تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ساقدوش کیست ؟ | وظیفه ساقدوش در مراسم عقد و عروسی چیست ؟
قایقسواری تالاب انزلی؛ تجربهای متفاوت با چاشنی تخفیف
چگونه ویزای توریستی فرانسه را بگیریم؟
معرفی و فروش بوته گرافیتی ریخته گری
بهترین بروکر برای معاملات فارکس در سال 2024
تجربه رانندگی با لندکروز در جزیره قشم؛ لوکسترین انتخاب
اکسپرتاپ: 10 شغل پردرآمد برای مهاجران کاری در کانادا
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1816759847
مصاحبه با همسر جانباز شهيد سيد جلال سعادتشوهرم را خيلي دوست داشتم
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: مصاحبه با همسر جانباز شهيد سيد جلال سعادتشوهرم را خيلي دوست داشتم
خبرگزاري فارس: حتي لحظهاي كه در بيمارستان بستري شد هم فكرش را نميكردم؛ حتي لحظهاي كه ماساژ قلبي ميدادند تا جلال من را احيا كنند. قدم ميزدم و آيةالكرسي ميخواندم و حتي تصور لحظهاي درآمدن خورشيد بدون او، اشكم را سرازير ميكرد.
اشاره:
«زندگي، كارخانه موزائيكسازي نيست»
پذيرش اين جمله به عنوان يك اصل، قبول تفاوت است. يعني در شرايط برابر، انسانها به سبب خلقت متفاوت، عكسالعملهاي مختلفي بروز مي دهند. البته نوع و ميزان تعامل هر فرد با اصل خلقت نيز در چگونگي اين عكسالعملها، دخالت مستقيم دارد. و چه بسا مؤثرتر نيز باشد. به بيان ديگر آنچه انسان به دست خويش در ظرف وجودش ميريزد به تقدير و سرنوشت جهت ميدهد و سمت و سو ميبخشد.
زن يك جانباز شدن، آميزهايست از رحمت و زحمت و بيم و اميد و شادي و غم و... كه هر كس بسته به قواره روحش، با آنها دست و پنجه نرم ميكند. اصولاٌ الصاق اين عنوان به انتهاي اسم، به اذهان عامه تصويري از ايثار آميخته با رنج مداوم متبادر ميسازد؛تصويري از يك همراهي غمآلود كه نهايتاً به محو فرديت زن ختم ميشود. نديدن تفاوت، به مفهوم فقدان آن نيست و ساخته نشدن فيلم و اقعي و نوشته نشدن داستان حقيقي و روي صحنه نرفتن نمايش تحريف نشده به معناي اتمام سوژههاي متفاوت و معتبر جنگ تحميلي نيست.
محتواي گفتگوي پيش رو در نوع خود بينظير است، يادآوري ميكند آدمها موزائيك نيستند و تذكر ميدهد استقلال شخصيت پايه اساسي هر زندگي فارغ از اختصاصات آن است.
**دكتر گفت:" بله ميتونيد ازدواج كنين."
مرد گفت:" پس يه گواهي بدين لطفاً."
دوست جلال، آقاي تركمان، واسط آشنايي ما بود (بعد از اينكه دكتر متقاعدش كرده بود) تا قبل از آن، جلال هرجا كه خواستگاري ميرفته، همان اول، جانباز بودنش را مطرح ميكرده و طبيعي است كه اغلب خانوادهها به سبب فقدان اطلاعات درباره جانبازها جواب رد ميدادند. لابد فكر ميكردند اينها رو به قبله خوابيدهاند و هر روز بايد دارو بريزيم داخل حلقشان.
تركمان كه حس كرده بود شرايط فكري من تفاوتهايي با قبليها دارد به دوستش ميگويد:"سيد جلال سعادت! بيا و اين بار با طناب من برو توي چاه. يعني مثل يك فرد عادي برو خواستگاري؛ شناخت روحي كه حاصل شد، بعد جانبازيت رو اعلام كن."
*دختر گفت:"پس خانواده؟!"
همكلاسي گفت:"قادر به نگهداري نيستند...!"
"من يك شهروند معمولي و خوب بودم، اما در دنياي خودم زندگي ميكردم. سال دوم دانشگاه كه رسيد. انعكاس رفتار چند تا دختر همكلاسي، مسافر هميشگي جمكرانم كرده و به جايي رساندم كه "نذر تحول" كنم. از اين قرار كه : يا امام زمان! اگر يك تغيير ظاهري در خودم ايجاد كنم، ميتوانم قول تغييري باطني را از شما و پدران بزرگوارتان بگيرم؟! همان وقت بود كه نشستم پاي صحبت يكي از دخترها كه دو سال پيش رفته بود به يك آسايشگاه مخصوص جانبازها.
تا آن زمان، رزمندگي، ايثارگري، شهادت و... براي من مفاهيم ملموس و آشنايي نبودند. اما ناگهان همه چيز معني ديگري به خود گرفت. دقيقاً مثل اينكه من يك خودكار دارم، احساس ميكنم تو ميخواهي بنويسي، آن را به تو ميدهم ديگر. حس كردم زندگي، جايي دور از خانواده چقدر سخت و غريبانه است. حسّم معجوني بود از قدرشناسي از مدافعين وطن و عاطفه.
عليرغم خيلي از لوسبازيها و خودپسنديهايي كه ما خانمها داريم، شروع كردم به ارزيابي خودم، بالاخره روزي كه قشنگ مطمئن شدم و خودم را خوبِ خوب شناختم و آن توانمندي روحي و جسمي كه لازمه اين كار است در سلولهايم ريختم، آرزوي ازدواج با يك جانباز، شد دعاي ثابت بعد از نمازهايم!"
*همكار گفت:"هيچ از خودت نپرسيدي، صدايش چرا گرفته است؟ نفس كشيدنش چرا طبيعي نيست؟"
دختر لحظهاي از آسمان به زمين آمد و گفت:"نه، چطور مگه؟"
يك سال و خوردهاي دعا كردم، اما اتفاقي نيفتاد. آخر سرد شدم و به صرافت افتادم كه "مرضيه! درخواستت بزرگتر از آني است كه لياقت به دست آوردنش را داشته باشي".
در همين كش و قوسها، آقاي سعادت آمد خواستگاري. چند جلسه صحبت كافي بود، مطمئن شوم مرد زندگيام از راه رسيده است.
اما مدام از خودم ميپرسيدم اگر همين الان فردي با همين مشخصات اما جانباز از آسمان نازل شود!! آن وقت كدام را انتخاب ميكني؟
آنقدر درگير حس خوش يافتن يك همزبان، يك همعقيده و يك همفكر بودم كه نرسيدم به خودم جواب دهم. اما روزي كه آمادگيام را براي شروع اين زندگي اعلام كردم، آقاي تركمان صدايم كرد و خبري داد كه باعث شد از خوشحالي روي پا بند نشوم. مرد قد بلندي كه فقط 5 سال از من بزرگتر بود و چهارستون بدنش سالم به نظر ميرسيد، يك جانباز شيميايي است.
*مرد گفت:"خداحافظ"
زن فقط فكر كرد: يك بار ديگه ففط يك بار ديگه... خدايا! (خدايا! يعني اين بار هم برميگرده؟)
شيميايي كه شد هفده ساله بود، يك پسر دبيرستاني اهل بهبهان. گرما و بيقراري دلايل خوبي براي مهاجرت به تهران شدند، هرچند كه رفت و آمدش به آلمان مدتي بود شروع شده بود.
خردل، ريه را سرطاني كرده بود در نتيجه "ناي" از داخل گوشت اضافه ميآورد و به مرور بسته ميشد. سه ماه يكبار بايد ميرفت آلمان تا اين اضافات را بتراشند. بينايياش هم روز به روز كمتر ميشد، استخوانها در حال پوك شدن بود. قلب هم "تپش" داشت و معده، خونريزي.
كورتون و قطره چشمي و داروي خلط سينه و داروي ريه و آرامبخشهاي جورواجور را هر روز بايد ميخورد ـ غير از آنهايي كه مقطعي بودند ـ همه را كه ميخورد، معده، خونريزي ميكرد و در نتيجه داروي معده هم به "هميشگيها" علاوه ميشد.
*برادر گفته بود :"نميترسن."
دختر گفته بود:"هنوز ياد نگرفتهاند كه."
وقتي شهيد شد يك شب در تنهايي به خودم گفتم:"مرضيه! تموم شد، همه خطرها، سختيها و... حالا كه امتحان تموم شده، اگه زمان عقب بره حاضري دوباره ثبتنام كني؟"
يادم آمد زماني براي برادرم نطق كرده بودم كه بچهي ياكريم چون هنوز خطر را نديده، نميشناسدش. پس وقتي طرفش ميروي، نميترسد. بزرگ كه شد، ياد كه گرفت، تا ببيندت، ميپرد.
هرچند وقتي به قلبم رجوع كردم ديدم عليرغم همه چيز، ميتوانم باز گردم و همه تبعات شركت در رنج يك نفر ديگر را بر عهده بگيرم. چون ميدانم از جان زندگي چه ميخواهم.
مثل درس خواندن يا هر چيز ديگر. اگر بهترين چيز دنيا را هم داشته باشي اما نداني براي چي داريش و اين بهترين چيز دنيا به چه دردي ميخورد، هيچ فايدهاي ندارد. مثل اينكه يك كامپيوتر فوق مدرن داشه باشي، اگر كاربردش را نداني، براي تو با يك سيستم پيش پا افتاده تفاوتي ندارد.
اما من اعتماد به نفس كامل داشتم و مطمئنم شايد هر دختر ديگري بود نميتوانست با وضعيت جلال جوري كه من ساختم، كنار بيايد. چون داشتم در اين زندگي "بزرگ" ميشدم. شايد اگر يك زندگي معمولي بود من اين همه چيزهاي خوب ياد نميگرفتم البته با توجه به روحياتم ميدانم كه زندگي عادي هم ميتوانست معلم خوبي برايم باشد. اما نه به خوبي زندگي با اين مرد. مثل داشتن يك استاد معمولي يا يك استاد فوقالعاده درجه يك.
خود سيد جلال را نميگويم، "زندگي" با او بود كه استاد فوقالعاده درجه يك من شد.
استادي كه به طرز وحشتناكي سختگير بود و پروژه و تحقيق و تكليف زيادي داد اما من راضي بودم چون اطمينان داشتم آنقدر پيشرفت خواهم كرد كه يك ضرب دكترا قبول شوم، نوعي منفعتطلبي ظريف و عاطفي فارغ از هر دو دو تا، چارتايي.
حس ميكردم وقتي توانايي انجام كاري را دارم و اين كار باعث ميشود بزرگ شوم، مني كه دلم ميخواهد بزرگ شوم، چرا آن را انجام ندهم؟!
*زن پرسيد:"گندمها را چند ساعت خيس كنم؟"
زن گفت:"بيست و چهار ساعت خوبه!"
من از جلال چيزهاي زيادي ياد گرفتم. صبوري زياد، گذشت و... اما چيزهاي اساسي را "نوع زندگي جانبازي" به من آموخت. حس اينكه همه روزها نو و تازه است و من همواره در ميان دستان خدا جاي دارم. هميشه ميگويم من در اين زندگي آن حديث معروف را كه ميگويد:" طوري زندگي كنيد كه انگار صدها سال عمر ميكنيد و در همان حال به فكر اين باشيد كه انگار يك روز بيشتر وقت نداريد." را خيلي خوب درك كردم در حالي كه خيليها اينطور نيستند، هيچ برنامهاي براي هيچ بخش زندگي ندارند.
من اول مينشينم فكر ميكنم كه دلم ميخواهد مرضيه چه جور آدمي باشد: فعال باشد، خوش سر و زبان باشد، شيكپوش باشد، مهربان و كاردان و هنرمند و خيرخواه و...، وقتي فهميدم كه ميخواهم چه شكلي باشم، ميروم براي ياد گرفتن همه اينها، بخشي در درونم است و بقيه را هم از ديگران ميآموزم، خوب خنديدن را از يكي، شوهرداري صحيح را از يكي، آشپزي را از يكي ديگر و....من وقتي ازدواج كردم، آشپزي بلد نبودم. اما براي جلالي كه عاشق حليم بود، پرسو جو كردم و با زحمت فراوان اما با عشق، آن را بار گذاشتم و فردا صبح غافلگيرش كردم.
حتي حالا هم كه نيست اغلب فكر ميكنم، الان دوست دارد چه جور آدمي باشم؟ من خودم را حذف شده از اين زندگي نميديدم، من بودم كه با خلاقيت و هنرمندي آن را ميچرخاندم، من باعث ميشدم حال شوهرم خوب باشد و در نتيجه به هر دومان خوش بگذرد.
سيد جلال يك لحظهاش را هم بدون من نميگذراند، بدون من جايي نميرفت، و بياغراق بدون من نفس نميكشيد. اينجا بود دلش برايم تنگ ميشد، مسافرت ميرفت باز دلش تنگ ميشد و... واقعاً مگر يك زن چه چيز ديگري از زندگياش ميخواهد.
براي من مهم نبود به جهانيان ثابت كنم كه عقل من بيشتر ميرسد يا نه تا باعث شود مدام به شوهرم تذكر دهم كه فلان كارت اشتباه بود و در فلان كار ديگر چون من راهنمائيت كردم موفق شدي والّا خودت عقلت نميرسيد. (اين مونولوگ برخي زنهاي امروز است.).
من معتقدم كليت زندگي بايد خوب باشد. حالا به نام هركس تمام شود خيلي مهم نيست. بگذار مرد، احساس غرورش را بكند، اما مطمئنم ته دلش ميداند كه زن خوشفكر اهل مشورتي دارد كه مدام در پي سركوفتزدن به شوهرش نيست و برعكس، خيلي هم به نظرها و عقايد مرد خانواده احترام ميگذارد و... و واقعاً مگر يك مرد چه چيز ديگري از زندگياش ميخواهد؟
زندگي، به عشق و عاشقي نكشيد، هنوز هم درك نميكنم وقتي ميگويند فلاني دلش لرزيد يعني چه؟ اما ميدانم كه بعد از عشق، مرحله دوست داشتن عميق و خالصانه ميرسد. شرايط من طوري بود كه از مرحله عشق جهش كردم و به دوست داشتن بيشائبه و صميمانه رسيدم. و بعد متمركز شدم روي هرچيزي كه به نوعي به سيد جلال مرتبط ميشد، درمانش، راحتيش، حتي به كمال رسيدنش. اما بعضي چيزها را اصلاً درك نميكنم مثلاً زنهايي را كه خسته و افسرده ميشوند يا حتي بعد از فقدان همسفر زندگي، احساس تمام شدن همه چيز بهشان دست ميدهد. البته هميشه اوقاتي هست كه زانوي آدمها خم ميشود، اما من مدام به خودم تذكر ميدهم. حس ميكنم همه اين ايستگاهها چيده شده كه من به رشد برسم. ازدواج با يك جانباز مرا به اوج موفقيت معنوي رساند، حالا كه تمام شده يعني آغاز حركتي ديگر براي رشد بيشتر. من معتقدم هرگز نبايد منتظر باشيم يكي دستمان را بگيرد و حركتمان بدهد. مهم، يافتن شاه كليد است من شاه كليد زندگيام را پيدا كردهام و در نتيجه آرام و قرار ندارم، همهاش حركت و پويايي است.
وقتي سنگيني سختيهاي كمرشكن را روي دوشم حس ميكنم، باورهايي كه دارم دستم را ميگيرد و كمكم ميكند و همان باورها و اعتقادات است كه باعث ميشود در اوج مشكلات، تأكيد ميكنم در لحظهاي كه همه درها بسته است، سرم را بالا بگيرم، به خدا لبخند بزنم و بعد بخوانم، بخندم، حرف بزنم، ياد بگيرم و پويا و شاد و موفق و مفيد باشم.
*زن گفت:"دو هفته، فقط دو هفته دست از سر مملكت بردار!"
مرد گفت:"سر مقاله روزنامههاي صبح رو هم فكس كن."
غالبا فكر ميكنند كه شهدا انسان هاي كاملند، اما لااقل سيد جلال اخلاقهايي هم داشت كه برايم دلچسب نبود، كه تحملش براي دخترهاي ديگر سخت بود. اما من همه را ميپذيرفتم چون هم ظرفيت و اعتماد به نفس بالايي داشتم و هم مهر و درك و فهم جلال بالاتر از حد تصور بود. ضمن اينكه همه چيز را در جاي خود ميپذيرفتم، در واقع رفت و آمد ميان هزار خوبي و چهار بدي را با ظرافت انجام ميدادم.
البته همه فكر ميكنند زني كه ميپذيرد با جانباز ازدواج كند، خيلي ايثارگر است در حالي كه به نظر من ايثارگر واقعي خودشان هستند. هم زمان جنگ و هم بعد از آن كه ناگهان ريههاي سوخته رخ نمود و سلولهاي سرطاني شده به سرعت تكثير شد اما حسرت شنيدن يك آه حاكي از اندوه، بر دلم ماند و آرزوي به گوش رسيدن كلماتي هرچند رقيق حاكي از نارضايتي، گلوله شد در قلبم. به حد كافي هوشمند و دقيق بود كه چيزي را با چيزي مخلوط نكند، به حد كافي منصف بود كه هنوز خود را بدهكار ببيند؛ كه با آن اوضاع وخيم جسمي درس بخواند، ديپلم بگيرد و دوباره بخواند برود دانشگاه؛ كه همه وقايع را نكته به نكته دنبال و تجزيه تحليل كند، حتي وقتي دور از ايران و تحت درمان است.
و به حد كافي عاشق و دوستدار خانواده بود كه براي حل مشكلاشان آرام و قرار نگيرد و به حد كافي امين و مورد وثوق بود كه طرف مشورت غريبه و آشنا براي انجام امور حساس و مهم قرار بگيرد.
*دخترك با ترديد پرسيد:"اصلاً؟!"
زن با تأكيد گفت:"اصلاً، چرا باور نميكني؟"
نوع زندگي ما غيرقابل برنامهريزي بود. هيچوقت پيش نيامد كه تكليف يك ساعت بعدمان را بدانيم.خوب بود و سلامت؛ تصميم ميگرفتيم برويم ديدن كسي، لباس نپوشيده، دردش عود ميكرد، حوصلهاش سر ميرفت و همه چيز لغو ميشد؛ خريد و گردش و مسافرت كه جاي خود داشت.
البته كه من دلم براي همه اينها و اصولاً يك زندگي عادي بيدغدغهي راحت و برنامهريزي شده كنار شوهرم، لك زده بود اما لحظهاي نيامد كه نداشتنش را بدبختي بدانم؛ كه فكر كنم كمبودي دارم؛ كه حسرت بخورم.
يك بار كه "كلن" بوديم براي درمان، من دو هفته تمام بيرون نرفتم. بياغراق، تمام چهارده روز پايم به پيادهرو هم نرسيد اما اصلاً دلتنگ نشدم؛ اصلاً حوصلهام سر نرفت؛ اصلاً خسته نشدم.
وقتي با هم بوديم آنقدر راحت بودم كه اَشكال ديگر زندگي كردن رنگ ميباخت؛ خوشبختي من زماني كه كنار عزيزم بودم كامل وبينقص بود.
*زن گفت:"دوستت دارم."
مرد فقط سكوت كرد.
من شوهرم را خيلي دوست داشتم اما حتي اگر او آدم خبيثي بود يا من زن بيكفايتي بودم، هركس قويتر بود ميتوانست آن يكي را مديريت كند و زندگي را پيش ببرد. حتي در اوج لحظاتي كه عوارض ناشي از جانبازي آقا سيد جلال، همه لحظههاي قشنگ زندگي ما را تحتالشعاع قرار داده بود، من اعتقاد داشتم "جانبازي" درست است كه مورد معنوي خوبي است اما فرع زندگي به شما ميرود و در عوض هميشه به اين فكر ميكردم كه چطور ميتوانم باعث ارتقاي خودم و خانوادهام شوم.
اين زندگي، شاهكليدي به من هديه داده بود و من فقط بايد كليد را ميانداختم و ميچرخاندم. قفلها يكي يكي باز ميشدند. همان شاه كليد باعث شد ياد بگيرم چطور از خوبيها و شاديهاي زندگي لذت ببرم و سختيها و احياناً چند خصوصيت اخلاقي سيد جلال را كه نميپسنديدم، مديريت كنم. من بودم كه باعث شدم جلالِ عصا قورت داده كه معتقد بود محبت بايد در عمل مشخص شود، به زبان بيايد و مدام قربان صدقهام برود.
همين توجهها و مديريتها، هر دوي ما را رشد ميداد، جلو ميبرد، بزرگمان ميكرد و باعث ميشد حس كنيم تكيهگاه مطمئن هم هستيم. انگار كه مسافرت رفتهايد و يكي آتش درست ميكند و ديگري خوراك. و هر كس با مهرباني خودش، ديگري را به خوشبختي و آرامش ميرساند.
دخترك پرسيد:"چطوري ميگذشت؟"
زن گفت:"به دعا و گريه و... حس روحش بالاي سرم..."
حتي لحظهاي كه در بيمارستان بستري شد هم فكرش را نميكردم؛ حتي لحظهاي كه ماساژ قلبي ميدادند تا جلال من را احيا كنند. قدم ميزدم و آيةالكرسي ميخواندم و حتي تصور لحظهاي درآمدن خورشيد بدون او، اشكم را سرازير ميكرد.
بار اولي كه رفت آلمان آنقدر تلفني حرف زده بوديم كه دوستانش ميگفتند:"الان جوگير هستين، حاليتان نيست، پي فردا كه صد تومن، صد تومن پول تلفن داديد، ميفهمين."
وقتي شهيد شد برايش نوشتم اگر الان هم ميتوانستيم با تلفن از حال هم باخبر شويم فكر كن كه چقدر بايد پول قبض ميداديم.
نوشتن براي او به ذهنم جهت ميداد براي همين بعد از مدتها نامهنگاري و خواهش از او براي صحبت با خدا در مورد من!، يك روز حس كردم ديگر نميتوانم براي جلال بنويسم و بگويم:"سيد جلال سعادت! به خدا بگو كه..." از آن به بعد خود خدا بود كه مورد خطاب مستقيم من قرار گرفت:"خدايا! اجازه بده سيد جلال بياد، خدايا! به سيد جلال بگو دوستم داشته باشه، خدايا!..."
گفتهاند كسي كه بچهاي به دنيا ميآورد، همه گناهانش پاك ميشود، معدودي از اوقات غبطه ميخورم كه لياقت رسيدن به اين درجه را نداشتم اما عميقاً معتقدم همه چيز دست خداست. به او و قضا و قدرش گير نميدهم، خواستهاند پيش آمده ديگر.
من فقط دلم ميخواهد خيلي خوب باشم تا سيد جلال هم آنجا حالش خوب باشد و آنقدر خوبي كنم كه آن بالا به ديگران پز بدهد و بگويد:"اينها را خانومم برايم فرستاده..."
جانباز شهيد سيد جلال سعادت متولد سال 1348 در سن هفده سالگي در عمليات كربلاي پنج به افتخار جانبازي نائل گرديد و در سن 34 سالگي جرعه نوش باده شهادت گرديد در طول 17 سال دوران جانبازي 19 بار جهت معالجه به آلمان اعزام شد و بيش از 100 بار مورد عمل جراحي قرار گرفت .
فرازهايي از وصيت نامه شهيد حاج سيد جلال سعادت
اينجانب سيد جلال سعادت فرزند سيد عبدالهادي ( حاج سيد حبيب ) سعادت متولد 1348 شغل كارمند و ملقب به سيد و جانباز چند جمله اي را بر اين صفحه پاك مكتوب مي نمايم .
... حمد و سپاس خداوندي را كه لطف و فضلش را به بنده ارزاني كرد و توفيق مسلماني و علاقه و شناخت پيروي و عشق شيعه حضرت علي (ع) را عطا فرمود و مرا در زمره و اعداد خاندان پيامبر اسلام (ص) و از خانواده سادات قرار داد .
افتخار حب به پيامبر ( محمد ص ) و اهل بيتش و همچنين ارادت و اطاعت از حضرت امام خميني (ره) بعنوان ولي فقيه مسلمين و بعد از او حضرت آيت اله خامنه اي كه امتداد بهش راه انبياء و اولياء الهي خواهند بود را نصيب شدم كه درك و حب ولايت فقيه از بالاترين توفيقات الهي است كه يك مسلمان در دروه عمرش اگر بتواند حتي به ظاهر - امام زمانش را بشناسد و او را چون ولي حقيقي خود قرار دهد و بعنوان نوري و راهي در مسير دنيا و آخرت از او بهره ببرد - نيك مورد عنايت خاص خداوند قرار گرفته است كه چنين انسانهايي رستگاريشان با فضل خداوند و حمايت معصومين حتمي خواهد بود .
... در دوران زندگي و خصوصاً بيماري مشكلات و سختيهاي اين راه كه بيشتر مي شد هميشه و همه جا با توكل به او ، كمك و فضلش را خوب درك و احساس مي كردم - و آرامش دروني و قلبي را كه به اين خاطر ايجاد مي گرديد بر خود مي باليدم و مي نازيدم كه مسلمان و مومن به دين هستم و خدا به بنده اش لطف داشته است . تنها از او كمك مي خواستم و به او پناه مي بردم كه مراقبم باشد تا از راهش كمتر منحرف شوم و در راه او قرار گيرم و آنگاه كه اين خواست و دعا اجابت مي شد ، آرامش درون و خاطري را كه ناشي از نظر و رضايتش بطور نسبي بود احساس مي كردم كه او به همه وجودم توجه خاص دارد .
دردها و غم هاي جسمي و روحي ام را لذت بخش ترين حالات قرار ميداد و آنگاه طعم و مزه درد و غم و غربت و تنهايي را به وجودم مي داد بعد از آن هميشه در حسرت فراق آن لحظات از خدا مي خواستم كه مرا در آن حال كه حال خودش بود قرار دهد كه برايم دوري از آن حالات و روحيات سخت ترين درد و شكنجه بود كه البته خداوند به آرامش و حال بنده اش توجه داشت . و اميد دارم كه در لحظه مرگ و لحظات سخت او مرا كمك كند و نجاتم دهد كه او خود ميداند به غير از او كسي ندارم .
انتهاي پيام/
سه شنبه 3 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 203]
-
گوناگون
پربازدیدترینها