واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مسلم، آزاده ای در بند
پناه بردن مسلم به خانه طَوعه
تاریخ طبرى به نقل از مجالد بن سعید می نویسد: مسلم، چون دید شب شده و جز سى نفر با او كسى نمانده، به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسید، ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد، دیگر كسى با او نبود. دید كسى نیست تا به او راه را نشان دهد و او را به خانه اى ببرد و اگر دشمن بر او حمله كرد، با او همدردى نماید و از او دفاع كند.
سرگردان در كوچه هاى كوفه مى گشت تا به درِ خانه زنى رسید كه نامش طَوعه بود. آن زن، كنیز اشعث بن قیس بود و چون از او بچّه دار شده بود، او را آزاد كرده بود. آنگاه اُسَیدِ حضرمی با او ازدواج كرد و فرزندى به نام بلال از او داشت. بلال بیرون رفته بود و مادرش بر در ایستاده بود و انتظارش را مى كشید. پسر عقیل به زن، سلام كرد و زن جواب داد.
مسلم به زن گفت: بنده خدا ! به من ، قدرى آب بده.
زن رفت و برایش آب آورد. مسلم ، همان جا نشست . زن ، ظرف آب را بُرد و باز گشت و گفت: مگر آب نخوردى؟
مسلم گفت: چرا.
الفتوح می نویسد: كسى جرأت نداشت به او نزدیك شود یا به او آب دهد. پسر اشعث رو به یارانش كرد و گفت: واى بر شما! این براى شما ننگ و عار است كه این گونه از یك مرد، درمانده شوید. همه با هم بر او یورش برید، همه بر مسلم یورش آوردند و او هم بر آنان یورش بُرد
زن گفت: پس نزد خانواده ات باز گرد.
مسلم ، سكوت كرد. زن، دو مرتبه حرف هایش را تكرار كرد. باز مسلم، سكوت كرد. آنگاه زن گفت: به خاطر خدا نزد خانواده ات باز گرد؛ شایسته نیست بر درِ خانه من بنشینى و من، این كار را روا نمى دارم.
مسلم برخاست و گفت: اى بنده خدا ! من در این شهر، خانه و خانواده اى ندارم. آیا مى خواهى پاداشى ببرى و كار نیكى انجام دهى ؟ شاید در آینده بتوانم جبران كنم .
زن گفت: اى بنده خدا ! جریان چیست؟
گفت: من ، مسلم بن عقیل هستم . این مردم به من دروغ گفتند و مرا فریفتند.
زن گفت: تو مسلم هستى؟
گفت: آرى.
زن گفت: داخل خانه شو . و او را داخل اتاقى غیر از اتاق نشیمن خود كرد و فرشى برایش انداخت و برایش شام برد ؛ ولى او شام نخورد.
زمانى نگذشت كه پسر آن زن، باز گشت. پسر دید كه مادرش به آن اتاق، زیاد رفت و آمد مى كند. از علت این کار سوال کرد ولی مادر جوابی نداد تا اینکه اصرار کرد.
زن گفت: فرزندم! در آنچه مى گویم، با هیچ كس از مردم سخن مگو. و از او پیمان گرفت و پسر، سوگند یاد كرد. زن، جریان را به وى گفت. پسر، دراز كشید و سكوت كرد.(1)
خبر دادن پسر طَوعه از مخفیگاه مسلم بن عقیل
تاریخ طبرى می نویسد: پسر طوعه، از یاران محمّد بن اشعث بود و چون از وجود مسلم باخبر شد، نزد محمّد آمد و به وى گزارش داد و محمّد هم به سرعت نزد عبید اللّه رفت و به وى خبر داد.(2)
حمله وحشیانه به خانه طَوعه براى دستگیرى مسلم
تاریخ طبرى می نویسد: مسلم، چون صداى سُم اسبان و سر و صداى مردان را شنید، دانست كه به سراغ وى آمده اند. پس با شمشیر به سوى آنان آمد. آنان به خانه یورش آوردند. مسلم، سخت با آنان درگیر شد و آنان را با شمشیر مى زد تا آنها را از خانه بیرون راند. آنان دوباره باز گشتند و باز مسلم، سخت با آنان درگیر شد.
میان مسلم و بُكَیر بن حُمرانِ اَحمرى، دو ضربه شمشیر، رد و بدل شد. بُكَیر، ضربتى بر دهان مسلم زد و لب بالاى او قطع شد و شمشیر بر لب پایین نشست و دندان هاى پیشین مسلم افتاد و مسلم هم ضربتى بر سر و ضربتى دیگر بر رگ گردن وى زد كه نزدیك بود به عُمق [گردنش] رخنه كند.
سپاهیان، چون اوضاع را چنین دیدند از بالاى بام خانه بر مسلم هجوم آوردند و سنگ به طرفش پرتاب مى كردند و توده هاى نِى را آتش مى زدند و به سویش مى انداختند. مسلم ، چون اوضاع را چنین دید ، با شمشیرِ برهنه به كوچه آمد و با آنان به نبرد پرداخت.(3)
الفتوح می نویسد: كسى جرأت نداشت به او نزدیك شود یا به او آب دهد. پسر اشعث رو به یارانش كرد و گفت: واى بر شما! این براى شما ننگ و عار است كه این گونه از یك مرد، درمانده شوید. همه با هم بر او یورش برید.
همه بر مسلم یورش آوردند و او هم بر آنان یورش بُرد. در این درگیری مسلم از پشت سر، مورد اصابت نیزه قرار گرفت و بر زمین افتاد و به اسارت گرفته شد و اسب و سلاحش را هم گرفتند. مردى از قبیله بنى سلیمان به نام عبید اللّه بن عبّاس نیز جلو آمد و عمامه اش را برداشت.(4)
گریه مسلم بر امام حسین علیه السلام و خانواده اش
البدایة و النهایة می نویسد: استرى آوردند و مسلم را بر آن سوار كردند و شمشیرش را گرفتند. او دیگر از خود ، اختیارى نداشت. آن گاه گریست و دانست كه كشته مى شود و از [زنده ماندنِ] خود ناامید شد و گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَیْهِ رَ جِعُونَ»
برخى از كسانى كه اطراف مسلم بودند، گفتند: كسى كه دنبال چیزى است مانند آنچه تو دنبال آنى، وقتى برایش چنین حوادثى رخ مى دهد، گریه نمى كند.
مسلم گفت: به خدا سوگند كه بر جان خود نمى گریم؛ بلكه بر حسین و خاندان حسین مى گریم؛ چرا كه او امروز یا دیروز از مكّه به طرف كوفه راه افتاده است. أمَا وَاللّه ِ لَستُ أبكی عَلى نَفسی ، ولكِن أبكی عَلَى الحُسَینِ وآلِ الحُسَینِ ، إنَّهُ قَد خَرَجَ إلَیكُمُ الیَومَ أو أمسِ مِن مَكَّةَ(5)
پیغام مسلم براى امام حسین علیه السلام جهت نیامدن به كوفه
مقتل خوارزمى می نویسد: چون مسلم بر استر سوار شد و از جان خود ناامید گشت رو به محمّد بن اشعث گفت: آیا مى توانى مردى از جانب من به سوى حسین بفرستى چرا كه مى دانم او و خاندانش به سوى شما حركت كرده است و [این پیام را] به حسین بگوید:
إنَّ مُسلِما بَعَثَنی إلَیكَ ، وهُوَ أسیرٌ فی یَدِ العَدُوِّ ، یَذهَبونَ بِهِ إلَى القَتلِ ، فَارجِع بِأَهلِكَ ... مرا مسلم فرستاده است. او در چنگال دشمن گرفتار است و او را به سمت كشتن مى بَرند. به همراه خانواده ات باز گرد و كوفیان، تو را نفریبند. آنان، همان یاران پدرت هستند كه آرزو داشت با مرگ یا كشته شدن، از آنان رهایى یابد. به راستى، كوفیان به من دروغ گفتند و من هم همان را براى شما نوشتم و كسى كه با دروغِ دیگران فریفته مى شود ، رأیى ندارد.
الأخبار الطوال می نویسد: چون حسین علیه السلام به منزل زُباله(6) رسید، فرستاده محمّد بن اشعث و عمر بن سعد با ایشان مواجه شد و پیام مسلم را به او رسانْد.(7)
به همراه خانواده ات باز گرد و كوفیان، تو را نفریبند. آنان، همان یاران پدرت هستند كه آرزو داشت با مرگ یا كشته شدن، از آنان رهایى یابد. به راستى، كوفیان به من دروغ گفتند و من هم همان را براى شما نوشتم و كسى كه با دروغِ دیگران فریفته مى شود ، رأیى ندارد
مسلم در برابر عبیدالله
در این جلسه ابن زیاد سعی در متهم کردن مسلم به شورش و خرابکاری بر علیه خلیفه مسلمین را داشت تا کشتن او را برحق جلوه دهد که با پاسخهای کوبنده مسلم مواجه شد در نهایت پسر مرجانه که در برابر سخنان بر حق و روشنگر مسلم حرفی برای گفتن نداشت شروع به ناسزاگویی کرد.
الإرشاد می نویسد: ابن زیاد به وى گفت: خداوند، مرا بكشد اگر تو را به گونه اى نكشم كه [پیش از این] در اسلام، كسى آن گونه كشته نشده است!
مسلم به وى گفت: تو سزاوارترین كسى هستى كه در اسلام، بدعت بگذارد و تو هیچ گاه بدترین كشتن و زشت ترین مُثله كردن و بدسرشتى و پیروزىِ دنائت آمیز را رها نمى كنى.
ابن زیاد، شروع به دشنام دادن به مسلم و حسین و على و عقیل كه درود و سلام خداوند بر آنان باد كرد و مسلم، هیچ پاسخ نمى گفت. آنگاه ابن زیاد گفت: او را بالاى قصر ببرید و گردنش را بزنید و آن گاه بدنش را به سرش ملحق سازید.
شهادت مسلم بن عقیل علیهما السلام
بكر بن حُمرانِ احمرى، مسلم را بالا [ى قصر] بُرد در حالى كه مسلم تكبیر مى گفت؛ استغفار مى كرد و بر پیامبر صلى الله علیه و آله درود مى فرستاد و مى گفت: خداوندا ! میان ما و قومى كه ما را فریفتند و تكذیب كردند و خوار ساختند، داورى فرما، گردنش را زد و بدنش را به دنبال سرش پایین انداخت.(8)
الفتوح می نویسد: عبید اللّه بن زیاد، دستور داد مسلم بن عقیل و هانى بن عروه كه خداوند، آن دو را رحمت كند را وارونه به دار كشند و تصمیم گرفت سرهاى آنان را نزد یزید بن معاویه بفرستد ... وقتى نامه و دو سر به یزید بن معاویه رسید، نامه را خواند و دستور داد سرها بر دروازه شهر دمشق، نصب گردند.(9)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 142]