله جل جلاله فحكم قضاء الله فى الخلق ذايع (137)
و به قول 41 نفر و به قولى ديگر 72 نفر از سربازان دشمن را به ضربت شمشير از پاى درآورد، و خطاب به آنان مىگفت: چرا همانند كفار مرا سنگباران مىكنيد در صورتى كه من از اهل بيت پيامبرانم، آيا شما رعايت حال خويشان رسول خدا را نمى كنيد و حقى كه پيامبر اكرم بر شما دراد ناديده مىگيريد ؟!
محمد بن اشعث در پاسخ مسلم مىگفت: بيهوده خود را به كشتن مده كه در پناه من خواهى بود.
مسلم خروشيد و گفت: هيهات، تا وقتى كه جان در بدن و نيرويى در تن دارم خود را تسليم شما نخواهم كرد؛ و بر محمد بن اشعث حمله كرد و او فرار كرد، سپس در حالى كه تشنگى بر مسلم غلبه كرده بود نيزهاى از پشت بر مسلم فرود آمد كه از اسب بر زمين افتاد و او را دستگير كردند.
نوشتهاند كه محمد بن اشعث به عبيدالله بن زياد گفت: اى امير! تو مرابه جنگ شيرى قوى و جنگ جويى نيرومند با شمشيرى برنده - كه از خاندان پيامبر است - فرستادى.
و نيز نوشتهاند: هنگام كه محمد بن اشعث به مسلم گفت كه: تو را امان مىدهم، پاسخ داد كه: من نيازى به امان شما ندارم، و اين رجز را مىخواند:
اقسمت لا اقتل الا حراو ان رايت الموت شيئا نكرااكره ان اخدع او اغراكل امرىء يوما يلاقى شرااضربكم و لا اخاف ضرا ضرب غلام قط لم يفرا (138)(139)
در دلاورى و شجاعت مسلم بن عقيل نوشتهاند: او مردى قدرتمند و شجاع بود، دست افراد دشمن را مىگرفت و به قدرت بازو، آنها را بر بالاى بام پرتاب مىكرد! و در جنگ صفين همراه با عبدالله بن جعفر در ركاب امام حسن و امام حسين عليهالسلام در ميمنه سپاه امير المؤمنين على عليهالسلام شمشير مىزد (140).
اسارت مسلم
در مورد كيفيت اسارت مسلم بن عقيل، اقوال مختلف است:
1 - ابن اعثم كوفى مىنويسد: هنگامى كه مسلم در اثر كثرت ضربات وارده دست از حمله برداشت تا تجديد نيرو كند، مردى از اهل كوفه از پشت سر با نيزه ضربهاى بر او وارد ساخت و او را نقش زمين كرد و بعد او را دستگير كردند.
2 - شيخ مفيد (رحمه الله) مىنويسد: هنگامى كه حضرت مسلم بن عقيل احساس كرد كه قدرت ادامه حمله را ندارد، بر ديوار خانهاى تكيه كرد تا استراحت كند، محمد بن اشعث به مسلم گفت: تو را امان مىدهم، مسلم از او پرسيد: آيا من در امانم ؟! او گفت: آرى! ولى عبيدالله بن عباس سلمى از امان دادن به مسلم خوددارى كرد و مسلم گفت: اگر به من امان ندهيد هرگز دستم را در دست شما نخواهم گذاشت (تسليم شما نخواهم شد)، بعد او را بر مركبى سوار كردند و آن گروه در اطراف مسلم جمع شده و شمشيرش را گرفتند، مسلم وقتى كه اوضاع را بدين منوال ديد از سر نااميدى گفت: اين آغاز مكر و بيوفائى است.
3 - ابو مخنف ذكر نموده است كه: بر سر راه مسلم، حفرهاى را كنده و روى آن را پوشانيده بودند، هنگامى كه مسلم حملات خود را به آن گروه آغاز كرد، آنها از آن منطقه عقب نشينى كردند و مسلم در آن حفره سقوط كرد و همين امر باعث دستگيرى او شد (141).
گريه مسلم بن عقيل
هنگامى كه مسلم نا اميد شد، اشك از چشمانش جارى گرديد و به آن گروه كه او را امان داده بودند گفت: اين آغاز مكر و پيمان شكنى است.
محمد بن اشعث گفت: اميدوارم كه بيمناك نباشى!
حضرت مسلم به او گفت: پس امان شما چه شد ؟! سپس در حالى كه مىگفت «انا لله و انا اليه راجعون» گريست.
عبيدالله بن عباس سلمى به مسلم گفت: كسى كه به چنين كارى دست مىيازد نبايد ار زوياروئى با حوادث بترسد و بگريد.
مسلم در پاسخ او گفت: بخدا سوگند كه بر احوال خود نمى گريم و باكى از كشته شدن خود ندرام هر چند كه دوست ندارم كشته شوم (تا رسالتى را بر عهده گرفتهام ناتمام بگذارم)، گريه من براى حسين عليهالسلام و همراهان اوست كه به نامههاى شما اعتماد كردند و عازم اين ديارند. سپس رو به محمد بن اشعث كرد و گفت: مىبينم كه از امان دادن به من و در امان نگاه داشتن من عاجزى! آيا مىتوان چشم نيكى از تو داشت ؟! آيا مىتوانى كه از طرف من پيكى به نزد امام عليهالسلام بفرستى تا به امام خبر دهد كه من در دست دشمن اسير شدم و شايد روز را به شب نرسانم و مسلما مرا خواهند كشت، و به او بگويد: پيام مسلم اين است كه: اى پدر و مادرم به فدايت! برگرد و اهل بيت خود را نيز به خود ببر تا فريب مردم كوفه گريبانگير شما نشود ؛ اين مردم، ياران پدر شما را كشتند در حالى كه او آرزوى فراق آنها را با مرگ يا شهادت، داشت ؛ مردم كوفه از پيمان خود برگشتهاند و در مقام كشتن تو بر آمدهاند.
محمد بن اشعث به مسلم قول داد كه اين كار را انجام خواهد داد و از ابن زياد براى او امان خواهد گرفت (142).
اعزام پيك بسوى امام عليهالسلام
محمد بن اشعث شخصى از قبيله بنى مالك را به نام اياس بن عثل طائى كه مردى شاعر و ميهمان او بود مأمور كرد تا نامهاى را كه او از قول مسلم بن عقيل نوشته بود به امام عليهالسلام برساند، و بعد توشه راه و مقدارى مال در اختيار او قرار داد، و هنگامى كه اياس به او گفت: شتر من لاغر است و از عهده اين مهم بر نمى آيد، مركب رهوارى در اختيار او گذارد.
اياس سوار بر آن مركب شده به استقبال امام عليهالسلام رفت و پس از چهار شب در منزل «زباله» به امام عليهالسلام رسيد و نامه را به او داد، امام عليهالسلام هنگامى كه از مضمون نامه آگاهى يافت فرمود: آنچه مشيت الهى است اتفاق خواهد افتاد، از خداى متعال مىخواهم اجر مصيبت خويش را در عصيان و فسادى كه اين امت كردند(143).
مسلم بن عمرو باهلى
هنگامى كه محمد بن اشعث، همراه به مسلم بن عقيل در قصر دارالاماره بر عبيدالله وارد شد، به او خاطر نشان ساخت كه به مسلم امان داده است، و عبيدالله كه خود را پايبند به اصول اخلاقى نمى ديد گفت: تو در حدى نبودى كه به او امان دهى و ما تو را براى دادن امان بسوى مسلم نفرستاده بوديم! بلكه تو مأمور به آوردن مسلم شده بودى. محمد بن اشعث چارهاى جز سكوت نديد!
هنگامى كه مسلم بر در قصر نشسته بود و از تشنگى توان حركت نداشت چشمش به كوزه آبى افتاد، جرعهاى آب طلب كرد ولى مسلم بن عمرو باهلى كه در خبث طينت دست كمى از عبيدالله نداشت در پاسخ مسلم گفت: بخدا سوگند كه يك قطره از اين آب سرد را نخواهى چشيد تا از حميم دوزخ سيراب شوى!
مسلم پرسيد: تو كيستى ؟
او گفت: من همان كسى هستم كه حق را هنگامى شناختم كه تو آن را رها كردى! و خبر خواه امام خود بودم در حالى كه تو نسبت به او بدى كردى، و از او اطاعت كردم هنگامى كه تو بر او شوريدى، من مسلم بن عمرو باهلىام.
مسلم در پاسخ او گفت: ماردت به عزايت بنشيند، چه بدخوى و سنگين دل و بى احساسى، اى پسر باهله! تو به حميم دوزخ و خلود در آتش از من سزاوارترى (144).
در اين حال، عمرو بن حريث (145) به غلام خود دستور داد تا قدحى از آب پركرده و به دست مسلم بن عقيل دهد، مسلم قدح را گرفت و چون خواست بنوشد قدح از خون رنگين شد و نتوانست از آن آب بياشامد (146) پس سه بار قدح را از آب پر كردند، در مرتبه سوم دندانهاى ثناياى مسلم در قدح افتاد و گفت: حمد خداى را كه اگر اين آب از روزى مقسوم من بود، نوشيده بودم (147)
مسلم در مجلس عبيدالله
هنگامى كه غلام عبيدالله بن زياد مسلم را نزد او برد، مسلم به ابن زياد سلام نكرد، نگهبان قصر به مسلم گفت: آيا بر امير سلام نمى كنى ؟! مسلم به او گفت: ساكت باش كه او امير من نيست (148).
و نوشتهاند كه مسلم در پاسخ نگهبان قصر گفت: سلام بر آنكس كه پيروى هدايت كرد و از عاقبت سوء بيمناك بود و خداى بزرگ را اطاعت نمود (149).
عبيدالله بن زياد در حالى كه سعى مىكرد لبخندى به لب داشته باشد به مسلم گفت: اگر سلام كنى يا نكنى، كشته خواهى شد!
مسلم گفت: اگر من به دست تو كشته شوم چندان عجيب نيست زيرا افرادى به مراتب بدتر از تو افرادى بهتر از مرا كشتهاند، و به قتل رسانيدن افراد بصورت هولناك و مثله كردن آنها از فطرت پستى حكايت دارد كه سزوار توست! و تو در دارا بودن اين صفات غير انسانى از همه شايستهترى (150).
جمعى از مورخين نوشتهاند كه ابن زياد به مسلم بن عقيل گفت: اى پسر عقيل! تو به كوفه آمدى و در ميان مردم تفرقه افكندى و خاطر آنها را پريشان نمودى و آنان را به جان هم انداختى تا يكديگر را بكشند.
مسلم در پاسخ ابن زياد در نهايت شهامت و عزت نفس گفت: نه چنين است كه گفتى، چون اهالى اين شهر ديدند كه پدر تو بزرگان و نيكان آنها را از دم شمشير گذارنيد و به شيوه كسرى و قيصر در ميان آنها عمل كرد، از ما خواستند تا به اين شهر بيائيم و در ميان مردم به قسط و عدل عمل كرده و آنان را به احكام الهى فراخوانيم.
عبيدالله گفت: تو كجا و اين رسالتهاى خطير كجا ؟!
سپس نسبتهاى بسيار ناروائى به مسلم داد و مسلم در پاسخ او گفت: خداى بزرگ مىداند كه تو راست نمى گويى، مسلم است كسى كه شراب مىنوشد دستش به خون مسلمانان آزاده، آلوده است، و از كشتن افراد بيگناه، پرهيز نمى كند، و به صرف گمان و خيال فرمان قتل آنان را صادر مىكند، و كار زشت و نكوهيدهاى نيست كه انجام نداده باشد.
ابن زياد گفت: خدا ميان تو و آرزوهايت جدايى انداخت چرا كه تو را سزوار آن نمى ديد!
مسلم گفت: پس چه كسى سزوار است ؟
عبيدالله گفت: امير المؤمنين يزيد!
مسلم بن عقيل گفت: الحمد لله على كل حال، راضى هستيم به آنچه خدا خواهد و او در ميان ما و شما حكم فرمايد.
عبيدالله گفت: مثل اينكه گمان مىكنى كه شما را در امر خلافت، بهره و نصيبى است ؟!
مسلم گفت: نه والله گمان نمى كنم، بلكه يقين دارم.
عبيدالله كه در آتش خشم مىسوخت فرياد بر آورد كه: خداى مرا بكشد اگر تو را نكشتم، آنهم به صورتى كه كسى را در اسلام بدانگونه نكشته باشند!
مسلم سرافرازتر از هميشه پاسخ داد: البته تو سزوارترى به انجام عملى كه در اسلام سابقه نداشته است.
عبيدالله كه همچون مارى زخم خورده به خود مىپيچيد، به گفتار زشت و ناپسند خود ادامه داد، ولى مسلم سكوت اختيار كرد كه حاكى از بى اعتنايى به ابن زياد بود (151).
برخى هم نوشتهاند: ابن زياد به مسلم بن عقيل گفت: تو بر خليفه وقت خروج كردى و در ميان مسلمانان فتنهها انگيختى و در ميان آنان تفرقه افكندى.
مسلم گفت: دروغ مىگويى چرا كه معاويه و فرزندش يزيد اتحاد مسلمين را نابود كردند، و فتنه را پدر تو بر انگيخت (152).
عبيدالله كه قادر به دفاع از خود نبود، نسبت به امير المؤمنين على و حسنين عليهالسلام بى حرمتى كرد، و مسلم بن عقيل به ابن زياد گفت: تو و پدرت به اين بى حرمتىها سزاواتريد و تو اى دشمن خدا در قضاوتى كه مىكنى مختارى و من اميد آن دارم كه شهادت را خداى متعال به دست بدترين افراد همچون تو نصيب من گرداند (153).
وصيت مسلم
هنگامى كه مسلم بن عقيل ديد كه ابن زياد به ريختن خون او مصمم است، از او خواست كه فرصتى در اختيار او قرار دهد تا به يكى از افراد قبيله خود وصيت كند، و عبيدالله موافقت كرد.
مسلم بن عقيل از عمر بن سعد بن ابىوقاص كه در آن جمع حضور داشت خواست تا به وصاياى او گوش فرا دهد به خاطر خويشاوندى (154) كه با او دارد، ولى عمر بن سعد نپذيرفت.
ابن زياد وقتى كه خوددارى عمر بن سعد را ديد به او گفت: از پذيرفتن تقاضاى مسلم ابا مكن.
پس مسلم با او به كنارى رفت در حالى كه عبيدالله آن دو را مىديد، مسلم بن عقيل به عمر بن سعد گفت: از روزى كه به اين شهر آمدهام هفتصد درهم به مردم مقروضم، پس از شهادتم، زره ام را فروخته و بدهى مرا بپرداز ؛ و چون كشته شدم بدن مرا از عوامل حكومتى گرفته و به خاك بسپار ؛ و شخصى را بسوى حسين عليهالسلام گسيل دار تا او را از آمدن به كوفه منصرف كند زيرا من براى او نامه نوشته و به او خبر دادهام كه مردم كوفه با اويند و او اينك به طرف كوفه رهسپار است.
عمر بن سعد به ابن زياد گفت: اى امير! مىدانى مسلم با من چه گفت: ؟! پس وصيتهاى مسلم را براى عبيدالله باز گو كرده و راز او را فاش ساخت.
عبيدالله گفت: مرد امين هرگز خيانت نمى كند ولى گاهى خائن را امين مىپندارند(155)!
ما با آنچه مسلم دوست دارد كه بعد از كشته شدنش انجام شود، مخالفتى ندرايم، و در مورد جنازهاش نيز طبق وصيت عمل كن، و اما در مورد حسين، اگر او با ما كارى نداشته باشد ما با او كارى نخواهيم داشت (156).
سپس به بكير بن حمران - كه قبلا مسلم بر او ضربهاى وارد نموده بود - گفت: مسلم را بگير و به بالاى قصر ببر و با دست خود سر از تن او بگير تا سينه تو شفا يابد.
در اين ميان نگاه مسلم به محمدبن اشعث افتاد، به او گفت: اى پسر اشعث! اگر تو مرا امان نداده بودى من هرگز تسليم نمى شدم، پس برخيز و با شمشير خود از من دفاع كن! محمد بن اشعث به خواسته مسلم اعتنايى نكرد.
در اين حال حضرت مسلم مشغول تسبيح و تكبير و استغفار شد و فرمود: «خدايا حكم كن ميان ما و جماعتى كه به ما دروغ گفتند و ما را فريفتند و تنها گذاشته و كشتند» (157) ، سپس دو ركعت نماز گزارد و بسوى مدينه رو كرده و بر امام حسين عليهالسلام درود فرستاد (158) .
شهادت مسلم
سپس بكير بن حمران به دستور ابن زياد در حالى كه حضرت مسلم با كمال خشنودى و سرافرازى از شهادت استقبال مىكرد، او را در محلى كه مشرف بر بازار كفاشان بود گردن زد، و سپس پيكر پاكش را به زير انداختند.
چون بكير بن حمران (قاتل حضرت مسلم) به زير آمد، ابن زياد از او سؤال كرد:
هنگامى كه مسلم را بالا مىبردى چه مىگفت ؟
جواب داد: تسبيح مىگفت و استغفار مىكرد، و چون خواستم او را به قتل برسانم به او گفتم: نزديك شو سپاس خداى را كه تو را زير دست من ذليل كرد تا قصاص كنم، پس ضربتى فرود آوردم كارگر نشد، گفت: اى بنده خدا! آيا خراشى كه وارد كردى قصاص آن ضربت من نشد ؟!
ابن زياد گفت: هنگام مرگ هم فخر كردن ؟! (159) حياة الامام الحسين 2/408.(160)
ش شهيد شده است. (الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 180).(161) .
شهادت هانى
پس از قتل مسلم بن عقيل، محمد بن اشعث بپا خاست تا نزد عبيدالله درباره هانى وساطت كند و به او گفت: تو موقعيت هانى را در شهر كوفه مىدانى و اقوام او مىدانند كه من و صاحب (عمرو بن حجاج) او را نزد تو آورديم، تو را بخدا سوگنداو را به من ببخش، من دشمنى اهل كوفه را بر خود گران مىبينم.
عبيدالله وعده داد كه از ريختن خون او درگذرد، ولى خيلى زود تصميم او عوض شد و فرمان داد هانى را از زندان بيرون آورده و به طرف بازار برده و او گردن زنند.
هنگامى كه دستهاى هانى را بسته بودند و او را به محلى از بازار كه در آنجا گوسفندان را مىفروختند، مي بردند هانى فرياد مىزد: «كجايند قبيله مذحج امروز، براى من ياورى از آن قبيله نيست» (162) و چون ديد كسى به ياريش بر نمى خيزد دست خود را از قيد و بند رها كرده گفت: عصا يا كارد و يا استخوانى نيست كه مردى از خود دفاع كند ؟! پس نگهبانان او راگرفته و محكم بستند، هنگامى كه به او گفته شد: گردنت را پيش آر، هانى گفت: در اين مورد سخاوت به خرج نمى دهم و شما را در كشتن خود كمك نخواهم كرد، سپس رشيد - غلام عبيدالله - كه ترك زبان بود، ضربهاى بر هانى زد كه مؤثر واقع نشد، هانى گفت: «باز گشت بسوى خداست، خدايا بسوى رحمت و رضوان تو روى مىآورم» (163) ، رشيد ضربه ديگرى به او زده و هانى را به شهادت رسانيد (164).
عبدالله بن زبير اسدى درباره قتل هانى و مسلم اين شعر را سروده، و بعضى آن را از فرزدق مىدانند:
فان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى الى هانىء فى السوق و ابن عقيل الى بطل قد هشم السيف وجهه و آخر يهوى من طمار، قتيل (165)(166)
نامه ابن زياد به يزيد
ابن زياد به عمرو بن نافع - كاتب خود - دستور داد تا جريان مسلم و هانى را و آنچه رخ داده است براى يزيد بنويسد، عمرو بن نافع نامهاى بسيار طولانى فراهم ساخت (167) ، چون عبيدالله در آن نامه نظر كرد او را خوش نيامد و گفت: اين طول و تفصيل براى چيست ؟! بنويس: «اما بعد، ستايش خداى را كه حق امير المؤمنين را گرفت و او را از دشمن آسوده خاطر ساخت، به امير المؤمنين خبر مىدهم كه مسلم بن عقيل به خانه هانى بن عروه مرادى رفت و من با قرار دادن مأموران مخفى و خدعه و فريب توانستم آن دو را از خانه بيرون آورده و گردن بزنم و سرهاى آنها را بوسيله هانى بن ابى حية و زبير بن اروح تميمى كه از سر سپردگان وفادارند! براى تو فرستادم، از اين دو نفر درباره مسلم و هانى هر چه مىخواهى سؤال كن كه هر دو بصير و راستگوى و اهل ورع هستند؟! و السلام».
پس به فرمان ابن زياد، پاهاى مسلم و هانى را به ريسمان بسته و در بازارهاى كوفه كشاندند و آنها را بصورت واژگون در كناسه كوفه به دار آويختند، سپس ابن زياد سر آن دو را به دمشق براى يزيد فرستاد، و يزيد آن دو سر را بر يكى از دروازههاى دمشق آويخت (168).
پاسخ يزيد
يزيد براى ابن زياد نوشت: «اما بعد، تو آنچنانى كه من مىخواهم، و كردار تو همانند رفتار مردم درو انديش، و يورش تو بسان افراد شجاع و قويدل است ؛ تو ما را از ديگران بى نياز كردى و تصور من درباره تو درست بوده است، من از فرستگان تو درباره اوضاع كوفه سؤالاتى كردم و آن دو را همانگونه كه نوشته بودى اهل فضل و درايت ديدم.
به من خبر رسيده كه حسين عازم عراق گرديده است، نگهبانان و ديده بانان را در مسير او قرار بده، و هر كسى را كه به او سوء ظن دارى به زندان افكن و يا به قتل برسان، گزارش امور كوفه را براى من بنويس، انشاءالله!» (169).
خلاصهاى در رابطه با خاندان مسلم عليهالسلام
جناب مسلم بن عقيل با رقيه دختر امير المؤمنين عليهالسلام ازدواج نمود و از او داراى دو فرزند به نام عبدالله و على شد(170) و فرزند ديگرى نيز به نام محمد دارد كه مادر او كنيز بوده است (171) ، همچنين دخترى دارد كه نام او حميده است و مادر او ام كلثوم صغرى دختر امير المؤمنين مىباشد، و چون در اسلام جايز نيست مردى در يك زمان با دو خواهر ازدواج كند ممكن است كه مسلم بعد از فوت دختر اول، با دختر دوم امير المؤمنين ازدواج كرده باشد.
حميده دختر حضرت مسلم با پسر عم خود عبدالله بن محمد بن عقيل بن ابى طالب ازدواج كرد كه مردى بزرگوار و محدثى فقيه بود كه شيخ طوسى او را از رجال اصحاب امام صادق عليهالسلام قلمداد كرده و ترمذى يقين به صدق و وثاقت او نموده است، و احاديث او را در جامع خود ذكر كرده و به آن احمد بن حنبل و بخارى و ابو داود و ابن ماجه قزوينى احتجاج كردهاند. او در سال 142 از دنيا رفته است. حميده فرزندى به نام محمد دارد كه داراى پنج فرزند است.
بهر حال اولاد حضرت مسلم را پنج پسر ذكر كردهاند كه عبدالله و محمد در واقعه كربلا شهيد شدند و دو پسر ديگر در كوفه به درجه رفيعه شهادت رسيدند كه در جاى خود به ذكر آنها خواهيم پرداخت، و اما از سرنوشت فرزند پنجم اطلاعى در دست نيست (172).
123- الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 156.
124- مقاتل الطالبيين 102.
125- ارشاد شيخ مفيد 2/56.
126- بحار الانوار 44/351.
127- مختار در زمان قيام مسلم در قريهاى به نام «لقفا» بسر مىبرد، و مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم نام اين قريه را «خطوانيه» ذكر كرده است و آن را از انساب الاشراف بلاذرى نقل نموده است. (مقتل الحسين مقرم 157).
128- باب الفيل يكى از دربهاى مسجد كوفه مىباشد.
129- هيد مسلم بن عقيل مقرم 158).
130- حياة الامام الحسين 2/388.
131- نفس المهموم 109.
132- اعلام الورى طبرسى 225.
133- يا نفس اخرجى الي الموت الذى ليس منه محيص».
134- مقاتل الطالبيين 104.
135- نفس المهموم 109.
136- كامل ابن اثير 4/32.
137- اينك مرگ است كه آمده، هر چه مىتوانى بكن، چرا كه جام مرگ را بدون ترديد خواهى نوشيد. ولى در برابر مشيت الهى شكيبا باش كه حكم خداوندى در ميان خلق سارى و جارى است».
138- سوگند ياد كردهام كه سرافراز و آزاد كشته شوم، هر چند مرگ را خوشايند نمى بينم. بيزارم از اينكه به نيرنگ با من رفتار شود، هر كس روزى شر را ملاقات مىكند. شمشير مىزنم و از هيچ آسيبى بر خود هراس ندارم، منم آن شمشير زنى كه هرگز فرار نكرده است».
139- مناقب اين شهر آشوب 4/93.
140- سفينة البحار 1/653.
141- حياة الامام الحسين 2/398.
142- ارشاد شيخ مفيد 2/59.
143- نفس المهموم 113.
144- كامل ابن اثير 4/33 و 34.
145- عمرو بن حريث مخزومى قرشى است، او هنگام وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم دوازده ساله بوده است و او اول كسى از قريش است كه در كوفه خانه بنا كرد و از هواداران بنى اميه بوده و در واقعه قادسيه حضور داشته است. ابو نعيم نقل كرده كه در سال 85 از دنيا رفته است. (تنقيح المقال 2/327).
146- و اين به خاطر ضربتى بود كه بكربن حمران بر لب بالاى مسلم بن عقيل وارد ساخته بود.
147- ارشاد شيخ مفيد 2/60.
148- مثير الاحزان 36.
149- السلام على من اتتبع الهدى و خشى عواقب الردى و اطاع الملك الاعلى».
150- مقتل الحسين مقرم 161.
151- البداية و النهاية 8/168.
152- مقتل الحسين مقرم 161.
153- الملهوف 24.
154- قرابت و خويشاوندى مسلم بن عقيل با عمر بن سعد بدان جهت است كه هر دو از قريش هستند زيرا قريش به نضر بن كنانه جدا اعلاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفته مىشود، و قبائلى كه در نسب به نضر بن كنانه منتهى مىگردند، قريشى هستند، مثل بنى هاشم و بنى مخزوم و بنى زهره و قبائل ديگر، و عمر بن سعد از بنى زهره مىباشد.
155- لا يخون الامين ولكن قد يؤتمن الخائن».
156- بحار الانوار 44/355.
157- اللهم احكم بيننا و بين قوم كذبونا و غرونا و خذلونا و قتلونا».
158- الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 176.
159- افخرا عند الموت»..
160- پس از شهادت مسلم عليهالسلام در روز هشتم ماه ذيحجه سال شصت هجرى
161- ، ابن زياد دستور داد تا بدن او را - قيام مسلم در كوفه روز سه شنبه هشتم ماه ذيحجه سال شصت هجرى بوده است، و آن روز همان روزى است كه امام حسين عليهالسلام از مكه به مدينه حركت كرد. و برخى نوشتهاند كه اين حادثه در روز چهارشنبه روز عرفه نهم ماه ذيحجه سال شصت هجرى اتفاق افتاده است. (مروج الذهب 3/60).
مرحوم مقرم مىگويد كه: در روز شهادت مسلم سه قول است:
1 - سوم ذيحجه سال شصت هجرى، كه ابو حنيفه دينورى در «الاخبار الطوال» آن را تأييد نموده و سيد ابن طاووس در «المهلوف» به گفته او استناد كرده است. دينورى حركت امام حسين را به عراق سوم ذيحجه ذكر كرده و سيد ابن طاووس كشته شدن مسلم را منطبق با روز خروج امام حسين عليهالسلام از مكه مىداند كه مطابق با روز سوم ذيحجه بوده است.
2 - و طواط «غرر الخصائص» شهادت حضرت مسلم را روز هشتم ذيحجه دانسته و اين قول از «تذكرة الخواص» و «تاريخ ابى الفداء» ظاهر است.
3 - شيخ مفيد در «ارشاد» و كفعمى در «مصباح» و مجلسى در مزار «بحار»، روز شهادت مسلم بن عقيل را روز نهم عرفه ذكر كردهاند، و همين قول از ابن نما در «مثير الاحزان» و «تاريخ طبرى» و «مروج الذهب» ظاهر است كه گفتهاند: خروج مسلم در كوفه هشتم ذيحجه بوده و مفروض اين است كه او در دومين روز خروج بدار آويختند و سر او را به دمشق نزد يزيد فرستاد. مسلم بن عقيل اولين شهيد از بنى هاشم است كه بدن او به دار آويخته شد اولين كسى است كه سرش به دمشق حمل شده است مروج الذهب 3/60.
162- و امذ حجاه و لا مذحج لى اليوم، يا مذحجاه! يا مدحجاه! و اين مذحج ؟». مذحج بر وزن مسجد است (تنقيح المقال 3/198)، و اين خلكان به ضم گفته و اين شاذ است.
163- الى الله المعاد، اللهم الى رحمتك و رضوانك».
164- ارشاد شيخ مفيد 2/63.
165- اگر تو نمى دانى مرگ چيست پس نگاه كن در بازار به هانى و پسر عقيل، بسوى دلاورى كه شمشير صورت او را پاره كرده است، و آن قتيل ديگر كه از بالاى بلندى به زير افتاده است».
166- كامل ابن اثير 4/36.
167- عمرو بن نافع اولين كسى است كه به بلندى نوشتن نامهها شهرت يافته است.
168- مقتل الحسين مقرم 163.
169- ارشاد شيخ مفيد 2/65.
170- المعارف 88.
171- مقاتل الطالبيين 94.
172- الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 186.
...........................................................................
ادامه دارد...
پنجشنبه 12 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 115]
-
گوناگون
پربازدیدترینها