واضح آرشیو وب فارسی:ایران ویج: هیچ وقت ناامید نشو!
برای اغلب افراد روز فارغالتحصیلی یکی از بهترین و هیجانانگیزترین روزهای زندگیاست؛ روزی که قرار است پس از سالها تلاش و سختی، نتیجه زحماتت را ببینی. اما روزی که من فارغالتحصیل شدم، اینطور نبود! بخوبی آن روز را به یاد دارم؛ دو سال پیش بود، یک بعدازظهر آرام و دوست داشتنی. تمام اعضای خانواده و دوستانم از راههای دور و نزدیک آمده بودند تا در مراسم فارغ التحصیلی من شرکت کنند، اما من و بقیه همکلاسیهایم خیلی هم خوشحال نبودیم، چون وضعیت اقتصادی هر روز بدتر از قبل میشد و در این شرایط فارغالتحصیل شدن خبر خیلی خوبی هم نبود. همه آماده بودیم تا مراسم برگزار شود و مدرکهایمان را بگیریم، اما هیچ امیدی به آینده نداشتیم و روزهای خوبی را پیشرو نمیدیدیم. میدانستم زمانی که قرارداد اجاره من تمام شود، دیگر حتی جایی هم برای اینکه شب را بگذرانم نخواهم داشت. بالاخره جشن تمام شد و من هم فارغالتحصیل شدم، اما هفتههای پیش رو اصلا خوب و آرام نبود؛ وسایلم را جمع کردم و هر چیزی را که میتوانستم با خودم ببرم در یک کوله پشتی جا دادم. از خانه که بیرون آمدم میدانستم با ماندن در شهر کوچک محل تحصیلم فرصت خاصی در اختیارم نخواهد بود. پس با این امید که بتوانم کاری مناسب پیدا کنم راهی شهری دیگر شدم. چیزی که فکر میکردم فقط یک هفته طول میکشد، شد دو هفته، بعد چهار هفته و…. پس از سر زدن به چندین جا و ارزیابی فرصتهای شغلی مختلف، باز هم به نقطه اول برگشتم؛ بدون پول و کار، اما تفاوتی با قبل وجود داشت و آن این بود که این بار موعد پرداخت وامهای دانشجوییام هم نزدیک شده بود! نمیدانم میتوانید حسم را درک کنید یا نه؛ صبح از خواب بیدار میشوید و به عنوان یک مصرفکننده فقط میتوانید نگران آینده باشید! نگران از چیزی که حتی نمیتوانید آن را کنترل کنید. من هم هر روز همین حس را داشتم و تقریبا به نوعی با ترس و دلهرهای همیشگی زندگی میکردم. در این شرایط روزها برایم مثل هفتهها میگذشت، هفتهها مثل ماه و آن چند ماه هم گویا کابوسی بود که هیچوقت تمام نمیشد. ناامیدکنندهترین بخش داستان هم این بود که علیرغم خستگیها و نگرانیهای من، هر چقدر هم که سعی و تلاش میکردم هیچ پیشرفتی نداشتم. میترسیدم این همه فشار من را از پا دربیاورد. پس باید چه کار میکردم؟ شروع کردم به نوشتن؛ همیشه با نوشتن کلمات روی کاغذ شرایط کمی بهتر میشود و وضعیت مشخصتر؛ کمی روشنتر. چیزی در نوشتن بود که به من امید و انگیزه میداد و وقتی شما هم در چنین شرایطی باشید که همه چیز ناامیدکننده است و به اندازه کافی بد، همین اندک امید هم تنها چیزی است که به آن نیاز دارید. برای همین ناامیدیهایم را به نوعی در کتابی کودکانه بیان کردم و یک روز دیدم بدون اینکه مدرکی در زمینه نویسندگی داشته باشم یا اصلاً با دنیای نوشتن آشنا باشم ـ فقط با کار زیاد و پشتکار ـ قراردادی برای چاپ اولین کتابم دریافت کردم. پس از آن کمکم همه چیز مرتب شد. دومین قرارداد هم آماده شد و چند ماه پس از آن، مصاحبهای با شرکت والت دیزنی داشتم. پس از مدت کوتاهی هم در آن شرکت استخدام شدم. با اینکه روزها و ماهها سختی را تجربه کردم، اما یاد گرفتم هیچ وقت ناامید نشوم؛ حتی وقتی روزگار تیره و تاریک و ناامیدکننده به نظر میرسد. دو سال پیش زندگی بدی داشتم، در ماشینم مینشستم و غذایی سرد و کنسروی میخوردم. اما همه چیز تغییر کرد؛ پس وقتی سخت کار میکنید، کمی به خودتان فرصت دهید و تسلیم شرایط نشوید. به طور حتم همه چیز بهتر میشود. تنها چیزی که نیاز داریم قدری شهامت است تا شرایط تغییر کند.
۱۳ مرداد ۱۳۹۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایران ویج]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 178]