تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835096271
داستان رادیو قبرستون
واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: خب، من تقریبا به نفس نفس افتادم. 5 هزار دلار مبلغ بسیار زیادی برای تنظیم یک ماده از وصیتنامه بود و من آن موقع پیش خود فکر میکردم باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد... الیس پاکر باتلربار اولی که آقای رمینگتون سولاندر را دیدم، تازه چند روز بود که اولین دستگاه رادیویی خودم را راه انداخته بودم. در قطار 8:15 با دوستم مورچیسون نشسته بودیم و میرفتیم نیویورک و بر حسب اتفاق، در مورد رادیو صحبت میکردیم.به مورچیسون میگفتم که که او یک احمق تمام عیار است. حتی یک عقب افتاده با مغزی با اندازه نوک سوزن هم میداند که رادیوی لوله ای بهتر از رادیوی کریستالی است. مورچیسن هم هی میگفت که همیشه میدانسته من یک ابله هستم و حالا دیگر، در این مورد مطمئن است. مروچیسن گفت: «اگر تو به اندازه یک فندق مغز داشتی، این حرف را نمیزدی. چیزی که یک انسان از رادیو انتظار دارد، مشخص است؛ دریافت خوب و این چیزی است که فقط یک سیستم کریستالی به آدم میدهد. تو یکی از این احمقهایی هستی که فکر میکنند اگر بتوانند از یک ایستگاه در فاصله 500 مایلی نالههای ضعیفی بشنوند؛ خیلی با کلاس هستند. اصلا من نمیخواهم با تو صحبت کنم. نمیخواهم حرفهایت را بشنوم»داشتم تصمیم میگرفتم مورچیسون را با دستهایم خفه کنم و بدن مردنی اش را از پنجره قطار پرتاب کنم بیرون یا باز جوابش را بدهم و به اش ثابت کنم سیستم کریستالی به هیچ دردی نمیخورد که رمینگتون سولاندر خم شد و به شانه ام زد؛ در ردیف پشتی ما نشسته بود . به سرعت برگشتم و صورت دراز گوسفند شکلش را دیدم که آورده بود نزدیک صورت من. دانه هلی را داشت میجوید و بوی آن را همراه با نفسش به صورت من میدمید. گفت: «دوست من، بیا پیش من بنشین. میخواهم ازت چند سوال درباره رادیو بپرسم.» خب، من نمیتوانستم در برابر تقاضای حرف زدن درباره رادیو مقاومت کنم، میتوانستم؟ هیچ طرفدار رادیویی نمیتواند. من چندان اهمیتی به نظر این آقای رمینگتون سولاندر نمیدادم ولی آن روزها نمیدانم چرا بین من و دوستهایم فاصله افتاده بود. همه از من فرار میکردند. نمیفهمیدم چرا تا میآمدم درباره رادیو حرف بزنم، در میرفتند. تا به مردانی که قبلا فکر میکردم دوست و رفیق منند نزدیک میشدم نگاههای وحشت زده میکردند. بعضیها حتی از نزدیک ترین حصار بالا میرفتند و دیوانه وار در زمینهای خالی میدویدند و از من دور میشدند. در آن هفته نتوانسته بودم هیچ مردی از بستگانم را مجبور کنم که حتی یک کلمه از حرفهای من را درباره رادیو بشنوند، به جز مورچیسون که البته او یک کودن تمام عیار است و من فکر میکنم که قبلا این موضوع را ثابت کرده ام. به خاطر همین بود که وقتی مینگتون سولاندر ازم خواست بنشینم پیش او تا درباره رادیو حرف بزنیم، سریع از پیش مورچیسون بلند شدم و رفتم ردیف عقب.از یک نظر دیگر هم مفتخر بودم که دعوت شده ام پیش آقای رمینگتون سولاندر بنشینم. سولاندر ثروتمند ترین مرد شهر ما بود. قبل از آن روز او را فقط دورادور دیده بودم. پیرمردی منزوی که با کسی دمخور نمیشد؛ بلند و لاغر و شل وول. رنگ پریده ناسالمی داشت ولی با وجود همه اینها، او یک میلیونر و عضو یکی از خانوادههای قدیمی وست کوت بود. بنابراین من با خوشحالی زیادی نزدیک او نشستم.همین که نشستم گفت: «شما به رادیو علاقه مند هستید، نه؟» گفتم: «بله، هستم. البته در حال حاضر در حال ساختن یک دستگاه جدید رادیو با به کار بردن یک تئوری جدید هستم که هفته گذشته در موردش شنیده ام. من فکر میکنم این جزء عجایب است، جای به کار بردن یک شبکه...»اشراف زاده پیر با شتاب گفت: «بله، بله ولی فعلا به آن مبحث نپردازیم. من در مورد این قبیل مسائل بسیار کم میدانم. یک تکنیسین برای رسیدگی و مراقبت از رادیویم دارم و تمام این مسائل را به او محول کرده ام. شما یک وکیل هستید؟»من گفتم که هستم.او پرسید: «شما رئیس هیات امنای قبرستان وست کوت هم هستید، نه؟» باز هم من به او گفتم که هستم. البته میتوانستم این را هم به او بگویم که انجمن قبرستان وست کوت یکی از درستکارترین وو محکم ترین انجمنهای موجود است. این انجمن از سال 1808 تاکنون به طرز قابل توجهی درآمد عاید آن کسانی کرده است که شانس این را داشته اند که صاحب سهامش باشند. من سهم کم خود را از پدر بزرگم به ارث بردم. اخیرا 60 جریب از زمینهای اطراف را خریده و به زمینهای قبلی قبرستان اضافه کرده بودیم و آماده بودیم که قطعات جدیدی را برای فروش قبر ارائه کنیم. فروش هر قبر به قیمت 300 دلار میتوانست سود وحشتناکی را نصیب ما کند چرا که یک قبرستان ما شیک بود که هر کسی دوست داشت در آن جا دفن شود.********** آقای سولاندر با آهنگی آهسته و آرام سخن میگفت؛ طوری کلمات را از دهانش بیرون میانداخت که از چانه درازش مثل شیره سرد شده به آرامی چکه میکنند؛ «شما نمیدانستید ولی من استعلامهایی در مورد شما داشته ام و از صحبت با شما منظور دارم. من در حال تدوین وصیتنامه جدیدی هستم و از شما میخواهم که یکی از مواد آن را تنظیم کنید.» من با غرور بیشتری گفتم: «اوه، البته آقای سولاندر، من خوشحال میشوم که در خدمت شما باشم.»آقای سولاندر گفت: «من شما را برای این کار انتخاب کرده ام چون هم مثل من عاشق رادیو هستید و هم عضو هیات امنای قبرستان. شما اهل فکر و اندیشه هستید؟»من به سختی جواب دادم: «خب... کمی، کمی ولی نه چندان.» آقای سولاندر دستش را روی بازویم گذاشت؛ «هیچ اشکالی ندارد ولی من مرد متفکری هستم و همیشه بوده ام. ذهن من از ابتدای جوانیم درگیر مسائل جدی بوده است. در حقیقت آقا من یک مجموعه خطی از داستانهای حکمت آمیز، عبارات مذهبی، سرودها، مواعظ و افکار فلسفی و متعالی را جمع آوری و تالیف کرده ام که در حال حاضر 14 جلد را تشکیل داده است؛ تمامی به خط خود من. این مجموعه، هدیه من به جهانیان است.» من گفتم: «حتما یک اثر باشکوه است، مطمئنم.» آقای سولاندر گفت: «خیلی بیش از یک اثر باشکوه. اما آقا من نمیخواهم خودم را در همین سطح محدود کنم. من به پیشرفت جهان میاندیشم. به نظر من میرسد که رادیو- این اختراع جدید و فوق العاده- بزرگ ترین کشف تمام اعصار، از بین نرفتنی و فاسد نشدنی است. اما متاسفانه رادیو به سمت استفادههای بی ارزش تغییر جهت داده است. جاز! ترانههای مبتذل! کلمات و موسیقیهای سطحی! اینها چیزهایی است که من قصد اصلاح آنها را دارم.»من گفتم: «خب، البته مردم دوست دارند چیزی از رادیو بشنوند که سر گرمشان کند.» آقاس سولاندر، موقرانه گفت: «برخی ارواح ارزشمند، برخی مردان و زنان گرانقدر، از رادیویی وزین حتما استقبال میکنند. من قصد دارم در وصیتنامه ام یک میلیون دلار برای تاسیس و ابقای یک ایستگاه رادیویی کنار بگذارم که فقط به پخش سرودها و موارد حکیمانه 14 جلدی من بپردازد. متاسفانه ما هر روز از این مسائل دورتر میشویم، مسائلی مانند موعظهها، افکار با ارزش و شعرهای حکمت آمیز.»به میلیونر صورت گوسفندی گفتم: «خب، من میتوانم این ماده را برای وصیتنامه تان تنظیم کنم.»آقای سولاندر چشمانش را – که مثل چشمان ماهی شور بودند- با نگاهی عمیق به چشمان من دوخت و گفت: «اگر شما بتوانید ماده جدید وصیتنامه ام را تنظیم کنید، برای تنظیم این ماده جدید به شما 5 هزار دلار میدهم.» خب، من تقریبا به نفس نفس افتادم. 5 هزار دلار مبلغ بسیار زیادی برای تنظیم یک ماده از وصیتنامه بود و من آن موقع پیش خود فکر میکردم باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. ماده ای که رمینگتون سولاندر میخواست به وصیتنامه اش اضافه شود این بود که اجازه داده شود که تجهیزات یک بلند گوی رادیویی را در مقبره گرانیتی اش بگذارند؛ تجهیزات گیرنده امواج فرستنده ابدی رادیوی وقفی اش با طول موج 327متر. نمیدانم که این فکر چطور به ذهن رمینگتون سولاندر رسیده بود ولی اصلا مهم نبود که او چگونه به این تصمیم رسیده؛ مهم این بود که او مصمم بود این ایده را عملی کند. *********** رمینگتون به من گفت: «به تاثیر متعالی این کار فکر کن! در بالاترین نقطه قبرستان، از مقبره باشکوه من، با صدای بلند در تمامی جهات، کلمات حکیمانه و شعر و موسیقیهایی که من در مجموعه 14 جلدی خودم جمع آوری کرده ام پخش خواهد شد . هرکسی وارد قبرستان شود این حرفها رامیشنود و تحت تاثیر قرار میگیرد.»من نمیگویم که دستمزد 5 هزار دلاری در تصمیم من موثر نبود ولی فارغ از ماجرای پول، به نظرم ایده رمینگتون سولاندر بسیار عالی بود. این مساله باعث میشد که قبرستان ما در بین سایر قبرستانها معروف شود، مردم از همه جا برای دیدن و گوش کردن حکمتها و موعظهها به قبرستان بیایند و قطعات جدید قبر، مثل کیک داغ به فروش روند. وقتی به متولیان قبرستان گفتم که رمینگتون سولاندر میخواهد حقوق نصب یک بلند گوی رادیویی در قبرستان ما را خریداری کند، مخالفت کردند. یک نفر پیشنهاد داد که اگر رمینگتون سولاندر، یک حصار جدید و مرغوب از آهن اطراف قبرستان بکشد ممکن است درخواستش مورد بررسی و موافقت قرار گیرد. آنها او را مجبور کردند که مجموعه 14 جلدی اش را ارائه کند تا ببینند او چه مقولاتی را میخواهد از طریق ایستگاه رادویی با ارزشش پخش کند. آنها تصدیق کردند که آن مجموعه 14 جلدی به اندازه کافی وزین و غمگین و تاریک هست و با فضای قبرستان مناسبت دارد؛ بنابراین وقتی رمینگتون سولاندر قبول کرد که حصار آهنی جدید اطراف قبرستان را بسازد آنها با او یک قرارداد بستند، من هم ماده جدید را به وصیتنامه اضافه کردن و او شش قطعه قبر روی تپه بلند خرید و بنای مرمری مقبره خود را شروع کرد. ***********رمینگتون سولاندر، هشت ماه کار کرد، هم بر کار ساختن مقبره اش نظارت میکرد و هم در تمام مشغلههای تاسیس ایستگاه رادیویی اش- استودیویی به نام وززز- شریک بود. هنرمندانی را هم برای خوانندگی، نواختن موسیقی و خواندن مواعظ نوشته شده در مجموعه 14 جلدی اش، استخدام کرد. این کارها برای آن خسیس پیر بیش از اندازه زیاد بود، بالاخره، در شبی که دستگاه فرستنده ایستگاه وززز را برای اولین بار آزمایش کردیم، درگذشت و دیگر بیش از آن زنده نماند.مجلس ترحیم او یکی از عظیم ترین مجالس ترحیمی بود که ما تا آن موقع در وست کوت داشتیم. 5 هزار نفر درمجلس یاد بود او شرکت کردند چون خبر این که اولین برنامه استودیوی وززز قرار است توسط بلند گوی دستگاه مقبره رمینگتون سولاندر در آن بعد ازظهر پخش شود به طور وسیعی در منطقه پیچیده بود. اولین برنامه، موسیقی مذهبی مورد علاقه او بود که هنگامی که تشییع کنندگان مجلس ترحیم کلیسا را ترک کردند، شروع شد و تا زمان تاریک شدن هوا ادامه داشت. من به شما میگویم که این مجلس یکی از تاثیر گذارترین مجالس ترحیمی بود که تا به آن موقع بر آن نظارت کرده بودم. همچنان که جنازه به سمت مقبره اش حمل میشد، بلند گو یک آواز مذهبی پر از گریه را با صدای روپیتر آل رو گوس پخش میکرد و تمامی جمعیت 5 هزار نفری را به گریه واداشته بود. هنگامی که مجلس ترحیم واقعا تمام شد، بیش از 2 هزار نفر ماندند که بقیه برنامههای رادیو شامل شعرها و جملههای حکیمانه و حکایتهای اخلاقی را بشنوند. ما فورا قیمت قبرها را تا 100 دلار برای هر قبر افزایش دادیم و همان روز عصر، چهار قبر و صبح روز بعد دو قبر را به فروش رساندیم. یک شنبه بعد روزنامه بزرگ متروپولیتن، گزارش قبرستان وست کوت را در یک صفحه پر از عکس ارائه کرد و ما در تمام هفته بعد بیش از 300 برنامه را – که بیشتر از طرف کشیشان فرستاده شده بود- دریافت کردیم که از کار ما تقدیر کرده بودند. *************** اما این بهترین قسمت ماجرا نبود، سیل درخواستها برای خرید قطعات قبر توسط ای میل به طرف ما سرازیر شد. نه تنها از میان مردم شهر وست کوت، بلکه مردم مناطق دورتری مثل نیوجرسی و شمال منطقه وست چستر و حتی مناطق بسیار دور مثل دلاویر هم تقاضا فرستاده بودند. تعداد درخواستهای خرید، دو برابر قبرهای حاضر برای فروش بود و ما تصمیم گرفتیم که فروش قبرها را به مزایده بگذاریم و آنها را به بالاترین پیشنهاد بفروشیم. بله، همان طور که میبینید، مقبره سخنگوی رمینگتون سولاندر در سطح ملی مشهور شده بود. ما با شش مزرعه ای که در مجاورت قبرستان قرار داشتند به مذاکره پرداختیم و قصد داشتیم که آنها را نیز به قبرستان اضافه کنیم.ما مزرعههایی را که صدای بلند گو میتوانست پوشش بدهد خریداری کردیم و کار نقشه برداری و تقسیم بندی آن را آغاز کردیم تا این که آن اتفاق رخ داد! دولت ایالات متحده آمریکا، رادیوها را تحت پوشش قانون درآورد و قانونی برای طول موج تمامی ایستگاههای پخش رادیویی وضع کرد. دولت برای ایستگاه وززز- رادیوی وقفی رمینگتون سولاندر- سول موج 855 متر را مقرر کرد و طول موج 327 متر را به ایستگاه رادیویی پی کا ایکس- در دادوود- داد. در نتیجه این قانون، دو روز بعد، مقبره رمینگتون سولاندر پیر بیچاره تحت پوشش این سه برنامه قرار گرفت: «موسیقی جازهات داگ»، برنامه «حل مشکلات زناشویی» و برنامه «جوک و داستانهای فکاهی هینک تابز» که چیزی مثل این بود: «یک روز به ایرلندیه و یه سوئدیه داشتن راه میرفتن و یه دختر رو میبینن که به طرفشون مییاد..!» شما میدانید این نوع برنامهها چه جوری هستند. من نمیگویم که مردمی که این نوع برنامهها را دوست دارند نباید آنها را گوش کنند، من میگویم این برنامهها از آن نوع برنامههایی نیستند که از بلند گوی مقبره ای در یک قبرستان پخش شوند. من واقعا انتظارش را داشتم که وقتی آن برنامهها از مقبره پخش میشوند، رمینگتون سولاندر پیردر قبر خودش پشتک بزند. یکشنبه بعد، روزنامهها در مورد قبرستان ما دو صفحه گزارش تهیه کرده بودند: «موسیقی جاز در مقبره رمینگتون سولاندر» و «قبرستان دو منظوره وست کوت». از هفته بعد، اسباب کشی مردهها از قبرستان ما آغاز شد. دوستان و خویشان مردههایی که از بیش از 100 سال قبل در قبرستان ما دفن شده بودند آمدند و جسد اقوامشان را به قبرستانهای دیگر منتقل کردند. در عرض یک ماه، قبرستان ما مثل میدان جنگ شده بود، زمینها شخم خورده بودند و جسد مردان، زنان و بچهها هیچ کدام در قبرهای خودشان باقی نمانده بودند؛ البته به استثنای رمینگتون سولاندر پیر که در قبر خودش بر فراز تپه قبرستان قرار داشت. ما وارث قبرستانی متروک و بایر بودیم و برای همیشه ورشکست شدیم.همه مردم مرا سرزنش میکنند ولی من نمیتوانم در این مورد کار خاصی انجام بدهم، تنها کاری که میتوانم بکنم غصه خوردن است... هر روز صبح من روزنامه محلی را از پسر روزنامه فروش میقاپم، به برنامههای روز ایستگاه رادیویی پی کا ایکس نگاه میکنم و بعد از ته دل، ضجه میزنم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 683]
صفحات پیشنهادی
داستان رادیو قبرستون
داستان رادیو قبرستون. خب، من تقریبا به نفس نفس افتادم. 5 هزار دلار مبلغ بسیار زیادی برای تنظیم یک ماده از وصیتنامه بود و من آن موقع پیش خود فکر میکردم باید ...
داستان رادیو قبرستون. خب، من تقریبا به نفس نفس افتادم. 5 هزار دلار مبلغ بسیار زیادی برای تنظیم یک ماده از وصیتنامه بود و من آن موقع پیش خود فکر میکردم باید ...
داستان: قلیان یا غلیان
فرزاد وثوقی تابستان 1389 تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر /culture اختصاصی مطالب پیشنهادی: نظری به پیدایش قلیان و چپق در ایران (+عکس) داستان رادیو قبرستون ...
فرزاد وثوقی تابستان 1389 تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر /culture اختصاصی مطالب پیشنهادی: نظری به پیدایش قلیان و چپق در ایران (+عکس) داستان رادیو قبرستون ...
15 تیرماه ، 6جولای، سالروز تولد دانته آلیگیری
داستان رادیو قبرستون · پوست تیره دور چشم را بپوشاند · عفونتهاي دستگاه تناسلي زنان · کلاهبرداری مهندس به خاطر دلخوشی همسر · «مدار صفر درجه» درجشنواره ايتاليا ...
داستان رادیو قبرستون · پوست تیره دور چشم را بپوشاند · عفونتهاي دستگاه تناسلي زنان · کلاهبرداری مهندس به خاطر دلخوشی همسر · «مدار صفر درجه» درجشنواره ايتاليا ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها