محبوبترینها
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1840814179
مست/فرانک اکانر
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: وقتی آقای دولی مرد ضربه ی سختی به پدر وارد شد. آقای دولی یک بازاریاب بود با دوتا پسر در دومینکنز و ماشینی مال خودش ؛ پس از لحاظ اجتماعی به مراتب بالاتر از ما بود ، ولی اصلاً خودش را نمی گرفت. آقای دولی یک روشنفکر بود و مثل همه روشنفکرها هیچ چیز بیش تر از حرف زدن خوشحالش نمی کرد. پدر هم برای خودش مرد بامطالعه ای بود و...
می توانست حرف های یک آدم مطلع را بفهمد. آقای دولی فوق العاده مطلع بود. با آن همه آشنا در تجارت و رفقای کشیش، چیزی نبود که درشهر اتفاق بیافتد و او از آن بی خبر باشد. غروب تا غروب از جاده می گذشت و جلوی در حیاطمان سبز می شد تا ته و توی خبرها را برای پدر درآورد. او صدای بم ستیزه جویانه ای و لبخندی با معنا داشت. پدر با تعجب به او گوش می داد و گاه گداری هم حرف هایش را تایید می کرد. بعد فاتحانه گروپ گروپ قدم بر می داشت و پیش مادر می رفت و با صورتی گل انداخته از او می پرسید: " می دونی آقای دولی اومده بود چی بهم بگه"؟ از آن موقع تا حالا ، هر وقت کسی خبری سری را به من می رساند نزدیک است بپرسم: "اینو آقای دولی بهت نگفته"؟
تا وقتی که با چشم های خودم ندیدم که او را در کفن قهوه ای رنگش بگذارند و دانه های تسبیح را بین انگشت های چربش بپیچند خبر مرگش را جدی نگرفتم. حتی آن موقع هم احساس کردم حتماً کلکی در کار است و یک غروب دیگر تابستان دوباره آقای دولی جلوی در حیاطمان سبز خواهد شد و ناگفته های آن دنیا را برایمان شرح خواهد داد. اما پدر خیلی ناراحت بود ؛ تا حدی به خاطر این که آقای دولی هم سن و سال خودش بود و این آشکارا به درگذشت انسانی دیگر رنگ و بوی مسئله ای شخصی می داد و تا حدی هم به این خاطر که دیگر کسی نبود تا برایش از کثافت کاری هایی که در شرکت می شد پرده بردارد. در بلارنی لین تعداد آدم هایی که می توانستند مثل آقای دولی روزنامه بخوانند به عدد انگشت های دست هم نمی رسید و تازه هیچ کدام از آنها نمی توانست این واقعیت را نادیده بگیرد که پدر تنها یک کارگر ساده بود. حتی سالیوان نجار که خودش پخی نبود فکر می کرد یک سر و گردن از پدر بالاتر است. قطعاً این اتفاقی تلخ بود.
پدر در حالی که روزنامه را کنار می گذاشت متفکرانه گفت: "ساعت دو و نیم ، به طرف کوراگ"
مادر که ترسیده بود پرسید: "نمی خوای که به تشییع جنازه بری"؟
پدرکه داشت مخالفت را استشمام می کرد گفت: "از من توقع دارن."
مادر در حالی که احساس خودش را پنهان می کرد گفت:"فکر می کنم همه همین قدر از تو توقع دارن که به نمازخانه بری". ("رفتن به نمازخانه" البته فرق داشت ، چرا که بعد از این که کارشان تمام می شد جسد را می بردند ، اما رفتن به مراسم خاکسپاری به معنای از دست دادن دستمزد نصف روز بود.)
مادراضافه کرد:"حالا مگه کی ما رو می شناسه!"
پدر باوقار جواب داد:"بلا به دور، اگه خودمون جای اون خدابیامُرز بودیم خوشحال می شدیم اگه کسی می اومد."
برای این که حق پدررا ادا کرده باشم باید گفت او همیشه حاضر بود تا از یک نصفه روز به خاطر همسایه ای قدیمی صرف نظر کند. نه این که از تشییع جنازه رفتن خوشش بیاید بلکه بیشتر مرد باوجدانی بود که با دیگران همان طور رفتار می کرد که دوست داشت با او رفتار کنند و در صورت مرگ خودش هیچ چیز به اندازه اطمینان ازیک مراسم خاکسپاری آبروداری نمی توانست به او تسلا دهد. و برای این که حق مادر را ادا کرده باشم باید گفت او خیلی نگران دستمزد نصف روز نبود ، هرچند بد جوربه آن محتاج بودیم.
می دانید ، نقطه ضعف اصلی پدر مشروب بود. او می توانست برای ماه ها ، حتی سال ها بی وقفه لب به چیزی نزند و در تمام این مدت خوب رفتار می کرد. اولین نفر صبح ها بیدار می شد و برای مادر که هنوز روی تخت دراز کشیده بود یک فنجان چای می برد. عصرها در خانه می ماند و روزنامه می خواند ، پول پس انداز می کرد و برای خودش یک دست کت و شلوار سرژه نو و کلاه لگنی می خرید. به حماقت مردهایی که هر هفته پولی را که به زحمت به دست آورده بودند در بار هدر می دادند می خندید. گاهی برای گذراندن وقت فراغتش ، خودکار و قلمی برمی داشت و پولی را که هر هفته از طریق مصرف نکردن مشروب پس انداز می کرد دقیقاً حساب می کرد. از آنجایی که بالفطره آدم خوش بینی بود حساب می کرد چه قدر می تواند در طول مابقی سال های عمرش این گونه پس انداز کند. حاصل جمع مبهوت کننده بود ؛ او می مرد و مبلغ زیادی را از خود به جای می گذاشت.
کاش همان موقع متوجه می شدم ، این نشانه ی بدی بود؛ نشانه این که او داشت مملو از غرور معنوی می شد و دیر یا زود خودش را بهتر از همسایگانش می پنداشت. دیر یا زود ، غرور معنوی سرریز می کرد تا این که به نوعی ضیافت احتیاج بود. آن وقت پدر مشروب می زد - البته ویسکی یا چیزی مثل آن نبود – فقط یک گیلاس مشروب بی ضرر مثل آبجوی لاگر. این عاقبت پدر بود. وقتی که گیلاس اول را زده بود تازه متوجه می شد چه حماقتی کرده است، دومی را می زد تا آن را فراموش کند و سومی را می زد که فراموش کند نمی تواند فراموش کند و سرانجام مست و تلوتلوخوران به خانه می آمد. حالا نوبت "طریقت میخواره"[4] همان طور که در مکتوبات اخلاقی آمده است بود. روز بعد با سردردی که داشت به سر کار نمی رفت واین مادر بود که به کارخانه می رفت تا برای غیبتش بهانه تراشی کند. ظرف دو هفته دوباره پدر ضعیف ، بی رحم و افسرده می شد. وقتی که شروع می کرد ، پول مشروبش را از طریق گروگذاشتن هر چیزی حتی ساعت آشپزخانه جور می کرد. من و مادر همه ی مراحل را می دانستیم و از همه ی خطرها وحشت داشتیم. تشییع جنازه ها یک نمونه از آن بود.
مادربا نگرانی گفت:"من باس به خونهی دانفی برم و نصف روزاونجا کارکنم. کی می خواد مواظب لاری باشه"؟
پدر بامتانت گفت:"خودم مواظب لاری هستم. یه کم پیاده روی واسش بد نیست."
دیگر حرفی برای گفتن نبود ؛ اگرچه همه ما می دانستیم من به هیچ کس نیاز نداشتم تا مواظبم باشد و حتی خیلی راحت می توانستم در خانه بمانم و مواظب سونی باشم ، اما پای من به میان کشیده شده بود تا برای پدر یک ترمز باشم.. در مقام یک ترمز هیچ گاه موفق نشده بودم ، ولی مادر هنوز هم ایمان راسخی به من داشت
روز بعد وقتی که از مدرسه به خانه برگشتم ، پدر پیش از من آنجا بود و برای هردوتایمان فنجانی چای درست کرد. در چای درست کردن خیلی خوب بود اما برای هر کار دیگری دست های سنگینی داشت ؛ نان بریدنش هولناک بود. بعد ، از سراشیبی جاده راهی کلیسا شدیم. پدر بهترین کت وشلوار سرژه ی آبیش را به تن داشت و کلاهش را هم کج گذاشته بود. با کمال مسرت پیتر کرولی را هم میان عزاداران پیدا کرد. پیتر علامت خطر دیگری بود. این را من خیلی خوب از برخی اتفاقات بعد از دعای صبح یک شنبه می دانستم. به قول مادر آدم رذلی بود که فقط به این دلیل به تشییع جنازه ها می رفت تا مشروب مفت و مجانی گیر بیاورد. معلوم شد که او حتی آقای دولی را نمی شناخت. پدر با حقارت به او نگاه می کرد ، چرا که یکی از آن آدم های احمق بود که پولش را در بار هدر می داد درحالی که می توانست آن را پس انداز کند. البته پیتر کرولی پولی را که مال خودش بود هدر نمی داد!
ازدیدگاه پدر مراسم معرکه بود. او همه چیز را پیش از این که به دنبال نعش کش در آفتاب بعدازظهرراه افتادیم براندازکرده بود.
پدر با هیجان گفت:"پنش تا کالسکه! پنش تا کالسکه و شونزده تا درشکه ی سقف دار! یه نفر از شورا ، دو نفر از انجمن محلی و معلوم نیس چند تا کشیش اینجان. اَ وقتی که ویلی مک ، صاحب بار مرد همچین تشییع جنازه ای ندیدم."
کرولی با آن صدای خش دارش گفت:"آه ، همه دوسش داشتن."
پدربا تشرگفت: "خدای من ، خیال می کنی من اینو نمی دونم؟ مگه اون بهترین دوست من نبود؟ دو شب قبل از مردنش – فقط دو شب- داشت واسم دسّ اونایی که قرارداد مسکنو بسّن رو می کرد. اون مرتیکه ها که تو شرکتن همه شون دُزّن.". حتی خود منم به عقلم نمی رسید آقای دولی این جور با کله گنده ها بپلکه
پدر مثل یک بچه قدم برمی داشت و از دیدن عزاداران و خانه های شیکی که در امتداد ساندیزوِل[5] قرار داشتند لذت می برد. می دانستم که علایم خطر در اوج خود بودند ؛ یک روز آفتابی ، یک تشییع جنازه خوب، و یک جماعت سرشناس از کشیش ها و مسئولین محلی موجب می شدند هرزگی ذاتی و بوالهوسی شخصیت پدر خود را نشان دهد. با نوعی لذت حقیقی می دید که دوست قدیمی اش را دارند در قبر می گذارند؛ با احساس این که وظیفه اش را انجام داده بود و با درک مطبوع این که اگرچه در عصرهای طولانی تابستان دلش برای آقای دولی بیچاره تنگ خواهد شد ، این او بود که احساس دلتنگی می کرد نه آقای دولی.
پدر آرام به کرولی گفت:"قبل از این که پخش بشن راه می افتیم". گورکن ها داشتند اولین بیل های خاک را روی تابوت می ریختند. پدر که مثل بزی از یک تل علف به تلی دیگر می پرید کمی عقب تر رفت. راننده ها که احتمالاً در وضعی مثل او بودند ، البته بدون پرهیز چند ماهه از الکل که بخواهند به آن خاتمه دهند، مشتاقانه انتظار می کشیدند.
یکیشان داد زد:"آهای میک ، کارشون تموم نشد"؟
پدربلند با لحن کسی که خبر خوشحالی می دهد جواب داد:"همه چیز تمومه ، فقط دعای اختتامیه مونده."
در چند صدمتری بار، کالسکه ها که یک عالم خاک به پا کرده بودند از کنار ما گذشتند. پدر که در هوای گرم پاهایش اذیتش می کردند سرعتش را زیاد کرد و با نگرانی به عقب نگاهی انداخت تا ببیند دسته اصلی عزاداران از سراشیبی گذشته اند یا نه. در یک جمعیت این چنینی ممکن است آدم زیاد منتظر نگه داشته شود.
موقعی که به بار رسیدیم کالسکه ها بیرون به خط شده بودند و مردانی با کراوات های سیاه داشتند با احتیاط به زنان عجیب و غریبی که دست هایشان را از پشت پرده ی کالسکه ها دراز کرده بودند تسلیت نثار می کردند. داخل بار فقط راننده ها و چند تا زن شالدار بودند. احساس کردم اگر قرار بود مثل یک ترمز عمل کنم ، الآن وقتش بود. پس پایین کت پدر را کشیدم.
گفتم:"بابا ، بریم خونه"
پدر خندان و با مهربانی گفت:"دو دیقه بیش تر نمی شه. فقط یه بطری لموناد ، بعد می ریم خونه."
این یک رشوه بود و من آن را خوب می دانستم ، اما من همیشه یک بچه سست اراده بودم. پدر لموناد و دوتا گیلاس آبجو سفارش داد. من تشنه بودم و نوشیدنی ام را یکدفعه سر کشیدم. ولی مرام پدر این نبود. او ماه ها پرهیز از الکل را پشت سر گذاشته بود و دریایی از لذت را در پیش رو می دید. پیپش را بیرون آورد، داخل آن چند تا فوت کرد، پُرش کرد و با پف های بلند روشنش کرد در حالی که چشم هایش بالای آن بیرون زده بود. بعد از آن، از قصد پشتش را به گیلاسش کرد. با ژست مردی که نمی دانست پشت سرش یک گیلاس آبجوست، آرنجش را بر پیشخوان تکیه داد و از قصد توتون را از کف دست هایش پاک کرد. او دیگر جاخوش کرده بود. در تمام مراسم های خاکسپاری مهمی که شرکت می کرد کارش این شده بود. کالسکه ها روانه شدند و عزاداران درجه دو و سه داخل آمدند. حالا نیمی از بار پر بود.
دوباره کت پدر را کشیدم و گفتم:"بابا ، بریم خونه."
خیرخواهانه گفت:"خیلی مونده تا مادرت برگرده. بدو بیرون تو جاده بازی کن."
این طور که بزرگترها فکر می کنند می توانی در یک جاده ناآشنا تنها با خودت بازی کنی حسابی به من برخورد. حوصله ام شروع به سررفتن کرد همان طور که پیش از آن هم بارها سررفته بود. می دانستم که ممکن بود پدر تا شب هم آنجا بماند. می دانستم باید اورا که مست لایعقل می شد از داخل بلارنی لین به خانه می بردم در حالی که همه پیرزن ها جلوی در خانه یشان ایستاده بودند و می گفتند:"دوباره میک دلانی مست کرده". می دانستم که مادرم از ناراحتی دق می کرد. روز بعد پدر سرکار نمی رفت و پیش از پایان هفته مادر در حالی که ساعت را زیر شالش مخفی می کرد راهی مغازه گرویی می شد. هرگز نمی توانستم از غم آشپزخانه ی بدون ساعت خلاص بشوم.
هنوز تشنه بودم. پی بردم اگر روی انگشتان پاهایم بایستم دستم به گیلاس پدر می رسد و به ذهنم خطورکرد بد نیست طعم آن را بچشم. پدر پشتش به آن بود و متوجه نمی شد. گیلاس را پایین بردم و با احتیاط مک زدم. به طرز وحشتناکی نومیدکننده بود. تعجب کردم که چه طور می توانست این چنین زهرماری را بنوشد. به نظرم هیچ وقت لیموناد نچشیده بود.
باید لیموناد را به او پیشنهاد می دادم ولی تازه چانه اش گرم شده بود. می شنیدم که پدر می گفت دسته ی موزیک تشییع جنازه را کامل می کند. بازوهایش را به شکل کسی که تفنگی را وارونه نگه می دارد گرفت و قسمت هایی از مارش خاکسپاری چاپین را زمزمه کرد. کرولی بااحترام سرمی جنباند. جرعه بیش تری نوشیدم و به نظرم رسید که ممکن است این معجون فایده ای داشته باشد. به طرز مطبوعی احساسی متعالی و فیلسوفانه داشتم. پدر قسمت هایی از مارش مرگ در سال[6] را زمزمه می کرد. آنجا یک بار عالی و مراسم خاکسپاری خوبی بود و مطمئن شدم که بیچاره آقای دولی حتماً در بهشت راضی و خشنود است. در همان لحظه فکر کردم ممکن است آنجا به او یک دسته ی موزیک داده باشند. همان طور که پدر می گفت دسته ی موزیک تشییع جنازه را کامل می کرد.
اما نکته ی شگفت انگیزدرباره ی معجون این بود که تو را وامی داشت ازبقیه جدا باشی یا اصلاً مثل یک فرشته که در ابرها غلت می زند به آسمان بروی و چهارزانو خودت را تماشا کنی ؛ به پیشخوان بار تکیه می دادی و دیگر نگران چیزهای بی اهمیت و جزئی نبودی بلکه افکار بزرگسالانه، جدی و عمیقی را درباره زندگی و مرگ در ذهن می پروراندی. وقتی که این طور به خودت نگاه می کردی چند لحظه بعد نمی توانستی جلوی این فکر را بگیری که چه قدر بامزه به نظر می رسیدی و ناگهان دستپاچه می شدی و می خواستی بزنی زیر خنده. اما وقتی گیلاس را تمام کردم این مرحله هم طی شده بود ؛ متوجه شدم گذاشتن گیلاس سر جایش خیلی سخت شده بود ، به نظر می رسید پیشخوان خیلی بلند شده بود. دوباره مالیخولیا داشت خودش را نشان می داد.
پدر که داشت برمی گشت و دستش را به طرف مشروبش دراز می کرد بااحترام گفت:"خوب، خدا اون مرحومو هرجا که هست بیامرزه"! ناگهان متوقف شد ، اول به گیلاس نگاهی انداخت بعد هم به کسانی که دور وبرش نشسته بودند.
انگار که آماده شده بود که همه چیز را یک شوخی تلقی کند اگرچه خیلی بی مزه بود. پس با لحنی نسبتاً شاد گفت:"ای بابا !!! کار کیه"؟
برای چند لحظه همه ساکت شدند. صاحب بار و زن های پابه سن گذاشته اول به پدر و بعد هم به گیلاسش نگاهی انداختند.
یکی از زن ها که رنجیده بود گفت:"آقای محترم! کار هیش کس نیس. فکر می کنی ما دزّیم"؟
صاحب بار هم که ناراحت شده بود گفت:"اُ ، میک. هیچ کدوم از اونایی که اینجان همچین کاری نمی کنن."
پدر که لبخندش داشت رنگ می باخت گفت:"این که نشد حرف. حتماً پای کسی در میونه."
زن نگاه غضب آلودی به من کرد و بابدجنسی گفت:"اگه این طوره ، کار همونائیه که بهش نزدیک تر بودن". آن وقت بود که حقیقت بر پدر آشکار شد. گمان می کنم یک کم به نظر می رسید که در عالم هپروت باشم. پدر خم شد و من را تکان داد.
با وحشت پرسید:"حالت خوبه لاری"؟
پیترکرولی به من نگاه کرد و پوزخندی زد.
با صدایی خش دار داد زد:"می تونی به اون یه ضربه بزنی"؟
من به راحتی توانستم. شروع کردم به بالا آوردن. پدر با ترس به عقب پرید مبادا کت و شلوار خوبش را خراب کنم و با عجله در پشتی را باز کرد.
فریاد زد:"بدو! بدو! بدو!
آن بیرون، دیوار را که آفتاب کاملاً روشنش کرده بود و گل پیچ پیچک هم از آن آویزان بود دیدم و شروع کردم به دویدن. تشخیص فاصله ام خوب بود ولی نیرویی که به کار بردم بیش از حد بود، چرا که یکراست به دیوار خوردم و به نظرم رسید که بد جوری آن را زخمی کردم. از آنجایی که خیلی مؤدب بودم گفتم:"ببخشید". پدر که هنوز نگران کت و شلوارش بود از عقب آمد و با احتیاط مرا که داشتم بالا می آوردم نگه داشت.
به نحو دلگرم کننده ای گفت:"چه پسر خوبی! اگه همه شو بالا بیاری معلومه که بزرگ شدی."
زرشک! من بزرگ نبودم. هنوز خیلی مانده بود بزرگ بشوم. همان طور که داشت من را به بار می برد نعره ی ناخوشایندی از گلویم بیرون دادم. پدر مرا نزدیک زن های شالدار روی یک نیمکت نشاند. زن ها که هنوز از تهمتی که به آنها زده شده بود دلشان پر بود با خاطری رنجیده خودشان را جمع کردند.
یکیشان که داشت با ترحم به من نگاه می کرد با ناله گفت:"خدا خودش کمک کنه! حیف نیس همچین آدمایی پدر باشن"؟
صاحب بار که داشت خاک اره روی ردّی که از خودم به جا گذاشته بودم می پاشید به پدر هشدار داد:"میک، این بچه اجازه نداره اینجا باشه. بهتره ببریش خونه. هر لحظه ممکنه یه پاسبان سربرسه."
پدر چشم هایش را به طرف آسمان کرد. در حالی که بی سر و صدا دست هایش را مثل مواقعی که واقعاً مستاصل بود به هم می زد هق هق کنان گفت:"خدای من ! این دیگه چه بلایی بود سر من بدبخت اُوُردی؟ وای! جواب مادرشو چی بدم"؟ بعد با دندان قروچه محض این که زن های حاضر را هم بی نصیب نگذاشته باشد ادامه داد:"مگه نه اینه که زَنا باید تو خونه بمونن و خودشون مواظب بچه هاشون باشن ... بیل کالسکه ها رفتن"؟
صاحب بار جواب داد:"خیلی وقته میک."
پدر بانومیدی گفت:"می برمت خونه". و تهدید کنان افزود:"دیگه با خودم بیرون نمی آرمت". بعد دستمال تمیزی از جیب پیرهنش به من داد و گفت:"بگیر. بذارش رو چِشِت."
خونِ روی دستمال نخستین علامتی بود که به من فهماند زخمی شده ام. در جا شقیقه ام هم شروع کرد به زِق زِق کردن. جیغ دیگری کشیدم.
پدر در حالی که داشت مرا از در به بیرون هدایت می کرد با اوقات تلخی گفت:"هیس! فکر می کنن کشته شدی. چیزی نشده. رسیدیم خونه می شوریمش."
کرولی در حالی که طرف دیگر مرا گرفته بود گفت:"آروم باش مرد! الآن حالت خوب می شه."
تا حالا هیچ کس را نا آگاه تر از آنها نسبت به اثرات الکل ندیده ام. نخستین دم هوای تازه و گرمای خورشید مرا بیش از پیش سست تر و گیج تر کرد. بین باد و امواج پرت می شدم و غلت می زدم تا این که پدر دوباره شروع کرد به هق هق کردن.
""خدای بزرگ ، همه ی همسایه ها بیرونن! چه غلطی کردم امروز سر کار نموندم! نمی تونی راس راه بری؟
نمی توانستم. به خوبی می دیدم که آفتاب زنان بلارنی لین ، پیر و جوان را ، بیرون کشیده بود و هر کدام به یک لنگه در خانه اش تکیه داده بود یا روی پله های دم در نشسته بود. همگی از ورور کردن دست برداشتند تا به این مضحکه ی عجیب زل بزنند: دو تا مرد هوشیار میانسال داشتند پسر بچه ی مستی را که زخمی بالای چشمش بود به خانه می بردند. پدر مانده بود که جلوی آبروریزی را بگیرد و مرا سریع به خانه ببرد یا این که وظیفه ی همسایگی اش را با ارائه ی توضیحات به جا آورد. عاقبت جلوی خانه ی خانم رُچ ایستاد. آن طرف خیابان ، یک دسته پیرزن جلوی یک در جمع شده بودند. از همان ابتدا از نگاهشان بدم آمد. روی هم رفته به نظر می رسید که خیلی به من علاقه پیدا کرده بودند. به دیوار خانه ی خانم رچ تکیه دادم در حالی که دست هایم در جیبم بود و داشتم با ناراحتی به آقای دولی بیچاره در قبر سردش در کوراگ فکر می کردم. حالا او دیگر هیچ وقت نمی توانست از این مسیر عبور کند. پر از احساسات شروع کردم به خواندن آوازی که پدر عاشق آن بود:
گرچه بی اعتناست به مونونیا
ومی لرزد از سرما در گور
برنخواهد گشت هیچ گاه به کینکورا
خانم رچ گفت:"طفل معصوم! چه صدای قشنگی داره! خدا خودش بهش رحم کنه!"
البته من خودم فکر کردم این طور گفت ، پس وقتی که پدر انگشتش را به نشان تهدید بر من بلند کرد و گفت:"هیس!" حسابی تعجب کردم. به نظر می رسید مناسبت آن آواز را با وضعمان درک نمی کرد ، لذا بلندتر به خواندنم ادامه دادم.
پدر با تشر گفت:"هیس، می گم خفه شو". بعد در حالی که سعی می کرد محض خاطر خانم رچ لبخندی روی صورتش نقش ببندد ادامه داد:"دیگه تقریباً رسیدیم. باقی راهو خودم بَقَلِت می کنم."
اگرچه مست بودم ولی هنوز شعورم سر جایش بود که بخواهم اجازه بدهم آن طور با خفت بقلم کند.
با خشونت تمام گفتم:"دست از سرم بردار. خودم می تونم را برم. فقط یه خوده سرم اذیتم می کنه. دلم می خواد استراحت کنم."
در حالی که سعی می کرد مرا بلند کند با بی رحمی تمام گفت:"خونه تو تختت می تونی استراحت کنی". از برافروختگی صورتش فهمیدم که خیلی عصبانی است.
با بدخلقی گفتم:"اَه! نمی خوام برم خونه. چرا دس از سرم برنمی داری"؟
به دلیلی دسته ی پیرزن ها آن طرف خیابان خیلی از این خوششان آمد. از خنده روده بر شدند. خشمی مزخرف شروع به گسترش در درونم کرد ، چرا که می دیدم آدم نمی تواند یک پیک مشروب بزند بدون این که تمام محله بیرون بریزد و تو را مضحکه ی عام و خاص کنند.
در حالی که مشتم را به طرفشان نشانه رفته بودم داد زدم:"دارین به کی می خندین؟ اگه نذارید رد بشم کاری می کنم که جای خنده گریه کنین."
به نظر رسید که بیش تر خوششان آمد ؛ مردمی به بی ادبی آنها ندیده بودم.
گفتم:"جنده های عوضی ، برین گم شید."
پدر دندان قروچه کنان گفت:"هیس، می گم خفه شو"! دیگر دست از تظاهر برداشت و با دستش مرا گرفت و روی زمین می کشاند و می برد. قهقهه ی پیرزن ها داشت دیوانه ام می کرد. می خواستم مقاومت کنم ولی پدر خیلی قوی بود. برای این که پیرزن ها را ببینم مجبور بودم سرم را برگردانم.
داد زدم:"مواظب رفتارتون باشین وگرنه برمی گردم و نشونتون می دم. بهتون یاد می دم که بعد از این بذارید آدمای محترم راحت از اینجا رد بشن. بهتره برید تو خونه هاتون صورت کثیفتونو بشورین.""
پدر هق هق کنان گفت:"این دیگه دَفه ی آخر بود. هزار سال دیگم زنده باشم دیگه غلط کنم."
تا امروز نفهمیدم داشت از من دست بر می داشت یا مشروب. در حالی که پدر مرا روی زمین می کشید و به داخل خانه می برد بلند بلند سرود "بچه های وکسفورد" را می خواندم که خیلی مناسب حس وحال حماسی ام بود. کرولی که احساس خطر می کرد فلنگ را بست و رفت. پدر لباس هایم را از تنم بیرون آورد و مرا روی تخت گذاشت. نمی توانستم بخوابم چرا که همه چیز در سرم می چرخید. حالت نامطبوعی بود و دوباره بالا آوردم. پدر با دستمال خیسی آمد و من و تختم را تمیز کرد. تب داشتم و به پدر گوش می دادم که داشت چوب خرد می کرد تا آتش درست کند.. بعد شنیدم داشت میز را می چید
ناگهان در جلویی با ضربه ای باز شد و مادر که سونی در آغوشش بود مثل اجل معلّق وارد شد. آن بانوی آرام و با حجب و حیای همیشگی نبود بلکه از خشم می غرید. مثل روز روشن بود که همه ی ماجرا را از همسایه ها شنیده بود.
دیوانه وار فریاد زد:"میک دلانی ، چه بلایی سر پسرم اُوُردی"؟
پدر که این پا آن پا می کرد گفت:"ساکت شو زن! می خوای همه ی همسایه ها بشنفن"؟
مادر با یک خنده ی وحشتناک جواب داد:"هه، کیه که خبر نداشته باشه؟ همه ی همسایه ها می دونن چه طور مشروب تو حلق بچه ی بد بختت ریختی تا با اون حیوون کثیفی که همرات بود سرگرم بشین."
پدر که از تفسیر همسایه ها از ماجرا حسابی عصبانی شده بود داد زد:"اما من که بهش مشروب ندادم. خودش موقعی که پشتم بهش بود اونو خورد. فکر می کنی من کی اَم"؟
مادر با اوقات تلخی گفت:"همه ی عالم وآدم می دونه تو کی هستی. خدا از سر تقصیراتت بگذره که هر چی در می آریم خرج کوفت و زهرمار می کنی. تازه بچه اَت هم طوری بار می آری که یه مست بی سر و پا بشه مث خودت."
بعد به اتاق خواب آمد و کنار تخت زانو زد. وقتی که زخم بالای چشمم را دید شروع کرد به آه و ناله. در آشپزخانه هم سونی زارزار زد زیر گریه. لحظه ای بعد پدر که شب کلاهش را تا روی چشم هایش کشیده بود در چارچوب در ظاهر شد. قیافه اش داد می زد که در اوج درماندگی بود.
غرولند کنان گفت:"بعد از این همه بدبختی که امروز کشیدم اینه دستمزدم که بهم بُهتون بزنی مشروب زدم؟ تمام روز یه قطره هم لب تر نکردم. آخه چه جوری وقتی که همه شو اون سر کشید؟ باهاس واسه من دل بسوزونی که هم روزم خراب شد و هم مسخره ی تموم همسایه ها شدم."
روز بعد وقتی که صبح پدر پا شد و آرام سبد غذا در دست به سر کار رفت ، مادر خودش را روی من که هنوز در تخت دراز کشیده بودم انداخت و حالا نبوس کی ببوس. انگار که همه ی این ها زیر سر من بود. قرار شد تا چشمم خوب نشده به مدرسه نروم و در خانه بمانم.
مادر که چشم هایش می درخشیدند گفت:"مرد کوچک و دلیرمن ! خواسّ خدا بود که تو اونجا بودی. تو فرشته ی نگهبان بابات بودی."
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 205]
-
گوناگون
پربازدیدترینها