واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: نامه الهام به مهرداد
تقدیم به آنکه آفتاب مهرش در آستان دلم هرگز غروب نخواهد کرد...
اشب تمام ستارگان آسمان گریه می کنند
امشب تمام مرغان آسمان اشک می ریزند
امشب اشکی از چشمی میچکد
امشب قلبی می شکند
و این صدای شکستن است که به آسمانها می رود
اما نمیدانم چرا به گوش خدا نمی رسد؟
من صدای در هم شکستن قلبم را با گوشهایم شنیدم
و فکر می کنم که اولین کسی باشم که صدای در هم شکستن قلبم را با گوشهایم شنیده باشم
نمی دانم خدایی هست؟
اگر هست که خدای خاموشیست
از این همه خاموشی قلبم می گیردودوست دارم فریاد بکشم
آخر با که بگویم درد این قلب شکسته را؟
آخر با که بگویم قلب من عاشق قلبیست که با سنگ بیابان هم فرقی ندارد
قلب من عاشق قلبیست که اصلا" قلب نیست
دلم می خواهد آنقدر فریاد بکشم تا صدای فریادم قلب خدا را به لرزه در آورد
دلم می خواهد فریاد بکشم و دیوانه وار به خدا بگویم:
آخر که خدای خوب من ،
چطور بنده ای آفریده ای که از عهده اش بر نمی آیی؟
تو چطور می توانی این همه نا عدالتی را ببینی و به صدا در نیایی؟
مگر نه اینکه می گویند تو بخشنده ای ؟
پس اگر گناهی به درگاهت مرتکب شدم به بزرگواریت مرا ببخش و این همه مرا عذاب مده
مگر نه اینکه می گویند تو رحیمی؟
پس چرا به من رحم نمی کنی؟پس رحمتت کجاست؟
خدایا من این همه رنجها را به امید او تحمل می کنم
به امید این که در رحمتت را به سوی من بگشایی
خدایا به او بگو
به او بگو که با تمام بدیهایت دوستت دارم
آری،
باز هم می گویم که تو را با تمام بدیهایت می خواهم
گر چه تو خیلی عذابم دادی
تو همیشه در مقابل چشمان اندوه بار و غمزده من غرق در شادیهایت بودی
خوش باش که همیشه خوش بینمت
محبوبم تو راه زندگیت را انتخاب کن
آرزو دارم که همیشه تو و خوشبختی را کنار هم ببینم
تو همیشه با خود می اندیشی که من شب و روز نفرینم را توشه راهت می کنم
اما افسوس نمی دانی که جز خوشبختی چیز دیگری برایت نمی خواهم
وقتی با خود می اندیشم که تو در چه خیالی و من در چه خیال،
خنده ام می گیرد
خنده ام می گیرد
خنده ای که از گریه غم انگیز تر است
آری محبوبم،
فراموش نکن چشمان من همیشه در پناه این پنجره های سرد و یخ بسته ،چشم براه توست
چشمان من آن همه اشک را بدرقه راهت کرد ،
که تنها به تو بفهماند،
که دوستت دارد
و تنها از تو بخواهد که نسبت به این چشم ها این همه بی محبت نباشی
آسمان را نگاه می کنم،
ستاره ها را می نگرم،
فقط به خیال اینکه چشمان تو را میان آنها بیابم
آخر من و تو همیشه در زیر سایه آسمان با هم گفتگو می کردیم
دستهای من ،دستهای تو را می جوید
عزیزم ،صبر می کنم
آنقدر صبر می کنم
تا راهت را انتخاب کنی
برو
برو و راه زندگی ات را دریاب
آنگاه من راهم را از راه تو باز می یابم
ای کاش آن قلب سنگی ات که درون سینه ات یخ بسته است،
ذره ای از قلب من خبر داشت
و حس می کرد که چطور با دل سنگیت ساخته بودم
و من می بوسم آن قلب سنگی تو را
که صادق بودی
و با شهامت نخواستی و نمی خواهی
به دروغ مانند باشی...
اگر چه می دانم نمی آیی اما چشمان من همیشه انتظار تو را می کشد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 134]