تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):اى جوانان! آبرويتان را با ادب و دينتان را با دانش حفظ كنيد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837859831




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حبابی در سراب | رکسانا طاهری


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: یکی از روزهای شلوغ و پرهیجان بعد از تعطیلات نوروز بود. سوزی ملایم به صورتم می خورد و با دوتا ا ز دوستانم که درحال وراجی بودند. با قدمهایی آرام و بی صدا به سوی دبیرستان می رفتم. بزودی امتحانات آخر سال شروع می شد و بشدت دلهره داشتم . بخوبی می دانستم من تنهاامیدمادرم هستم و اگر به دانشگاه راه پیدا نکنم، ضربه ای جبران ناپذیر بر او وارد خواهد شد . سالها بود زندگی اش را وقف من کرده بود تا شاهد موفقیتم باشد و اگر موفق به قبولی در دانشگاه نمی شدم، دیگر چطور در چشمانش نگاه می کردم؟ در طول عمی نه چندان درازش به اندازه ی کافی تحقیرشده بود. و بی سروسامانی من دیگر برایش قابل هضم نبود. سالها بود در گوشم زمزمه هایی پر تلالو سرداده بود؛ زمزمه هایی که من اولین و آخرین قهرمانش بودم و حالا کم کم داشتم به آن لحظه ی تلافی نزدیک می شدم بدون اینکه کوچکترین اعتماد به نفسی دروجودم باشد.
رفتن به دانشگاه برای اغلب دوستانم اهمیتی نداشت. یکی می خواست در نجاری وردست پدرش شود، دیگری قرار بود حسابدار پدرش شود، یکی دیگر می خواست فوتبالیست شود و همین طور به نوبت.........ولی من هیچ شوری جز درس خواندن در سر نداشتم؛شوری که فقط برای خاطر مادرم درسرم افتاده بود و
کوچکترین انگیزه ی درونی مرا به پیش هدایت نمی کرد. درهمین اندیشه های تردید آلود غرق بودم که به دبیرستان رسیدیم. به جای اینکه با بقیه ی بچه ها مشغول لودگی شوم، ه گوشه ای خزیدم و حیران و غمزده در خود فرو رفتم. وحشت از شکست بر تمام وجودم غلبه کرده بود. از شدت بی حوصلگی یکی از کتابهایم را باز کردم و مشغول خواندن شدم، اما کلمات از چشمهایم فرار میکرد. دلم می خواست دگرگونی عظیمی در زندگی ام به وجود می آمد و از زیر بار این مسئولیت بزرگ رها می شدم، ولی معجزه ای درکار نبود و من بودم و کوله باری از وظایف.
ظهر که به خانه رسیدم، حس کردم دیگر نمی توانم با این وضع ادامه بدهم، به سراغ مادرم رفتم تا با او حرف بزنم . ولی اعظم خانم با لحنی تندگفت: که سکینه خانم دستش بنداست و نمی تواند بیاید. ناراحت وسرگشته به سوی کلبه ی گوشه ی حیاط به راه افتادم. سالها بود مادرم در آن خانه خدمتکار بود. درحقیقت از وقتی چشم گشوده بودم، درآن حیاط بزرگ با درختهای سر به فلک کشیده و مغرورش بزرگ شده بودم.
آن خانه درست به مرداب پر تزویر سرنوشت می ماندکه همیشه در آن اسیر بودم. بارها وبارها به مادرم التماس کرده بودم که بگذارد سرکار بروم و خانه وکاشانه ای فراهم کنم، ولی همیشه با سماجتی بیمارگونه جواب داده بود که در آن خان چیزی هست که هیچ جای دیگری پیدا نمیشود. همیشه عقیده داشت زندگی ما به نحوی به آنجا گره خورده است . اما این حرفها برای من قابل قبول نبود .رفتار اعظم خانم و لحن خودپسندانه اش، برایم چیزی جز تهدیدی شوم نبود.وقتی در انجا احساس مازاد بودن می کردم، برای چه می بایست باز هم می ماندم و تحمل می کردم؟اعظم خانم نزدیک به نه ماه از سال را در خارج از کشور نزد فرزندانش به سر می برد و وقتی حوصله اش سر می رفت، به ایران باز می گشت و مکارانه به آقا می گفت دلش برای او تنگ شده بود که برگشته است اما آقا بخوبی دلیل بازگشت اورا می دانست؛ یکی خستگی از گردش زیادی و دیگری، سرکیسه کردن او.
آقا مراد مردی هفتاد و پنج – شش ساله بود که نیمی از اوقاتش را پای منقل تریاک سپری می کرد و کاری جز رسیدگی به حسابهای بانکی اش نداشت. تنها دلخوشی من هم در آن خانه فقط آقا مراد بود. هر گز ندیده بودم آزارش حتی به مورچه برسد. حقیقتا هم هرگز در حق من ومادرم هیچ ظلمی روا نداشته بود. ولی تحمل همسرش کار آسانی نبود. خدا به ما رحم کرده بودکه او اغلب در ایران نبود، و گرنه شاید یک روز با دستهای خودم خفه اش می کردم.
در افکار خودم بودم که دیدم مادرم نفس زنان از توی باغ به سویم می دود. به طرفش رفتم و سلام کردم. لبخندی از روی تظاهر به شادابی تحویلم داد و گفت: سلام عزیزم . همه ی کارها تموم شد. حالا بیا تو تا بریم ناهار بخوریم.
از روی لاقیدی شانه ها را با لا انداختم و گفتم: گرسنه ام نیست. می خوام باهات حرف بزنم. دیگه از این زندگی خسته شدم. چرا برای دیدن تو باید از اعظم خانم اجازه بگیرم؟ چرا هیچ چیز ما مثل بقیه ی آدمها نیست؟ چرا برای این حقوق لعنتی و این کلبه ی نفرین شده باید شبانه روز مجیز این و اون رو بگی؟ مگه ما آدم نیستیم؟ می ترسی انقدر بزرگ نشده باشم که بتونی به ام اطمینان کنی؟






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 57]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن