تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834834532
اثر برگزيده نهمين جشنواره مطبوعات دفاع مقدس؛ همه آنها كه به جنگ رفتند عشق را جرعه جرعه نوشيدند
واضح آرشیو وب فارسی:حيات: اثر برگزيده نهمين جشنواره مطبوعات دفاع مقدس؛ همه آنها كه به جنگ رفتند عشق را جرعه جرعه نوشيدند
تهران-حيات
"همه آنها كه به جنگ رفتند عشق را جرعه جرعه نوشيدند" گزارشي بسيار تكان دهنده از شرايط كنوني جامعه است، اين گزارش نشان مي دهد كه جامعه تا چه حد مفاهيم و مصاديق دفاع مقدس را نديده و درك نكرده است، زيبايي اين گزارش در اين است كه تقلب و كپي برداري نيست بلكه واقعيتي انكار ناپذير است و شناخت نويسنده نسبت به قشر بازماندگان شهدا نگاهي واقع بينانه و تحليل گرايانه است و اگر اين قبيل كارها ادامه دار باشد افق ديد وسيعي براي تبين مفاهيم ايثار و شهادت ايجاد خواهد نمود.
به گزارش سرويس فرهنگي خبرگزاري حيات، اين گزارش اثر برگزيده نهمين جشنواره مطبوعات دفاع مقدس در بخش گزارش شناخته شد. بنفشه سام گيس گردآورنده اين اثر كه دغدغه زنده نگاه داشتن مفاهيم و مظاهر دفاع مقدس را داشت اقدام به گردآوري اين اثر نموده است.
متن اين گزارش تقريبا بدون هيچ تغييري در ذيل آمده است:
نيازي هست كه حتماً مناسبت خاصي باشد براي به ياد آوردن خاطره آنها كه براي وطن رفتند و هرگز بازگشتند؟ به نظرم، خير. هر روز و هر لحظهي، زماني است مغتنم براي يادآوري. حداقل در پس هر نفسي كه مي كشيم و زندگي را مرور مي كنيم مي توانيم به ياد بياوريم آنها را كه نيستند و رفتند. جاي خالي شان را كه مي توانستند باشند و پدر باشند و همسر باشند و برادر باشند، پسر باشند، شهروند باشند آنها كه مي توانستند بي تفاوت باشند و كروكور باشند و نروند و بمانند. اين، يك گزارش نيست. مجالي است براي به ياد آوردن و به ياد سپردن...
پسرهاي شاه حسيني هر كدام به فاصله شش ماه از هم شهيد شدند، اول از همه عباس رفت كه 17 ساله بود. بعد محمد كه 20 ساله بود، احمد كه 27 سال داشت و آخري قاسم 23 ساله. شاه حسيني كارگاه نجاري داشت. كارگاهش طبقه اول خانه اش بود، نبش كوچه.
نماي خانه اش آجري بود. يك خانه سه طبقه كه هنوز روكارش را تمام نكرده بودند. بعد از رفتن قاسم، يكي دو ماه بعد، شاه حسيني نماي خانه اش را تمام كرد: سنگ سفيد. همسايه ها گفتند: خانواده شاه حسيني از صدقه شهادت بچه هايشان به نان و نوا رسيدند و خيلي اضافات ديگر. چند وقت پيش، چند سال پيش از آن كوچه مي گذشتم. در كارگاه نجاري باز بود. رفتم تا كنار در. كف كارگاه را خاك اره فرش كرده بود و صداي رنده برقي سكوت كوچه را مي تاراند. گوشه كارگاه پيرزني روي صندلي چرخدار نشسته بود. چادر و مقنعه سياه، جوراب سياه، پيراهن سياه، كفش سياه. قاب عينكش هم سياه بود. نگاهش به روبه رو خيره بود. نمي دانم مرا مي ديد يا نه. لب هايش به هم فشرده و انگشتان دستش روي دسته هاي صندلي پهن شده بود. آن طرف تر پيرمردي روي ميز رنده خم شده بود و الواري را رنده مي زد. صبر كردم تا صداي رنده بريد. به ديوار كارگاه، چهار قاب عكس نصب شده بود: عكس پسرهاي شاه حسيني، عكس هاي قديمي و رنگ رفته. عكس ها جايي بود كه پيرمرد اگر سرش را بالامي گرفت آنها را مي ديد. انگار يك جور سلام روزانه، احوالپرسي با چهار تكه كاغذ سياه و سفيد. پيرمرد خط نگاه من را گرفت و پرسيد: سراغ چه آمده يي؟
سراغ كه آمده بودم؟ سراغ چه؟ سراغ پدر و مادر چهار شهيد كه بپرسم آيا حرف هاي 25 سال پيش همسايه ها راست بود؟ آيا شما از شهادت بچه هايتان بهره يي برديد؟
هشت سال جنگ براي خانواده شاه حسيني و خيلي هاي ديگر مفهوم ديگري داشت. خانه هايي كه بي پدر شدند، خانه هايي كه بي شوهر شدند، خانه هايي كه بي پسر شدند... خانه هايي كه پدر برگشت، شوهر برگشت، پسر برگشت اما جز تكه گوشتي روي صندلي بيش نبود. نمي توانم براي چنين خانه هايي از واژه هاي مرسوم و دستمالي شده استفاده كنم اما اجازه دارم كه يك جمله نخ نما را تكرار كنم: جامعه به تمام آنهايي كه به جبهه رفتند، چه آنها كه برگشتند و چه آنها كه هرگز برنگشتند مديون است.
مديون يعني چه؟ يعني پس از 17 سال اگر اسم شان مي آيد روبرگردانيم و بگوييم «خدا را شكر كه مشكل ما نيست.» مديون يعني پس از 17 سال توي رويشان نگاه كنيم و بگوييم «ما كه نگفته بوديم برو. خودت رفتي. خودت خواستي.» مديون يعني پس از 17 سال پشت سرشان بگوييم «هر چه خواستند گرفتند حتي بيشتر از حق شان.» آري مديون يعني همه اينها. مديون يعني روبرگرداندن و چشم بستن و فراموش كردن. مديون يعني خاموش كردن تلويزيون وقتي مراسم تشييع تابوت ها پخش مي شود. مديون يعني خيلي چيزهاي ديگر...
مديون يعني اينكه از خودمان بپرسيم وقتي آنها بهترين لحظه هاي عمرشان را در سنگرهاي خاكي و بدون آب و غذا در سرما و گرما به ارزان ترين بها مي فروختند ما كجا بوديم و چه مي كرديم. 17 سال گذشت. 17 سال ناقابل كه در مقابل اين همه فراموشي ارزشي ندارد...
زناني كه با جانبازان ازدواج كرده اند، فرزندان شهيد، مادراني كه پسران خود را از دست داده اند، همسران شهدا هيچ يك زنان عجيب و غريبي نيستند، معمولي و ساده اند اما روح بزرگي دارند. پذيرفتن اين نبودن، پذيرفتن اين نداشتن، پذيرفتن اين «عدم»، تحمل مي خواهد. بزرگي و شهامت مي خواهد. زناني كه در اين گزارش از آنان نام مي برم به گمانم اين بزرگي را داشته اند. به غير از آنها بسياري ديگر هم هستند كه مجالي براي يافتن شان نبود. همگي بزرگ و متعالي اند و من چه شرمنده و حقير در برابر اين عظمت روح...
«شايسته» 31 سال دارد. دانشجوي الهيات بوده و هفت سال قبل با يك جانباز قطع نخاع ازدواج كرده است.
- وقتي به خواستگاري ام آمد مهرش به دلم افتاد. بين تمام خواستگارانم او را بيشتر از همه پسنديدم. وقتي به خواستگاري ام آمد 9 سال از معلوليتش مي گذشت. آن زمان من 24 ساله بودم و او 27 ساله. 9 سال بود كه از گردن به پايين فلج بود. براي من توضيح داد كه من به عنوان همسر يك جانباز با چه مشكلاتي بايد كنار بيايم و چه مشكلاتي براي من وجود خواهد داشت. هفت سال است كه با هم زندگي مي كنيم. بچه نداريم و نمي توانيم بچه دار بشويم. در واقع همسرم نمي تواند بچه دار بشود چون فلج كامل است. من مثل هر زن ديگري آرزوي مادر شدن را دارم اما فكر مي كنم كه اين تقدير بوده بنابراين پذيرفته ام. زندگي ام را خيلي دوست دارم. زندگي ام خيلي خوب است. همسرم را خيلي دوست دارم اما رنج ها، دردها و گلايه ما از برخورد جامعه است. من مي بينم و مي دانم كه همسرم به عنوان يك جانباز و من به عنوان همسر يك جانباز در اين جامعه مشكلات بسيار داريم.
ساده اش كنم: وقتي براي گرفتن حقوق همسرم به بانك مي رويم، همسرم كه نمي تواند وارد بانك بشود من مي روم، كارت نشان مي دهم، خودم را معرفي مي كنم و كارمند بانك به من مي گويد: جانباز است كه باشد. بايد نوبت بگيريد و منتظر شويد. همسر من ساعت ها كنار در بانك منتظر مي ماند تا نوبت من برسد و حقوقش را بگيرم. به نظر شما اين درست است؟ همسر من و بقيه آدم هايي كه مثل او الان روي تخت خوابيده اند براي خاطر ما اين طور شدند. انصاف است كه با آنها اين طور رفتار شود؟
«عاطفه» فرزند شهيد است. سال 60 كه پدرش شهيد شد عاطفه هشت ساله بود. مادر عاطفه در اين سال ها از راه قاليبافي زندگي خود و چهار فرزندش را تامين كرده است.
- در اين سال ها تمام زحمت ها به دوش مادرم بود. نگاه جامعه به من، به ما تقريباً از عهده تحمل خارج است اما من به مسيري كه پدرم يا امثال او انتخاب كردند اعتقاد دارم بنابراين اين نگاه را تحمل مي كنم. عكس هاي پدرم را خيلي زياد نگاه مي كنم. آخرين بار دو هفته پيش بود كه آلبوم عكس ها را عوض كردم. يك بار خواستم از زاويه چشم او نگاه كنم، نتوانستم. نتوانستم مثل او بزرگ باشم كه از خودم و از خانواده ام بگذرم. هميشه فكر مي كنم كه پدر من و امثال او به خاطر همين مردمي رفتند كه امروز اغلب فراموش شان كرده اند و هميشه فكر مي كنم كه پدر من و امثال او چه انديشه پاكي داشتند. نامه هايي را كه در طول مدت جنگ براي مادرم و براي ما نوشته، نگه داشته ايم و من هر چند وقت يك بار سراغ آن نوشته ها مي روم. مرد جواني كه حاضر شد به خاطر عشق به وطن، عشق به مردم از همسر جوانش، چهار فرزند خردسالش كه بزرگ ترين شان هفت ساله بود بگذرد و در نامه هايش بنويسد كه «من نمي توانم وضعيتي را كه در خرمشهر و اهواز مي بينم رها كنم. نمي توانم فراموش كنم و نمي توانم بي تفاوت باشم و برگردم.» به نظر من جامعه امروز از چنين نگاهي فاصله گرفته است. نمي دانم شايد ما به وظايفي كه داشتيم به درستي عمل نكرديم كه امروز، مردم اينچنين كليشه وار نگاه مي كنند... اصلا عجيب نيست كه بگويم چقدر دلم مي خواست پدرم بود. بودن پدر و داشتن پدر نعمتي است كه نبودنش و نداشتنش آنقدر براي خانواده عواقب دارد كه خانواده زير بار اين همه سختي كمر خم كند و عجيب نيست كه بگويم فرزند شهيد بودن بسيار مايه خوشبختي است. از اينكه فرزند پدري هستم كه به خاطر وطن و به خاطر انسان ها شهيد شد بسيار خوشحالم تا اينكه پدري بود و اين پدر نسبت به آب و خاك بي تفاوت و بي عاطفه بود. پس از شهادت پدرم، مادرم هرگز ازدواج نكرد و به تصور من مادرم هم در طول 25 سال گذشته، 25 بار شهيد شد. پدر من شهادت را يك بار انتخاب كرد و مادرم هر سال و هر بار بايد به خود يادآوري مي كرد كه چه رسالتي دارد تا بتواند صبر كند و تحمل كند... دوستانم در دانشگاه به مزاح مي گفتند حاضر بوديم كه پدرمان نباشد ولي ما بتوانيم از سهميه دانشگاه و هزار مزيت ديگر استفاده كنيم. مي گفتم اينها شعار است. ادعا است. شما حتي حاضر نيستيد كه او «يك شب» نباشد. مي گفتم و مي گويم كه شما مديون من هم هستيد، من كه بي پدري را به خاطر همه مردم تحمل كردم...
«مينا» 18 سال پيش با يك جانباز 70 درصد ازدواج كرد. آن زمان 22 سال داشت و شخصاً به خواستگاري جوان جانبازي رفت كه از دو چشم نابينا شده بود و تمام بدنش هم پر بود از يادگارهاي جنگ: تركش هاي ريز و درشت.
مردي كه با مينا زندگي مي كند حتي يك بار هم چهره او را نديده است.
- من بايد در پاسخ به آن همه ايثار و فداكاري قدمي برمي داشتم. به خصوص كه برايم مهم بود قدمي به خدا نزديك تر شوم. به نظرم آمد كه زندگي با يك جانباز مي تواند راهي باشد براي نزديك تر شدن به خداوند. پس از گذشت 18 سال، با داشتن سه فرزند، احساس مي كنم كه زندگي ام «عالي» است. لطف خدا را همه جا مي بينم. همسرم هيچ وقت مرا نديده. اين يك واقعيت است اما من همسر نابينايم را به خيلي از آدم هايي كه چشم بينا دارند ترجيح مي دهم. ارزش هاي ديگري براي ما مطرح است. اينها چيزهاي پيش پاافتاده يي است. هيچ گاه به خاطر اين ارزش هاي ناچيز و پيش پاافتاده گريه نكردم. گريه هايم به خاطر درك نكردن مردم بوده، به خاطر باور نكردن مردم و به خاطر فراموشكاري مردم. آدم هايي كه ما را نمي فهميدند و من چقدر بايد برايشان توضيح مي دادم كه چه ارزش هايي براي ما مهم و در اولويت است... من در متن و بطن جنگ بودم و با اين ايثارگري ها بزرگ شدم. يادم هست كه در آخرين عمليات كه عمليات مرصاد بود، منافقان تا نزديك شهر ما آمده بودند. برادران من و دوستان شان در منطقه بودند و يك روز تصميم گرفتند در بحراني ترين شرايط مادر و خواهران شان را بكشند تا اينكه آنها به دست منافقان نيفتند. وقتي اين تصميم را به ما اعلام كردند ما هم پذيرفتيم. ما جنگ را هضم كرده بوديم. جنگ را درك كرده بوديم...
مادر شهيد بودن يعني چه؟ پيدا كردن پاسخ براي خانم «فرجواني» سخت نبود. زني كه در ميانه ميانسالي بود و دو جوانش را از دست داده بود: اسماعيل 27 ساله و ابراهيم 21 ساله. يك دختر جانباز هم داشت كه به قول خودش «يك نصفه» بود. خانم فرجواني نه كمتر از دو جوان از دست رفته اش و نه حتي كمتر از دختر نصفه اش به جنگ خدمت كرده بود. با تنها سرمايه اش كه يك قيچي برقي بود براي برش زدن لباس رزمندگان و توانايي راندن كاميون و وانت تا لب خط كه پر برود و خالي برگردد.
- مادر شهيد بودن يعني برگه افتخار را در دست داشتن.
بر لب جوي بنشين و گذر عمر ببين، عمر روان است.
من هيچ وقت نخواهم گفت كه اگر جنگ نشده بود و پسرهاي من شهيد نشده بودند چه خوب بود كه امروز كنار من بودند و در قيد حيات بودند. همين كه آنها به راه سعادت رفتند، به راه خير رفتند و در اوج جواني رفتند، اين هنر و امتيازي بود، برگه سعادتي بود و پرچم افتخاري بود. تمام مادرها آرزو دارند كه جوان شان را در لباس دامادي ببينند. من هميشه به مادرهايي فكر مي كنم كه جوان شان را در اثر بيماري يا تصادف از دست دادند. جوان آنها قشنگ تر از جوان هاي من، شايد بهتر از جوان هاي من. اينها تقدير بود. خوشا به حال آن كه با شهادت مي رود. هميشه مرگ به سراغ تو مي آيد ولي آن كه شهيد مي شود او به سراغ مرگ رفته و از مرگ استقبال كرده و اين شهامت است. اين رشادت است... اسماعيل به من گفته بود كه ديگر برنمي گردد. شب يلدا اول دي ماه سال 65 بود كه به خانه آمد و خواست عكس بگيريم. خواست با هم صحبت كنيم. گفت:«مادر مملو از حرفم. در اين هشت سال كه از هم دور بوديم و شرمنده كه در كنار تو نبودم.» من در 11 سالگي ازدواج كردم و 12 سالگي مادر شدم. اسماعيل كه پسر من بود، همبازي من بود و تا زمان جنگ بين ما جدايي نبود. همان روز شب يلداي سال 65 براي آخرين بار با هم خداحافظي كرديم و سوم دي ماه سال 65 نداي حق را لبيك گفت. جسد اسماعيلم را 15 سال بعد از شهادتش آوردند. 15 سال در غربت بود و بعد از 15 سال دو تكه استخوان برايم آوردند و گفتند اين حاج اسماعيل است. اسماعيل من 7 سال فرمانده تيپ و فرمانده گردان بود. ابراهيم را بي سر و بي دست آوردند. ابراهيم سال 1360 در عمليات طريق القدس شهيد شد. دخترم نسرين هم 15 مهر سال 1359 در بمباران مسجد جوادالائمه مجروح شد. پنج سال در بيمارستان بستري بود و حالايك نصفه است. نصف صورتش رفته، لب و لثه اش رفته، دستش قادر به برداشتن هيچ وزني نيست. ساق پاي چپش هم از اصابت تركش سوراخ شده است... اسماعيل هم در عمليات بدر دست راستش را داد. در عمليات رمضان پاي چپش را داد. در عمليات خيبر شيميايي شد و... شهادت را جرعه جرعه نوشيد. من همزمان با مجروحيت اسماعيلم در بيمارستان حاضر مي شدم و فقط يك آرزو داشتم كه اگر به شهادت رسيد ببينم كه آن چشمان سياه و قشنگش بسته شده و آرام گرفته كه آنقدر اضطراب داشت و نگران بود. تمام دلش پيش جنگ بود. هيچ وقت يك لقمه غذاي بدون اضطراب نخورد. يك لقمه غذاي سير نخورد. بسياري اوقات غذايي را به ما تحريم مي كرد، مي گفت كم بخوريد. جنگ است. شش ماه گوشت را به ما تحريم كرد، گفت گوشت نخوريد، جنگ است، مردم توان خريدن گوشت را ندارند. وقتي مي ديدم آنقدر عاشق است در برابر مجروحيت او چه مي توانستم بگويم... وقتي كه شهيد شد گفتم خدايا، اسماعيلم را راحت كردي. تاول هاي شيميايي كه روي گردنش بود وقتي به آبريزش مي افتاد آب از زير لباس هايش به داخل پوتين هايش مي رفت و پوتينش پر از آب مي شد. يك چفيه مي بست دور گردنش كه من مادر اين تاول ها را نبينم. بعد از آنكه دستش را قطع كردند تا دو سال جلوي من پرتقال نخورد. تا دو سال كمربند شلوار يا بند پوتينش را جلوي من نبست چون بايد از دندانش كمك مي گرفت و مي بست. مي ديدم كه تكه تكه شده اما چه مي توانستم بگويم. فقط به رشادتش، به شهامتش، به شجاعتش درود مي فرستم. روحش شاد باشد...
پاياني نياز نيست. شايد فقط يك درود، يك سپاس، يك يادآوري. در برابر حجم عظيم ايثار و عشق، از خود گذشتن و باختن. يك سوال:«در طول 28 سال گذشته چند بار به مزار شهدا رفتيد؟»
پايان پيام
سه شنبه 26 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[مشاهده در: www.hayat.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 430]
-
گوناگون
پربازدیدترینها