واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: یکی از روزهای شلوغ و پرهیجان بعد از تعطیلات نوروز بود. سوزی ملایم به صورتم می خورد و با دوتا ا ز دوستانم که درحال وراجی بودند. با قدمهایی آرام و بی صدا به سوی دبیرستان می رفتم. بزودی امتحانات آخر سال شروع می شد و بشدت دلهره داشتم . بخوبی می دانستم من تنهاامیدمادرم هستم و اگر به دانشگاه راه پیدا نکنم، ضربه ای جبران ناپذیر بر او وارد خواهد شد . سالها بود زندگی اش را وقف من کرده بود تا شاهد موفقیتم باشد و اگر موفق به قبولی در دانشگاه نمی شدم، دیگر چطور در چشمانش نگاه می کردم؟ در طول عمی نه چندان درازش به اندازه ی کافی تحقیرشده بود. و بی سروسامانی من دیگر برایش قابل هضم نبود. سالها بود در گوشم زمزمه هایی پر تلالو سرداده بود؛ زمزمه هایی که من اولین و آخرین قهرمانش بودم و حالا کم کم داشتم به آن لحظه ی تلافی نزدیک می شدم بدون اینکه کوچکترین اعتماد به نفسی دروجودم باشد.
رفتن به دانشگاه برای اغلب دوستانم اهمیتی نداشت. یکی می خواست در نجاری وردست پدرش شود، دیگری قرار بود حسابدار پدرش شود، یکی دیگر می خواست فوتبالیست شود و همین طور به نوبت.........ولی من هیچ شوری جز درس خواندن در سر نداشتم؛شوری که فقط برای خاطر مادرم درسرم افتاده بود و
کوچکترین انگیزه ی درونی مرا به پیش هدایت نمی کرد. درهمین اندیشه های تردید آلود غرق بودم که به دبیرستان رسیدیم. به جای اینکه با بقیه ی بچه ها مشغول لودگی شوم، ه گوشه ای خزیدم و حیران و غمزده در خود فرو رفتم. وحشت از شکست بر تمام وجودم غلبه کرده بود. از شدت بی حوصلگی یکی از کتابهایم را باز کردم و مشغول خواندن شدم، اما کلمات از چشمهایم فرار میکرد. دلم می خواست دگرگونی عظیمی در زندگی ام به وجود می آمد و از زیر بار این مسئولیت بزرگ رها می شدم، ولی معجزه ای درکار نبود و من بودم و کوله باری از وظایف.
ظهر که به خانه رسیدم، حس کردم دیگر نمی توانم با این وضع ادامه بدهم، به سراغ مادرم رفتم تا با او حرف بزنم . ولی اعظم خانم با لحنی تندگفت: که سکینه خانم دستش بنداست و نمی تواند بیاید. ناراحت وسرگشته به سوی کلبه ی گوشه ی حیاط به راه افتادم. سالها بود مادرم در آن خانه خدمتکار بود. درحقیقت از وقتی چشم گشوده بودم، درآن حیاط بزرگ با درختهای سر به فلک کشیده و مغرورش بزرگ شده بودم.
آن خانه درست به مرداب پر تزویر سرنوشت می ماندکه همیشه در آن اسیر بودم. بارها وبارها به مادرم التماس کرده بودم که بگذارد سرکار بروم و خانه وکاشانه ای فراهم کنم، ولی همیشه با سماجتی بیمارگونه جواب داده بود که در آن خان چیزی هست که هیچ جای دیگری پیدا نمیشود. همیشه عقیده داشت زندگی ما به نحوی به آنجا گره خورده است . اما این حرفها برای من قابل قبول نبود .رفتار اعظم خانم و لحن خودپسندانه اش، برایم چیزی جز تهدیدی شوم نبود.وقتی در انجا احساس مازاد بودن می کردم، برای چه می بایست باز هم می ماندم و تحمل می کردم؟اعظم خانم نزدیک به نه ماه از سال را در خارج از کشور نزد فرزندانش به سر می برد و وقتی حوصله اش سر می رفت، به ایران باز می گشت و مکارانه به آقا می گفت دلش برای او تنگ شده بود که برگشته است اما آقا بخوبی دلیل بازگشت اورا می دانست؛ یکی خستگی از گردش زیادی و دیگری، سرکیسه کردن او.
آقا مراد مردی هفتاد و پنج – شش ساله بود که نیمی از اوقاتش را پای منقل تریاک سپری می کرد و کاری جز رسیدگی به حسابهای بانکی اش نداشت. تنها دلخوشی من هم در آن خانه فقط آقا مراد بود. هر گز ندیده بودم آزارش حتی به مورچه برسد. حقیقتا هم هرگز در حق من ومادرم هیچ ظلمی روا نداشته بود. ولی تحمل همسرش کار آسانی نبود. خدا به ما رحم کرده بودکه او اغلب در ایران نبود، و گرنه شاید یک روز با دستهای خودم خفه اش می کردم.
در افکار خودم بودم که دیدم مادرم نفس زنان از توی باغ به سویم می دود. به طرفش رفتم و سلام کردم. لبخندی از روی تظاهر به شادابی تحویلم داد و گفت: سلام عزیزم . همه ی کارها تموم شد. حالا بیا تو تا بریم ناهار بخوریم.
از روی لاقیدی شانه ها را با لا انداختم و گفتم: گرسنه ام نیست. می خوام باهات حرف بزنم. دیگه از این زندگی خسته شدم. چرا برای دیدن تو باید از اعظم خانم اجازه بگیرم؟ چرا هیچ چیز ما مثل بقیه ی آدمها نیست؟ چرا برای این حقوق لعنتی و این کلبه ی نفرین شده باید شبانه روز مجیز این و اون رو بگی؟ مگه ما آدم نیستیم؟ می ترسی انقدر بزرگ نشده باشم که بتونی به ام اطمینان کنی؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 57]