تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 11 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دوست ندارم كه در كودكى از دنيا مى رفتم و وارد بهشت مى شدم و بزرگ نمى شدم تا پروردگارم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1847222228




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

انسان و جريان زندگي


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: انسان و جريان زندگي


اشاره:دكتر نجفقلي حبيبي دانش آموخته رشته فلسفه است كه درسال 1356 به اخذدكتري نايل آمد . پايان‌نامه او به حسب گرايش فكري‌اش، رساله‌اي درباب شيخ اشراق بود. اودرطول ساليان متمادي به تصحيح متون عرفاني وفلسفي اشتغال داشته است. دكترحبيبي درعين حال به جهت حضوردرجايگاههاي علمي باسطوحي از اجتماع نيزدرتماس بوده است كه موجب تكوين نگرشي خاص درباب زندگي شده است. طي اين مصاحبه ايشان ديدگاه خويش درباب مسائل مربوط به زندگي را با ما در ميان گذاشته است كه تقديم خوانندگان گرامي مي‌شود.‌

***

اولين سوال من ازشمادرباب زندگي، تعريفي است كه اززندگي مي‌توان ارائه داد.‌

به نظرمن تعريف زندگي بسيار دشوار است. شايد هركسي با فهم خودش زندگي را تعريف مي‌كند. بنابراين من نمي‌دانم آيازندگي يك تعريف منطقي دارد يا ندارد؟ مشكل است كه بتوانيم مثل ابن سينا تعريفي اززندگي ارائه كنيم. چون زندگي يك مفهوم زيستي است كه درآن مي‌گوييم: انسان زنده است. طبعا غرض شما از زندگي، مفهوم زيستي نيست. علاوه ازانسان موجودات زياد ديگري هم هستندكه زنده‌اند يعني: حس، اراده وحركت دارند.بدون شك مراد از زندگي، فضاي معنوي است كه انسان در زندگي دارد و در قرآن به آن گفته مي‌شودكه مي‌گويد: اگرشما اين كارها را انجام بدهيد، ما به شمازندگي مي‌بخشيم. درواقع اين كه انسان در دوره‌اي كه دردنياست وعمروحيات دارد، چگونه عمل مي‌كند و عمر خودش را چگونه به سرمي‌برد، به مجموع آن مي‌گوييم زندگي.

آيا فكر مي كنيد براساس اصول و مباني است؟

اگر براين اساس باشد،حيات طيبه خواهد بود و اگر نه، درواقع بزرگترين سرمايه خودش را از دست داده است.‌‌

من خودم را قادرنمي بينم زندگي را تعريف كنم وبيش ازاين نمي‌توانم بگويم كه زندگي گذراندن دوره عمراست، بامبنايي كه هرشخصي مي‌تواندداشته باشد.‌

پس اجازه بدهيد اينگونه بپرسم كه: چه مفاهيمي ما را به معناي زندگي نزديك مي‌كند ؟

مي‌توان گفت: انسان وقتي نفس مي‌كشد،حركت مي‌كند و اراده مي‌نمايد، با چيزهايي زيادمرتبط مي‌شود. مفاهيم مربوط به زندگي از همين جاپيدامي شود. مهمترين پيوندانسان باخداونداست . بنابراين اگرخدادرزندگي نباشد، زندگي بي معنامي شود. حركت ازاين طريق، خودبه خودمسائلي مثل: زيبايي‌ها، جلوه‌هاي مطلوب هستي - كه تجليات خداونداست - و همچنين پاكي‌هاي اخلاقي راجزو مفاهيم زندگي قرار مي‌دهد. اما يك زندگي مطلوب ومناسب نيازبه عشق وآبادي وعدالت وايمان و نيز همزيستي با ديگران وهمزيستي درست با طبيعت را نيز لازم دارد كه همگي با نوعي از ربط به گذشته و نوعي ازربط عميق به آينده، مفاهيم زندگي راتشكيل مي‌دهند و هركدام درجاي خودشان مهم هستند و ما نمي توانيم جاي يكي از آنها را خالي بگذاريم. جاي هريك از اين مقوله‌ها خالي بماند، زندگي گيرپيدا مي‌كند. اما دربين همه اينها، مهمتر از همه خداونداست كه اصل است وهمه فروع دردل آن جادارند. ازباب اينكه بدانيم، اگر بخواهيم تقسيم بندي كنيم، همه اين قضايا درزندگي ميدان پيدامي كنند، مثل زندگي با طبيعت، با انسانها، با تاريخ و آينده كه مفاهيم دخيل درزندگي هستند.‌

به نظرشما آيامي توانيم ادعاكنيم زندگي برخلاف بسياري ازمفاهيم، عينيت است، نه مفهوم ؟

ازيك جنبه، بله، زندگي يك واقعيت است. يعني: خودش است. اما خيلي بايد سعي كنيم تا زندگي رانيزمثل بسياري از واقعيت‌ها به مفهوم تبديل كنيم تا بتوانيم رويش قضاوت كنيم. اين كار مقداري دشواراست، البته خودش هم جزئي از زندگي است. بنابراين، تلاش انسان همواره اين بوده است كه از عميق‌ترين واصيل ترين واقعيت‌ها، مفهومي براي خودش بسازد. از زندگي هم مي‌توان مفهوم ساخت، ولي بايد اعتراف كنيم كه زندگي يك واقعيت به شمار مي‌رود و هست. اگر مقصود شما را درست درك كرده باشم، قبول مي‌كنم كه زندگي پندار نيست . وهم نيست، تا بتوان گفت ازآثار قوه وهم و واهمه باشد، بلكه وجود است، و واقعيتي قطعي است.‌

من هميشه خودم با خودم مي‌گويم: زندگي جريان دارد. يعني فكرم اين است كه هر اتفاقي بيفتد، چه من بخواهم و چه نخواهم، چه خوشم بيايد و چه خوشم نيايد و چه غمگين بشوم وچه شادمان، در هر صورتي جريان زندگي به صورت قطعي جاري است و چيزي آن را قطع نمي‌كند. بنابراين زندگي درشمارآن دسته از واقعيت‌هاي قطعي است كه ملموس بوده، در عين حال همه وجود ما را هم فراگرفته است . شكي در واقعيت زندگي نبايد داشت. ممكن است آن را نفهميم، ولي آن وجود دارد.‌

بادرنظرگرفتن قطعيت وجودي زندگي، چه هدفي رامي توان براي زندگي ترسيم كرد؟

موضوع هدف زندگي، بستگي به مولفه‌هاي زندگي دارد. بنابراين مي‌تواند به گونه‌اي تنظيم شودكه با مولفه‌ها همخوان باشد.عالي ترين مولفه زندگي غايت آن است كه خداونداست وچون خداوند زنده وحاضراست، بنابراين غايت دراينجا،معناي چيزي كه درآينده به آن مي‌رسيم نيست، بلكه هرلحظه است ولحظه‌اي نيست كه خدا ازما جدا باشد.بنابراين مهمترين هدف انسان اين مي‌تواندباشد.اين موضوع ممكن است خيلي فلسفي جلوه نمايد، درحالي كه ما مي‌دانيم زندگي درجريان خودش است وانسانها به زندگي خودشان ادامه مي‌دهند. به موازات اين موضوع، پيوند زندگي باخداوند هم چه ما بخواهيم وچه نخواهيم، اتفاق مي‌افتدوصورت مي‌گيرد و زندگي درمسيري كه خداوند تعيين كرده است، حركت مي‌كند.

اماارزش زندگي به اين است كه هدف زندگي با آگاهي وبه صورت آگاهانه درمسيري كه خداوند تعيين كرده است، قرارداده شود. در اين صورت است كه زندگي مي‌تواند درعين شيرين ولذت بخش بودن، مفيدهم باشدو دراين فرض است كه زندگي مي‌تواند بركت‌هاي خويش را به انسان ارزاني نمايد. در صورت خالي شدن ‌از اين مولفه‌ها و عناصرمعلوم نيست كه انسان ازبركت‌هاي زندگي بهره‌مند خواهد شد يا نه! چون مثل هر چيز ديگر، زندگي هم خوب و بد دارد. عملي كه درزندگي انجام مي‌دهيم، نتايج خودش را در درون زندگي نمايان مي‌كند. پس بهترين ومهمترين هدف براي زندگي مي‌تواند باشد،ازآن روكه درآن عشق و رهايي وكمال و كمالجويي و مهر و هرچيزي كه به شكلي مي‌تواند انسان را به خدا وصل كند، نهفته است.‌

‌ بايك نظرخلاقيت وكارآمدي هم درمعنويت نهفته است، چون خداوندهرگز بيكارنيست و همواره فعال است . انساني كه خداوند را هدف زندگي خودش قرار بدهد، مي‌توانيم بگوييم صفت‌هاي خدايي رابه خودش مي‌گيرد.‌

انسان وقتي صفت‌هاي خداوندي به خود بگيرد، همه چيز برايش زيبامي شودو در اين رهگذراست كه پديده‌هايي مثل: غم ، اندوه، مصيبت ،فقر و ثروت و عمر طولاني و پيري وجواني و زيبايي خودش رانشان مي‌دهد. اينجا ديگرموضوع مفهوم صرف نيست، بلكه همه چيز مفهوم دارد و در پيوند با خداوند متعال، زندگي چهره‌اي مطلوب به خودش مي‌گيرد و به اصطلاح شيرين مي‌شود. اما مسئله اين است كه اين موضوع قابل دسترسي است يا اين كه خيالي است. من مي‌خواهم بگويم اين موضوع خيال محض نيست، واقعيت دارد.اما اينكه ما انسانها چه اندازه مي‌توانيم به آن برسيم، بستگي به اشخاص داردكه آيابخواهند برسند يا نه؟ وآيا بخواهند زندگي شان را درمدار اين مسائل قراربدهند يا نه؟ ‌

به نظرمي رسد اين موضوع يك مسيراست ، يا يك مسيردارد. راه عام اين مسير چيست وهمگان چگونه مي‌توانندبه آنچه كه واقعيت غيرخيالي دارد، برسند؟

شكي نيست كه اصل واقعيت خداونداست. اگربه اين آيه قرآن كه مي‌فرمايد: توجه كنيم، موضوع روشن ترخواهدشد. صراط به گونه‌اي است كه كافي است انسان درآن واقع شود، چون مانند اتوباني است كه اين سو و آن سوي آن بسته است واگركسي درآن قراربگيرد، ازاين سوي آن كه واردشود، ازآن سويش خارج مي‌شود و به مقصدش مي‌رسد. انسان اگربتواند در مسير واقع شود، خواهد رسيد. كافي است آدمي در اين مسير واقع شود، البته قبول داريم كه پيامبران، آموخته‌هاي علمي، كمك‌هاي مربيان، تجربه‌ها، آموزه‌هاي عقلي هم موثرند. درصورتي كه با بهره مندي از اين مجموعه در تونل زندگي صحيح قرار بگيرد، به صورت طبيعي ازآن سوي اين مسيرخارج خواهد شد و اين همان مسيري است كه همه مي‌توانند به آن روي بياورند. مشكل يا مسئله اين است كه انسان به مسيربيفتد. البته اين مسيرها واقعي هم هستند اما چون انسان مختار و دارنده قدرت انتخاب است، در اينجا بحث برگزيدن پيش مي‌آيد، چون انسان داراي آزادي است وعقلي در اختياراو قرارگرفته است كه به اوكمك مي‌كند مسيرخودش را برگزيند و به نداي درون خودش و هر چيزي كه از بيرون او را فرا مي‌خواند، جواب، بدهد و با اين جواب، در مسير عامي كه متصور است به حركت در بيايد. فرض اين است كه اين حركت تاپايان ادامه دارد، مشروط به اين كه درآغاز بتواند آن را درك كند. البته وجودكوره‌ راههايي كه سبب انحراف درطول مسير بشود، منتفي نيست، بنابراين انسان هيچ لحظه‌اي نمي‌تواند ازخودش غافل بماند.‌

مسئله ديگري كه هست، اين است كه ما در جهان تنها نيستيم . بلكه مجموعه عالم، مجموعه‌اي از واقعيت‌ها و نيروهاست كه همه به هم كمك مي‌كنند تا مسيري كه به سوي خداوندامتداد دارد، طي بشود. مسئله انسان درزندگي اين است كه بايدخودش را با اين نيروها ونيروهايي كه جنبه روحي و الهي دارند، متصل كند. مسير عامي كه مورد سوال است، با كمك والدين ومربيان و معلمان و آگاهان جامعه قابل سپري شدن است اما بايد به اين نكته توجه كامل داشته باشيم كه اصل موضوع ازدرون خودانسان مي‌جوشد، چون اين احتمال است كه همه براي پيمودن مسير به انسان كمك كنند ولي او نخواهد، چون اختيار دارد.‌

ما اگر زندگي را جريان تلقي كنيم، با كهنگي سازگار نخواهد بود و تازه و مستمر خواهد بود. به نظر شما تازگي و استمرار زندگي از كجا تامين مي‌شود؟

اگر بتوانيم اين موضوع را كه زندگي جريان است، قبول كنيم، تازگي زندگي يك امربديهي خواهد بود، چون دراين فرض زندگي نو به نو و لحظه به لحظه مي‌شود. اين موضوع طبق گفتاركساني كه گفته اند: زندگي حركت است نيز اثبات مي‌شود و بر اين اساس، زندگي هر لحظه نو‌ ‌مي‌شود، مثل زمان كه درفرد ذهني آن مي‌توان اولش را به آخر‌ ‌و‌ ‌لحظه‌ ‌بعدي اش وصل كرد ولي در واقع استمرارست وچنان قوي است كه نمي‌توان آن را تكه تكه كرد‌ ‌و‌ ‌ديد، چون يك جريان است.‌زندگي هم وقتي بپذيريم كه جريان‌ است، قائدتاً نبايد در درونش كهنگي راه داشته باشد و هر لحظه‌اش به صورت خاص معنادارخواهد بود. بايد ديد كه زندگي در مسير رودخانه حركت مي‌‌كند، يا منحرف شده است؟ اين مهم است وگرنه زندگي كاملا تازه است.

عده‌‌اي احساس مي‌‌كنند زندگي يك تكرار بيهوده است، چون صبح از خواب بيدار مي‌شوند، سركار مي‌روند، ازكار برمي‌گردند، دوباره مي‌‌خوابند و به‌همين ترتيب باز سركار حاضر مي‌شوند، دوباره مي‌‌خوابند. به قول مولير درآن نمايشنامه معروف : اگركساني به زندگي اينگونه نگاه كنند و بگويند: تكراري و بيهوده است، حق با اوست، چون مسير را گم‌كرده‌‌اند و چون به مسيركلي كه زندگي را به غايتش حركت مي‌‌دهد، فكر نمي‌كنند، دچار فرسودگي مي‌‌شوند و نمي‌توانند زندگي را تكرار نبينند. اما اگر مسير كلي درنظر باشد، زندگي هرگز تكراري نخواهد بود و هر چيزي از زندگي مثل ريل يك قطار درجاي خودش قرار دارد تا قطار زندگي حركت كند و از مرحله‌‌اي به مرحله بعد منتقل شود. در واقع تازگي و كهنگي زندگي را، تفسيري كه آدم‌‌ها از زندگي ارائه مي‌‌كنند، تعيين مي‌‌كند.‌

به نظرمن كساني كه فكر مي‌كنند زندگي برايشان تكراري است، آنها درحال بيدار شدن هستند تا بفهمند كه: زندگي اين نيست. اگر اين باشد زندگي تكراري خواهد بود ولي چنين شخصي متوجه مي‌‌شودكه زندگي نمي تواند اينگونه باشد و او را نيافريده‌‌اندكه تنها بخورد تا كاركند و كار كند تا بخورد، بلكه تازه مي‌‌فهمد كه امر، بزرگتر از اين حرف‌هاست. به تعبير برخي از فلاسفه ما: مسئله بزرگتر از اين است. بنابراين به چنين شخصي بايد تبريك گفت ولي انسان نبايد به اين مقدار بسنده كند، بلكه بايد ادامه بدهد تا پوچي تكراري بودن زندگي، خودش را نشان بدهد و بداند كه موضوع زندگي چيست و بداندكه: تكراري دركار نيست و آنچه هست، قطعاتي از مسير زندگي است و گامهايي است براي رسيدن يك حقيقت متعالي.‌

درواقع هركس كه احساس كند زندگي تكراري است، او مستعد و آماده براي انتقال به يك مرحله بعد از زندگي است. آيا نظر شما همين است؟

دقيقاً . چون بسياري از انسانها را مي‌بينيم كه اصلا به تكرار زندگي و زندگي تكراري توجه نمي‌يابند. كم نيستند كساني كه تمام عمرشان را طبق گفتارحضرت علي(ع) گردآسياب دور مي‌زنند، ولي نمي‌دانند تكرار است و يك چيز را به صورت مرتب تكرار مي‌كنند. كسي كه اين موضوع را بفهمد، مي‌‌تواند راه خوبي را براي خودش باز كند. چنين شخصي بايد سرعت عمل به خرج بدهد تا دچار غفلت نشود و فكر نكند كه كارش در زندگي دور زدن است، بلكه بايد بداندكه دور زدنش براي چيزي ديگر است.‌

باتوجه به اين بحث، آيا فكر نمي‌كنيد علت مقدار زيادي از رشد و پيشرفت غربيها در همين نكته نهفته است كه پس از پي بردن به تكراري بودن زندگي، دوباره به راه افتاده‌‌اند؟

من اين‌گونه فكر نمي‌كنم. اتفاقاً اين فكر بيشتر شرقي است تا غربي، چون دردها و‌ ‌اندوهها و رنج‌هاي مردم شرق به گونه‌‌اي بوده كه نمي‌توانستند نجات پيدا كنند. بنابراين برخي از آنها متوجه تكرارهاي خسته‌كننده و غم‌آلود شده و زبان به شكوه گشوده‌اند كه از آن ميان مي‌‌توانيم به خيام نيشابوري اشاره كنيم. اين اتفاق عيناً در غرب هم افتاده است، منتها نحوه بيداري اين دو بسيار متفاوت است.

يكي از اين بيدارها براي وصل شدن به خداوند است و يكي ازآنها براي سامان دادن به زندگي دنيوي است.

تصديق مي‌كنيد كه‌ اين دو نوع بيداري كاملا با همديگر فرق دارند. اماآنچه در غرب صورت گرفته، مثل نجات يافتن از دست يك گرگ و گرفتار شدن در دست گرگي ديگر است، گرگي خونخوارتر، چرا كه امروز همگي مي‌‌گويند: ما در دست صنعت اسير شده‌ايم، درحالي كه خودمان آن را ساخته‌ايم و الآن در زيرسنگيني خودش ما را له مي‌‌كند. بنابراين كسي كه به تكرار بيهودن بودن زندگي پي مي‌‌برد، ممكن است كه نتواند باز راه صحيح را پيدا كند.

براي همين است كه مي‌‌گوييم درعين حال كه بايد از رسيدن به اين امر و توجه به آن ذوق كند، متوجه هم بايد باشدكه از اين دام، به دامي ديگر نيفتد. اين لحظه براي شخصي حساس است، هرچند ممكن است جنبه‌ايي كاملا شخصي و فردي داشته باشد. درصورت زياد شدن، ممكن است جامعه را هم فرا بگيرد و جامعه‌‌اي اينگونه فكر كند ولي درهرحال، موضوع قطعاً حساس است و اينگونه مي‌‌توان بيان كردكه:‌ وقتي كسي به اين بيداري رسيد، حال از اين بيداري چه استفاده‌‌اي مي‌‌تواند به عمل بياورد؟ آيا خود را غني مي‌‌كند و به طرف معنويت حركت مي‌‌كند چون انسان براي اين دنيا نيافريده شده است و دنيا گذرگاه، پل و مسيراست يا اينكه همه هستي و آرمان و تجلي‌‌ها، همه در همين زندگي در دنياست.

تفكيك اين دو موضوع از هم بسيار سخت است. ظاهرا دنياي امروز دچار و گرفتار اين قضيه شده است. يعني فراموش كردن معنويت‌‌ها و ارزش‌‌هاي وجودي و منحصر نمودن زندگي به اين دنيا و آن گاه به كاربردن همه توان‌ها براي توسعه اين دنيا. بعد انساني اين توسعه روشن نيست. ناله‌‌هايي هم كه انسان امروز سرداده است، از نوع ناله‌‌هايي كه مولانا و حافظ داشتند، نيست. انسان امروز براي آنچه مولانا از آن مي‌‌ناليد، نمي‌نالد. حداكثر ناله‌‌اش گرسنه بودن خودش و گرسنگي انسان است كه بايد سير شود و حداكثر اين كه وسيله‌‌اي تهيه كندكه با آن بيشتر بتواند بر طبيعت استيلا بيابد! اين في نفسه عيبي ندارد و از آن جنبه كه مقدمه براي صعود معنوي باشد، بسيار هم خوب است، اما عيبش اين است كه انسان را زمين گيرد و طبق بيان قرآن: بشود و او نتواند تكان بخورد. به نظر مي‌رسد اين حالت بسيار خطرناك است. در اين فرض، آدمي در واقع در بخشي از زندگي متوقف مي‌‌شود ولي خيال مي‌‌كند حركت مي‌‌كند.‌

من در صحبت‌‌هاي شما هيچ اشاره‌‌اي به مقوله فهم زندگي نديدم. فكر نمي‌كنيد فهم زندگي علاوه از تقدم بر زندگي، از اهميتي بيشتر نيز برخوردار است؟

ما قبول كرديم كه زندگي واقعيت دارد. اما فهم زندگي مثل هر چيز ديگري كه با تفسيرمشخص مي‌‌شود، وابسته به تفسير است وبه سبب تفسير معلوم مي‌‌گردد تا بدانيم زندگي چيست و چگونه جريان مي‌‌يابد و به كجا مي‌رود! پس فهم زندگي، غيراز خودش است، هر چندكه اشراقيها مي‌گويند: دراك اشراقي، تطبيق به خود شيء است. بعضي از اشراقيها و خود سهروردي اين مثال را مي‌زنندكه وقتي چاقو را بر مي‌داريم و به دست خودمان مي‌‌زنيم، درد گرفتن دست، تصوير درد نيست، خود درد است. درد يعني‌ فهم ما. در زندگي يك چنين اتفاقي مي‌‌افتد؛ بنابراين‌ زندگي يعني خود ما. در عين حال كه خودمان هستيم، بايدآن را باز كنيم كه يعني چه! اين مي‌‌شود خودشناسي.‌

پس نظر شما اين است كه زندگي عبارت است از خودشناسي؟

به نظر مي‌رسد زندگي يك جوري به خودشناسي بر مي‌گردد؛ ولي در عين حال بسيار ظريف است، چون بحث شناخت نفس، منتهي مي‌‌شود به شناخت خودمان. خود ما هم زندگي است و حيات است. پس اينكه بايد خودمان را بشناسيم، چيزي است كه شما از آن تعبير به مي‌‌كنيد و درواقع معرفت نفس است چون اگر زندگي را بر خودمان تعريف كنيم، زندگي از ما جدا نخواهد بود و خواهد شد. حيات هم كه درك و فهم است و همه اينها درواقع اجزاي يك مجموعه هستند. در اينجا بايد مراقب بود كه در دام لفظ‌‌ها نيفتاد.‌

آيا شما قائل به تفكيك زندگي قديم و جديد از همديگر هستيد؟ درصورت تفكيك، تفاوت زندگي قديم و جديد در چيست؟

ما قبول كرديم كه زندگي جريان است. با وجوداين، اگر بياييم ميان آنچه ما عمل مي‌‌كنيم و انجام مي‌‌دهيم و آنچه پيش از ما بوده و گذشته است، مي‌‌توان مسئله قديم و جديد را در زندگي پذيرفت. زندگي مثل زمان است. گذشته‌‌اش تمام شده است ولي آثار خوب و بد آن باقي مي‌‌ماند. نمي‌دانم چگونه مي‌‌توان زندگي قديم و جديد را تفسير كرد، چون بستگي به هر فردي دارد. وقتي فردها مشخص شود، جامعه‌‌ها هم مشخص مي‌‌شود.‌

در اين مسئله، اين بحث هم مطرح مي‌‌شود كه زندگي را به صورت تاريخي بحث كنيم و ببينيم زندگي صد سال قبل از اين و پانصد سال پيش از اين چگونه بوده است و حالا چگونه است؟ از اين زاويه، زندگي و قديم و جديد از همديگر قابل تفكيك است اما مربوط است به چيزهايي كه دردل زندگي گذشته و سپري شده است. بنابر اين خود زندگي را نمي توان قديم و جديد تلقي كرد. ما در لحظه قرار داريم.‌

آيا شما با گزاره موافق هستيد؟ در صورت صحت اين فرض، چگونه مي‌‌توان سختي را از جان زندگي زدود؟

سخت شدن زندگي، مربوط است به چيزهايي كه در كنار قرار دارند، خود زندگي در حال عبور و گذشتن است و ما نمي‌توانيم آن را متوقف كنيم. چون به هرصورت مي‌‌گذرد: چه خمور و چه در لب تنور! هر دو مي‌گذرد. پس سختي به خود زندگي مربوط نيست. سخت شدن‌‌ها و سختي‌‌ها، مربوط مي‌‌شود به يك سلسله مسائلي كه در اطراف زندگي قرار دارد، مثل ابزارها و وقايع كه سختي و آساني زندگي از مجموع آنها نتيجه‌گيري مي‌‌شود. اما آيا خود زندگي هم سخت و آسان مي‌‌شود؟

به اصطلاح شما معتقديد كه بايد ميان و تفاوت قايل شد.‌

ببينيد! بسياري از چيزها، لوازمي هستند كه در خدمت زندگي قرارگرفته‌‌اند: لوازم، ابزار، وسايل، پول، رفاه از يك طرف و فقر و تنگدستي و بيماري و مشكلات ازسوي ديگر، چيزهايي هستندكه درحاشيه زندگي قرار گرفته‌‌اند. اگر خود اينها را زندگي بدانيم، زندگي جامع اضداد خواهد شد. در اين فرض، جدا از فقر و ثروت زندگي وجود ندارد، درحالي كه اينها مي‌توانند زندگي را براي ما تلخ يا شيرين كنند، ولي لوازم هستند و دركنار زندگي مطرح مي‌‌شوند، نه اين كه خودشان زندگي محسوب شوند. زندگي، زندگي است و مي‌گذرد. به عبارت ديگر يك حيات داريم كه با چيزهايي از قبيل خوبي و بدي و فقر و ثروت احاطه شده است. پس ما بايد بينديشيم كه چه چيزهايي حيات را شيرين مي‌‌كند و چه چيزهايي آن ر تلخ مي‌‌گردد. من مي‌‌خواهم بگويم اين قبيل مسائل جزو مفهوم ذاتي زندگي نيست، زندگي چيزي است و اينها لوازم و حواشي و اطراف آن هستند. به عنوان مثال، چنين نيست كه فقر و ثروت جزو زندگي است. اگر اين طور باشدكسي كه فقير نباشد، زندگي نخواهد داشت. زندگي يك مفهوم فلسفي تجريدي داردكه بقيه مفاهيم در كنار آن قرار مي‌‌گيرد.‌

‌ ممكن است از باب دادن حكم لازم به ملزوم و همچنين دادن حكم سبب به مسبب، علاقه‌‌اي بين اين دو موضوع برقرار كنيم و درنتيجه بگوييم: زندگي سخت است. اما سختي‌‌ها از زندگي نيست، از چيزهايي ديگراست، چون زندگي مفهومي مجرد و انتراعي است كه غير خودش دراطرافش قرار مي‌گيرند. بنابر اين، ممكن است زندگي را از كمالش ساقط كنند و هم اين كه مي‌‌توانند گذرانش را شيرين و لطيف كنند. گروهي‌بوده‌اند كه وقتي دچارغم و اندوه‌‌‌‌ مي‌شدند، خوشحال‌‌‌‌ مي‌شدندكه خداوند آنها را لايق ديده و برايشان درد و اندوه داده است. گروهي هم هستند كه از رنجها رنجيده خاطر مي‌شوند و ناراحتي وجودشان را فرا مي‌گيرد كه:‌

اگردستم رسد بر چرخ گردون ‌

از او پرسم كه اين چون است و آن چون؟

زندگي ممكن است ازهيچ يك از دو طرفش خالي نباشد، اما زندگي، آنها نيست، آنها هم زندگي نيستند. از اينجاست كه يك چيز براي كسي مطلوب و براي شخصي ديگر نامطلوب جلوه‌‌‌‌ مي‌كند. براين اساس است كه‌‌‌‌ مي‌گوييم اگر آنها زندگي بودند، نبايد درميان شان تفاوت وجود مي‌داشت. اين نشان‌‌‌‌ مي‌دهد كه زندگي يك چيز ديگر است. ‌

نتيجه‌اي كه من از اين بحثها مي‌گيرم اين است كه: زندگي همان نفس است و صدها مسئله ممكن است نفس را احاطه كنند و راه رهايي‌اش را بازكنند. اين گفتار معروف است كه مي‌گويند:‌

سختي‌ها عامل ارتقاي آدم‌‌‌‌ مي‌شود و انساني كه سختي كشيده است براي رشد مستعدتر است، تا انساني كه همواره در رفاه غوطه‌ور بوده است. نمي دانم آيا توانستم منظورم را برسانم يانه؟‌

شما در واقع‌‌‌‌ مي‌خواهيد بگوييد: يكي ازمشكلات عصر ما اين است كه بين زندگي و پيرامون زندگي خلط شده است و جاي نشسته است.‌

من دقيقاً‌مي‌خواستم همين را بگويم. چون به نظرمن حيات انساني مساوي نفس اوست. بنابراين نمي‌توان حساب و حقيقت زندگي را از غيرخودش استخراج كرد. در اينجا بايد به اين مسئله هم اشاره كنم كه ممكن است اين بحث و اين نوع بحث كردن، متافيزيكي تلقي شود. مردم مي گويند: زندگي بر ما سخت‌‌‌‌ مي‌گذرد. يا مي‌گويند: خودش‌‌‌‌ مي‌گذرد. من نمي توانم اين موضوع را بفهمم! به عنوان مثال درجايي‌‌‌‌ مي‌نشينند، وقتي برمي‌خيزند كه بروند،‌‌‌‌ مي‌گويند: آنقدرخوش گذشت كه ازعمربه حساب نمي آيد. يا مي‌گويند: ما كه زندگي نمي كنيم.

من نمي خواهم منكر شادماني‌ها و ناشادماني‌ها بشوم، ولي اينها ارتباطي به زندگي ندارد، بلكه بيرون از زندگي است. بله، واقعيت دارد، اما واقعيت‌هاي بيرون از زندگي. بنابراين در معنادار كردن زندگي بايد به اين پيرامونها فكركنيم و نسبت به حل و فصل آنها تدبيري بينديشيم، چون درصورت حل نشدن اين پيرامون ها، نتايج نادرستي براي زندگي حاصل خواهد شد. ازسوي ديگر، گاهي هم پيرامون‌ها به ارتقاي معنوي نفس و زندگي كمك‌‌‌‌ مي‌كنند.‌

برداشت شما از اينكه گفته‌‌‌‌ مي‌شود: زندگي در مخاطره است ،چيست؟ به عبارت ديگر به نظرشما چه مسائلي زندگي را دچار مخاطره و بن بست‌‌‌‌ مي‌كند؟

درخصوص درمخاطره بودن زندگي، باهم به تفاهم برسيم. منظور از اين قضيه اين است كه: زندگي وحيات اجتماعي در روي زمين با اين اوضاع واحوال دچار مشكل شده است. يعني نمي‌گذارد انسان در يك محيط مطلوب به سوي كمالات حركت كند. دليل اين موضوع ، وجودجنگها، فقرها، ظلمها، بي‌عدالتي‌ها و انواع آلودگيهاي محيطي است كه در روايات از آنها به تعبير شده است. وجود اينها نمي‌گذارد انسان آزاد باشد تا بتواند به كمالات برسد تا به زندگي معقول و عالي دست پيدا كند. در اين كه الان زندگي اينگونه است، شكي نيست. از مجموع عواملي كه پيرامون انسان قرارمي گيرند و او را از انسانيت خودش بازمي دارند،مي توانيم به يا ياد كنيم. اين تعبير يا تعبير فرق نمي كند وهر دو درست است و اشكالي هم ندارد. اما رها شدن از اين مشكل‌ها، آسان نيست.

همه انسانها، درتمام تاريخ درتلاش بوده‌اند كه اين خطرها راكم كنند. منتها، خوب هرگروه ازدانشمندان و مصلحان و علماي سياست هركدام راهي رانشان داده‌اند. نظردانشمندان اجتماعي اين بوده است كه: بايد درتدبيرهاي كلي وكلان جامعه تغييرهايي را ايجاد كرد تا مشكل‌ها حل شود و انسانها دردرون جامعه خودشان هرچندبه صورت فردي احساس راحتي بكنند. فقرچيزي نيست كه به صورت فردي بتوان برطرف كرد،چون يك بليه اجتماعي است. علماي اخلاق هم‌‌‌‌ مي‌گويند: فضيلت‌ها نمي‌تواننددر زندگي فردي رشدكنند، بنابراين بايد درجامعه رشد كنند. معلوم‌‌‌‌ مي‌شود جامعه بسيار مهم است.جامعه‌‌‌‌ مي‌تواند انسان را با فراهم كردن زمينه‌ها به كمال هدايت كند،يابه طرف سقوط رهنمون شود و درنتيجه زندگي درمخاطره قرار بگيرد.‌

آنچه درموقعيت فعلي زندگي را به مخاطره‌ انداخته است، فقر و برتري‌طلبي و سلطه و استثمار و هر چيزي است كه ضدعدالت است. وجود اين مسائل زندگي را از هر سو سخت كرده است، چه براي كشورهايي كه در رفاه مادي هستند،چون نمي‌گذارد به خودشان توجه بيابند و چه براي كشورهاي فقيركه فقر و بيماري و مشكلات اجازه نمي‌دهد به معنويت خودشان بينديشند.

بنابراين، كار مقداري سخت است و اتفاقاً مشكل بشر هم همين است كه چگونه رها شود. اهل عرفان و عارفان دراين حوزه‌‌‌‌ مي‌گويند: سعي كنيد اين مسائل را در درون خودتان حل وفصل كنيد. دلها را با خدا گرم كنيد و آنچه راكه اصل وجود شماست يعني همان حيات معنوي، جدي بگيريد و اجازه ندهيد مخاطرات بيروني شما را از پا در بياورند.

ازنظر آنها، شوق دروني‌‌‌‌ مي‌تواند انسان را زنده نگه دارد، هرچندكه در بيرون وضع مطلوب نباشد. اين كه ابن سينا در آخر ‌‌ مي‌گويد: از اين روست، هرچند ممكن است كه پيرامون عارف لبريز از مشكلات و ناراحتي باشد. اين راه حل فردي است.

مشكل اين است كه انسان در دنيا گم‌‌‌‌ مي‌شود و انسانيت خودش را گم‌‌‌‌ مي‌كند و نمي‌داند كه چيست ؟ چه آنجا كه ازقدرت وثروت دچار سرمستي‌‌‌‌ مي‌شود و چه آنجا كه از فقر، خودش را فراموش‌‌‌‌ مي‌كند. آنچه مهم است اين است كه انسان زندگي را به گونه‌اي براي خودش معنا كندكه درآن گم نشود. شايد اگر اين معنا صورت بگيرد، مقداري از مخاطرات كم‌‌‌‌ مي‌شود. در عين حال كه تلاش براي زدودن فقر و بي عدالتي و نابكاري و رياكاري راهم منتفي نمي كند. درعين انجام ا ين وظايف، گم نشدن شخص بسيار مهم و تعيين كننده است.

كار سخت و دشوار اين است، نه زندگي، چون زندگي دردنيا صورت‌‌‌‌ مي‌گيردكه است و به هرشكلي هم كه باشد، مي‌گذرد. عمده اين است كه انسان ازخودش مراقبت كند، به اضافه تلاش براي نجات دادن ديگران و اصلاح اجتماعي كه در زندگي بسيار موثر است و مي‌تواند بارسخت زندگي را كه بردوش انسانهاست، آسان كند.‌

به نظرشما چگونه‌‌‌‌ مي‌توان نشاط زندگي را كه در منطق عرفان ازآن به تعبير مي‌شود، زياد كرد، به‌گونه‌اي كه تمام زندگي را فرا بگيرد؟

اين همان چيزي است كه درعرفان اسلام مدام برآن تاكيد مي‌شود. در واقع هر‌اندازه انسان خود و افكارش را با حقايق لطيف و معنويت‌ها مانوس كند و ازسرگرمي‌هاي گمراه‌كننده دور كند، دراين موضوع توفيق بيشتري خواهد داشت. درميان كارها ياد مرگ و برخي ازعبادتها مثل روزه و ذكر و خواندن آيات قرآن اين صفت را داردكه افاضه‌هاي خداوند را متوجه آدم‌‌‌‌ مي‌كند و كمك‌‌‌‌ مي‌كند براي حركت بيشتر در زندگي. مبناي فلسفي اين موضوع اين است كه: جهان علاوه برعوامل مادي، عوامل مادي و روحاني هم دارد كه هستي را اداره‌‌‌‌‌ مي‌كند. در تعبيرهاي اسلامي به عنوان مثال ملائكه الله چنين عنواني را دارند. بنابراين انسان بايد خودش را به آن عوامل متصل كند تا اشراقهاي الهي و افاضه‌هاي الهي به سوي او سرازير شود. نور به‌گونه‌اي است كه هراندازه بيشتر شود، باز بيشترمي شود و شفافيت بيشتري را به ارمغان‌‌‌‌ مي‌آورد و اين براي انسان ميسر است. اين همان بهجت و نشاط روحي است. ممكن است كسي گرسنه و بي لباس هم باشد، ولي چون روحش حالت ديگري دارد و سرشار از نشاط و لذت و شادماني است، بي اعتنا به آن چيزي كه ندارد، به طرف بالا اوج‌‌‌‌ مي‌گيرد.‌

فكر مي‌كنيد علت اينكه انسان اين روزگار در زندگي خويش احساس تنهايي‌‌‌‌ مي‌كند، چيست؟

در اين مسئله عامل انس خيلي مهم است. بايد ديد انسان باچه چيزي انس مي‌گيرد. عامل‌هاي انس، همگي جنبه معنوي دارند. وقتي زندگي از فضاي معنوي انس خارج‌‌‌‌ مي‌شود، طبيعي است كه بامادي ديدن همه چيز، ذهن و و جود پراز تشويش بشود و چون ممكن است همه اينگونه بشوند ونسبت به هم با ترديد فكركنند، درنتيجه تنها بشوند و درنتيجه زندگي شان با تنهايي سپري شود و هيچ كس با ديگري همسو نشود.

اين پراكندگي، ازآثار دنياست ولي وحدت ويكپارچگي جنبه معنوي قضيه است. مولانا مثالي زده است كه‌‌‌‌‌ مي‌تواند غرض مارا مقداري توضيح دهد. او مي‌گويد: اگر دريك اتاق، ده چراغ باشد كه آنجا را روشن كند، هيچ يك ازآن ده نور، با همديگر تزاحم و تصادم پيدا نمي‌كنند و همديگر را تقويت‌‌‌‌ مي‌كنند و سبب‌‌‌‌ مي‌شوند كه اتاق نوراني‌تر بشود، اما جسم هيچ يك از چراغها نمي‌تواند جاي ديگري باشد و يكي ازآنها كنار كشيده نشود يا نشكند، نمي‌توان چراغي ديگر را درآنجا قرار داد.

به اصطلاح جنبه مادي شان مزاحم هم است. ازاينجاست كه مولانامي گويد:‌

جان شيران و سگان ازهم جداست‌

متحد جانهاي مردان خداست ‌

راه تنها نبودن انسانها اين است كه از خودشان بيگانه نشوند، فهم خود، نوراني شدن است و نورها، نزاعي با همديگر ندارند. از خود رها شدن، جنبه نورانيت گرفتن است ولي وقتي اين نباشد، چيزي ديگرجاي خودآدمي را مي گيرد و درنتيجه انسانها با هم بد مي‌شوند و فاصله ها شروع‌ مي‌شود ومي رسد به تنها شدن و تنها بودن همه. درصورتي كه اگر ما زندگي را نفس خودمان بدانيم، با چنين مشكلي برخورد نمي‌كنيم و علاوه از تنها نبودن، تمام عالم را باخودش‌مي‌بيند و با همه وحدت‌‌‌‌ مي‌يابد، چه برسد به اين كه باهمنوع خودش مشكل پيدا كند.‌

پس از همه اين تمهيدها، بفرماييد كه چه نسبتي ميان و مي‌توان برقراركرد؟

من گمان‌‌‌‌ مي‌كنم نسبت زندگي وابديت ، يك نوع نسبت اتحادي است؛ يعني زندگي ابدي است. اگر زندگي انسان ، خود او ونفس او باشد و مي‌دانيم كه خود آدمي، اين بدن نيست ، پس زندگي جاودانه است؛ بنابراين انسان ازخود بيگانه، در واقع ابديت خودش را فراموش مي‌كند.

چه بسا زندگي را آدم چهارروز بداند و شروع كند به اين كه: براي اين چهار روز بايدكاري كرد و بعد هم بگويدكه: خوب چهار روز گذشت، ديگر زندگي فايده ندارد و دردسرهاي بعدي.‌

توضيح فلسفي مقوله زندگي وابديت اين است كه زندگي خود و نفس است ونفس هم مجرد و ابدي است. از طرف ديگر، آفريننده نفس ابدي است. وقتي علت ابدي باشد، دليل ندارد كه معلول ابدي نباشد.

در نتيجه نفس كه همان زندگي است، ابدي است. جريان زندگي هم به صورت لاينقطع به جايي جاري است وهمواره جاري است و ‌‌‌‌‌ مي‌رود و از اينجا هم با ابديت پيوند دارد.

درصورتي كه كسي بتواند به اين موضوع پي ببرد، درآن صورت زندگي بسيار زيبا خواهدشد. ما ابدي هستيم و چون ابدي هستيم، امور موقت نمي‌توانند ما را متوقف كنند.‌




 دوشنبه 25 آذر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 160]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن