واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: نيم قرن پيش، آي باكلاه، آب
يادته؟ اون سال ها، تو مدرسه قديمي مون كه بوي خشت خشت آجرهاش با يه نم نم بارون بلند مي شد، يه عالمه بچه بوديم كه با شنيدن صداي زنگ دست سازي كه همش يه تيكه آهن و يه چكش بود هجوم مي برديم به طرف كلاس، سمت نيمكت هاي چوبي تنگ جايي كه سه نفري توش مي شستيم.
عجب نظم عجيبي، هنوز كه هنوزه حيرون اون نظم منظمي هستم كه هر روز و هر روز اون سال ها اتفاق مي افتاد.
فكر كنم همه همين جور باشن اگه يه جا يه تخته سياه و نيمكت هاي چوبي ببين درست مي رن سر خط.
يعني كلاس اول براي همين زنده كردن احساس كلاس اولي بودن تو چند تا آدم ميانسال كه مرز 50 رو گذروندن كار لذت بخش و آسونيه.
با چند تا سوال معمولي شروع مي شه، نه نمي ترسيدم يه دنيا از ما مي ترسيدن ، حالااين طوري نبينمون، از در و ديوار مدرسه بالا مي رفتم، بابامون مارو برد گذاشت دم در مدرسه بعدم رفت.
از معلم چيزي يادم نيست صبر كن .. ولي نه انگار يادم نم ياد فقط يادمه كه يه خانم بود.
اما معلم كلاس سوم يادم هست.
شايد معلم كلاس اولش يادش رفته بود كه بايد يه عمر تو ذهن كلاس اولي ها بمونه.
اولين روز مدرسه اولين معلم، اولين آموخته ها، ذهن آدم رو كم كم مي سازن.
براي همينه كه وقتي از كلاس اول 50 ساله ها مي پرسي، همه چيز يادشون مي ره و برمي گردن به روزهاي كودكي، چشماشون براق مي شه و ذهنشون كه براي به تصوير كشيدن گذشته تلاش مي كنن از يك بي رمقي 50 ساله در مياد و شروع به بالا و پايين پريدن مي كنه مثل اونوقت ها.
قشنگ يادم مياد انگار هنوز همون روزهاست، شايد من قطعه اي از وجودم رو بين نيمكت هاي كلاس اول جا گذاشتم.معلم ما يه خانم بود.چشماش مي پريد.خوب يادم مياد كه وقتي درس مي دادسعي مي كرد تو چشاش نگاه نكنم.
چون اعصابم به هم مي ريخت، فكر مي كردم هر چي ياد مي گيرم با هر پرش چشم خانم معلم از ذهنم پاك مي شه ولي خيلي مهربون بود طوري كه هنوز چهره اش يادم هست.حرف هاش و همه درس هايي كه از زبانش جاري مي شد.
به ماحروف الفبا رو ياد مي دادند آي با كلاه، آي بي كلاه، آب، بابا.
امروز بيشتر درس ها حالت شعر و داستان داره شايد اين طوري بهتره ولي من اگه صد بار ديگه برم كلاس اول همون آي با كلاه و بي كلاه رو ترجيح مي دهم و همون معلم كه چشم هاش مي پريد.
معلم كلاس اولم رو هنوز گاهي وقت ها مي بينم اون الآن بايد 80 سالي داشته باشه ولي روپاست و با يك عصاي خيلي قديمي يك كت دهه 30 و يك كلاه با چهار خونه هاي ريز براي قدم زدن به كوچه هاي شهر مياد.
وقتي خودم رو بهش معرفي مي كنم اول يادش نمياد ولي وقتي بهش مي گم چه كارايي مي كردم با كمي فكر كردن لبخندي رو صورتش مي شينه كه منو به 50 سال پيش و به اون روز خاطره مي بره.
يه روز سرد زمستوني كه تكاليفم رو انجام نداده بودم، توي بخاري كلاس آب ريختم تا نتونن روشنش كنن.
ولي آقاي معلم كلاس رو تعطيل نكرد و خودش آب هاي بخاري رو با يه ظرف بيرون آورد روشنش كرد و من هم حسابي تنبيه شدم.
دلم براش خيلي مي سوزه، دلم خيلي نگرانش مي شه، مي گن اگه كودكي ها روفراموش كني، بزرگ مي شي يعني آدم بزرگي مي شي آدم زرنگ هم كه بشي ديگه ممكنه هر كاري ازت سربزنه، ممكنه.
او حتي يك خط از كلاس اول يادش نبود.
نه معلم، نه الفبا؛ نه هم كلاسي، هيچي.
شايد اين فراموش ها يا به ياد داشتن ها به خاطر تاثيري باشه كه معلم رو كلاس اولي ها ميذاره يا جريان پيچ در پيچ يك زندگي پر نشيب و فرازه كه باعث ميشه تصوير لطافت و ظرافت و هياهوي كودكي و اولين تجربه حضور در اجتماعي بزرگتر بين خاطره هاي ذهن پنهان بشه.
دوشنبه 2 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 425]