واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: پس كوچه هاي غفلت از چاله به چاه افتادم
حسيني نژاد-زن جوان كنارم مي نشيند. مانتويي از پارچه گران قيمت به تن دارد و آرايشي كه با محيط هيچ تناسبي ندارد.
هر از چند گاه اشك چشمانش سرازير مي شود و با دستمال اشك هايش را پاك مي كند.
سعي مي كنم سر صحبت را با او باز كرده و كمي از او دلجويي كنم. هنوز 29 سال بيشتر سن ندارد كه مي گويد: زندگي اش را باخته است و دوست ندارد حتي يك روز هم به زندگي اش ادامه دهد.
صحبت را با او شروع مي كنم و از او مي پرسم كه چرا اين طور فكر مي كند؟ با دستمال كاغذي، خيسي گونه اش را مي گيرد و با كمي مكث مي گويد: وقتي 16 سال داشتم حس جاه طلبي عجيبي همه وجودم را گرفته بود و آرزو داشتم پولدار بشوم و همين مسئله باعث شده بود همه چيز را در پول ببينم راستش را بخواهيد آن موقع زيبايي صورتم وسيله اي شده بود كه به كمك آن به خواسته هايم نزديك شوم.
هنوز مي خواهم از او و از خانواده اش بپرسم كه پاسخ مي دهد: خانواده ام زندگي مرفهي داشتند اما آن چه من مي خواستم فراتر از توان خانواده ام بود پولي كه در ذهن من بود بيشتر افسانه اي به نظر مي آمد. ولي بالاخره صورت واقعي به خود گرفت چون يكي از كساني كه در همسايگي ما زندگي مي كرد فرد بسيار پولداري بود كه سن و سال زيادي داشت. نمي دانم چطور شد كه او به خواستگاري من آمد. پدرم فوت شده بود و مادرم براي اين وصلت مخالفت زيادي مي كرد اما...
نمي دانم چگونه و چه اتفاقي افتاد كه او هم به اين ازدواج راضي شد.
شوهرم 58 سال داشت و من 16 سال... يعني 42 سال فاصله سني اين برايم مهم نبود پولي كه او داشت به نظر من به راحتي مي توانست اين فاصله سني را پر كند. براي من خودش به عنوان همسر مهم نبود آن چيزي كه برايم اهميت داشت ثروتش بود كه مي توانست رفاه و جاه طلبي ام را پاسخ دهد.
آرزو داشتم در خارج از كشور زندگي كنم و او هم قول داد بعد از ازدواج مرا به آلمان ببرد... وقتي براي ماه عسل به آلمان رفتم ديگر به ايران نيامدم همه كشورهاي اروپايي را گشتم.
اما اين پول مال او بود و من فقط اجازه استفاده از امكانات محدودي از زندگي اش را داشتم.
او آدم خسيسي از آب درآمد و مخارج مرا به شدت كنترل مي كرد. دوباره اشك در چشمان زن جمع مي شود بغضش مي تركد و گونه هايش را رگه اي از اشك خيس مي كند.
كمي مكث مي كند و ادامه مي دهد كه اين ها به كنار... تازه بعد از ازدواج بود كه فهميدم احساس من و او آن قدر با هم فرق مي كند كه هيچ پول و ثروتي نمي تواند آن را پر كند.من كاملا جوان و پرشتاب بودم و او پير و فرتوت و ناتوان.
او احتياج به استراحت داشت و من پر بودم از جنب و جوش و شيطنت.
از اين وضعيت خود ناراضي بودم و از همه مهم تر اين كه بچه دا رهم نمي شدم. بالاخره با كلي دارو و درمان پس از 10 سال صاحب فرزند شديم الان حاصل زندگيمان يك پسر است.
با اين حال اصلا نمي توانم همسرم را تحمل كنم و از طرفي او هم حاضر به طلاق من نبود. نه اين كه مرا دوست بدارد او وقت نداشت مرا طلاق دهد. آدم هاي پولدار بيشتر وقتشان را براي پول درآوردن خرج مي كنند. او هم با ارقام نجومي حسابش جزو از ما بهتران بود. به همين دليل حاضر نبود مرا طلاق دهد و وقتي اصرار مرا فهميد كه حتي براي يك لحظه حاضر نيستم او را تحمل كنم و از طرفي نشاط و شادابيم در كنار او تحليل رفته است بالاخره وكالت داد تا طلاق خود را از او بگيرم.
بعد از طلاق مهريه ام را از او گرفتم و در خانه مادرم مدتي زندگي آرامي را گذراندم. زن آهي كشيد و گفت: 26 سال سن بيشتر نداشتم و احساس و عاطفه ام هنوز رشد نيافته بود تا عشق را درك كنم. لبخند تلخي بر لب نشاند و افزود: با جواني آشنا شدم كه 6 سال از خودم كوچكتر بود. از حرف هايش خوشم مي آمد جواني خوش تيپ و خوش قد و بالا بود.
اما او حاضر نبود مرا به عقد خود درآورد و مجبور شدم به عقد موقت او درآيم او قول داده بود كه مرا تا پاپان عمر ترك نكند.
نزديك به 3 سال از ازدواج موقت ما مي گذرد اما اين اواخر متوجه شدم كه علاقه اش نسبت به زندگيمان كم شده است وديگر توجهي به من ندارد.
اين رفتارش سخت عذابم مي داد و مجبور شدم تحقيقات خود را آغاز كنم. اما پي گيري كه كردم فهميدم خانواده اش دختري را به عقد او درآورده اند. هنوز حرفش تمام نشده است كه دوباره بغضش باصداي بلند مي شكند و اشك هايش روي گونه هايش سر مي خورد و هق هق كنان جمله اش را تمام مي كند. او با احساس و زندگي من بازي كرد. او مرا گول زد او زير حرفش زد. اما.... اما...
زن سرش را به اين سو و آن سو تكان مي دهد و ادامه مي دهد: مهم نيست.
حالا كه قرار است او در زندگي من نماند اجازه نمي دهم در زندگي ديگري باشد فكر انتقام به من آرامش مي دهد هر طور شده وارد زندگي اش مي شوم او با زندگي ام بازي كرد.
اين جملات را پشت سر هم تكرار مي كرد از جا برمي خيزد و راهي مي شود.
نمي دانم فرصتي دارم متقاعدش كنم يا نه اما نه نمي توانم ديگر او را از عذاب وجدان و پشيماني آينده آگاهي دهم ... انتقام راهش نبود.
مي خواستم به او اطمينان دهم كه هنوز مي تواند خوشبخت باشد و با انتقام خود زندگي ديگري را از هم نپاشد. مي خواستم به او بگويم خودش هم بي تقصير نبود چرا كه مي توانست كسي را انتخاب كند كه به او احتياج داشته باشد و در كنارش او نيز به وي احتياج داشته باشد.
لازم نبود حتما عاشق كسي باشد مي توانست روي لياقت تاكيد كند در اين دنيا انسان هاي زيادي پيدا مي شوند كه پول ندارند، خوش تيپ نيستند، شكل درستي ندارند اما انسانند و انسان. احساسات فرد مقابل را درك مي كنند و تكيه گاه و مايه آرامش او مي باشند.
چهارشنبه 13 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 157]