واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: همیشه به طرز مشکوکی فکر میکنی وقتی ثابت و ساکت نشستهای جایی، باید کاری بکنی. این همه کاغذ تلنبار شده روی میز را کار به حساب نمیآوری. فکر میکنی باید چیزی بنویسی. خودکاری چیزی از دم دستت برمیداری و شروع میکنی. کلمهای مینویسی و خط میزنی. دوباره همان کلمه را مینویسی چون فکر میکنی به اشتباه خطش زدهای. بعد صدایی میآید. صدای یک مرد که دارد داد میزند. دوره گرد دستفروش است. دستفروشها لهجه مشترکی دارند. همه شبیه هم. صدای دستفروش دور و محو میشود. بعد به کلمهات فکر میکنی که دوباره نوشتهای. میخواهی داستان بنویسی اما کلمهات مناسب شعر است. بهتر است شروع یک شعر باشد. اما تو داستان را ترجیح میدهی. داستان حرکت دارد. حرکت سریع از نقطه آ به نقطه ب و شاید نقطه پ. اینها را جایی خواندهای. پس مرد را راه میاندازی. باید حرکت کند. مرد راه میافتد. مرد کلمهای است که در موردش شک داشتی. دیگر نداری. چون مرد راه افتاده است. از روی نیمکت کنار جادهبلند شده و راه افتاده است. نیمکت چوبی و قدیمی است. اما جاده قدیمی نیست. آسفالتش تازه است. این جاده را تازه اینجا کشیدهاند تا مرد تو، کلمه تو، از وسط آن راه برود. مرد خسته به نظر نمیرسد. فقط کمی پیر است. دوست داشتم جوان باشد اما پیر است. میشود جوانش کنم. اگر کنار مرد یک جوان بنویسم درست میشود. مَردم جوان شد. مرد جوان از روی نیمکت بلند میشود و راه میافتد. خیلی وقت است کنار جاده روی نیمکت ساکت و بیحرکت نشسته است. حالا بلند میشود و میرود وسط جاده. میایستد و به دوردست نگاه میکند. به عقب. در دوردست کسی را نمیبیند. بر میگردد. راهش را میرود و سوتش را میزند. راه میرود و سوت میزند. این وضعیت چند دقیقهای ادامه دارد. نمیشود همین طور تا ابد کنار جاده راه برود و سوت بزند. باید کاری بکند. باید از نقطه آ برسد به نقطه ب و اگر شد به نقطه پ. اما نمیرسد. این طور که این مرد راه میرود و سوت میزند به هیچ کجا نمیرسد. از من کار زیادی ساخته نیست. من اینجا نشستهام روی صندلی، پشت میز کارم. کاغذها روی میزم تلنبار شدهاند. کارهاییاند که باید انجام شوند. پروندههاییاند که باید شماره و مهر بخورند. نمیتوانم برای مرد کاری بکنم. از هم فاصله زیادی داریم. صدای سوت مرد پیچیده توی سرم. دارد سوت میزند و راه میرود. وقتی راه افتاد معلوم بود که دیگر ایستادنی در کار نخواهد بود. آن طور که از روی نیمکت بلند شد، آمد وسط جاده ایستاد و به دوردست پشت سر نگاه کرد، فهمیدم که این مرد هیچ گاه نمیایستد. وقتی به کاغذها و پوشههای روی میزم نگاه کردم، دریافتم که این مرد هیچ وقت متوقف نخواهد شد. کسی نیست او را وادار کند که بایستد. نه ماشینی از این جاده میگذرد و نه هیچ انسان و حیوانی. این طرف و آن طرف جاده هم تا چشم کار میکند بیابان خالی است. مرد جوان با سر و وضعی معمولی کنار جاده راه میرود؛ سوت زنان و بی هدف. فکر هیچ چیز را نمیتوانم بکنم. دوست ندارم کسی بداند مَردم، کلمه شاعرانهام چه لباسی پوشیده است. شلوارش چه رنگی است و پیراهنش نخی است یا کاموایی. وقت زیادی هم ندارم برای توضیح دادن این مسائل بیاهمیت. باید به کاغذهای روی میز هم حواسم باشد.و صدای مردی که آن بیرون، پشت این دیوار نشسته و منتظر است پروندهها را برایش ببرم. مرد پشت دیوار رئیس است. سوت نمیزند و راه نمیرود. همین طور سالها مینشیند. مینشیند و به در رو به رویش خیره میشود تا در باز شود و کسی برود تو. سینی چای به دست یا پرونده به بغل. مرد منتظر میماند تا کسی چیزی برایش ببرد. او منتظر است و اگر دیر شود عصبانی میشود. باید پروندهها را بردارم و به اتاقش ببرم. مَردم همان طور سوت زنان روی جاده قدم میزند. خسته نمیشود. جوان است. خیالم راحت است که جوان است و به این زودیها از راه رفتن خسته نمیشود. عصبانی هم نمیشود. چیزی برای عصبانی شدن در آن جاده وجود ندارد. خواستهام خالی باشد. ساکت و خلوت. پرنده هم پر نمیزند. آسفالتش تازه است اما ماشینی رد نمیشود. خواسته من بوده. در آن جاده همهچیز مطابق خواسته من است. خواستهام آسفالتش کنند اما ماشینی از آن جا رد نشود. تا من نخواهم چیزی تغییر نخواهد کرد. مرد کلمه رام و آرامی است در آن جاده دور افتاده ساکت. جاده من. مرد من. کلمه من. حکومت من. نقطهای که گذاشتهام جلوی فعل مرد بزرگ شده. هر لحظه بزرگتر میشود. یک دایره سیاه است. آن قدر خط دایرهوار تو در تو کشیدهام که نقطه شده یک حفره سیاه. مثل چالهای کوچک در شب. در بیابان. مرد پشت دیوار عصبانی است. صدایی میآید. دارد کشوها را به هم میریزد. دیر شده. صبرش تمام شده. از نشستن خسته شده. کار پوشهها تمام است. خیلی وقت است تمام شده. پوشهها را برمیدارم و میروم. در اتاق مرد را که باز میکنم به شب میخورم. پنجره اتاقش بزرگ است و رو به روی در. اول که وارد میشوی پنجره را میبینی و بعد مرد منتظر را که میزش پشت به پنجره است. شب را که میبینم یاد مَردم میافتم و مضطرب میشوم. مرد نزدیک چاله سیاه است. نزدیک حفره خالی. فقط سه کلمه با آن فاصله دارد. شب تاریک است و آن جاده خلوت چراغ ندارد. یعنی نخواسته بودم داشته باشد. مرد منتظر عصبانی است. دیر شده. همه رفتهاند. من ماندهام و مرد منتظر عصبانی. مرد بلند میشود و چراغ اتاق را خاموش میکند. تاریک است. همه جا تاریک است. جاده تاریک است. صدای سوت زدن مرد میپیچد توی تاریکی. خش خش حضور مرد نزدیک میشود. همه رفتهاند. اینجا تاریک است. میترسم و صدای سوت زدن مرد ناگهان قطع میشود. حفره سیاه سه کلمه با مرد فاصله داشت. فقط سه کلمه: جاده تاریک است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 247]