واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: روز امتحان
عابديان يك شنبه زنگ اول رياضي داشتيم، قرار بود خانم معلم ازمون امتحان بگيره. من با اين كه شب گذشته به مهماني رفته بودم و اصلا وقت درس خوندن نداشتم زياد نگران نبودم چون هميشه براي امتحان آمادگي داشتم يه دفعه صداي خانم وكيلي رو شنيدم كه گفت: بچه ها قبل از امتحان مي خوام تكاليفتون رو ببينم.
اين حرف خانوم وكيلي مثل برق گرفته ها، منو تكون داد. يادم رفته بود تمرين ها رو حل كنم! اولين بار بود كه اين اتفاق مي افتاد. خجالت، خيلي بيشتر از ترس وجودم را پر كرده بود بايد به خانم معلم مهربون چي مي گفتم؟ با اين كه مي دونستم سرزنش نمي شم ولي اصلا دوست نداشتم نظر خانم وكيلي درباره من عوض بشه.
خانم وكيلي از ميز اول تكاليف بچه ها رو نگاه مي كرد، از من هم خواست از سمت ديگه كلاس توي اين كار كمكش كنم از ناراحتي حوصله نداشتم تكاليف بچه ها رو با دقت نگاه كنم همين جور دفترشان رو ورق مي زدم يه دفعه به فكرم رسيد به خانم وكيلي بگم دفترم رو تو خونه جا گذاشتم ولي زود از اين فكر پشيمون شدم چون خونمون نزديك مدرسه بود و اگه خانم معلم مي گفت برو دفترت رو از خونه بيار چه كار مي كردم! بعد فكر ديگري به ذهنم رسيد، سپهر هنوز به مدرسه نيومده بود... سر ميز سپهر خشكم زده بود كه خانم وكيلي گفت: حالا دفتر خودت رو بيار تا تكاليفت رو ببينم. چند لحظه بهش نگاه كردم و رفتم نزديك ميزش و آروم گفتم: ببخشيد خانوم! دفترم رو به سپهر دادم تا دفتر خودش رو كامل كنه ولي امروز اون نيومده و دفتر من ... خانم وكيلي قبول كرد كه دفعه بعد تكاليف منو ببينه ولي نگراني من كم نشد چون زنگ اول بود و سپهر گاهي دير به مدرسه مي رسيد. اگه يه دفعه سر و كله اش پيدا مي شد چي؟ توي اين فكر بودم كه صداي تق تق در كلاس بلند شد. يعني سپهره؟كاش اين حرف رو به خانم وكيلي نمي گفتم. در كلاس باز شد آقاي مدير به همراه شخص ديگري وارد كلاس شد. نفس راحتي كشيدم هيچ وقت از ديدن چهره آقاي مدير اين قدر خوشحال نشده بودم. اون مرد برايم آشنا نبود.
آقاي مدير گفت: آقاي حسيني مي خواد از هر كلاس يكي از منظم ترين دانش آموزان رو انتخاب كنه تا اونو به اردوي رامسر بفرسته. تميزي و مرتب بودن دفتر تكاليف هم يكي از شرط هاي اين انتخابه. رامسر جايي بود كه من هميشه آرزو داشتم برم. آقاي حسيني از خانم وكيلي خواست يكي از منظم ترين دانش آموزان كلاس رو معرفي كنه تا اسمش رو ياد داشت كنه. يك دفعه همه نگاه ها متوجه من شد. انگار همه منتظر بودن خانم وكيلي اسم منو بگه، خانم وكيلي به من نگاهي كرد ولي من گفته بودم كه دفترم رو نياوردم. باورم نمي شد. اردوي رامسر، جايي كه از بچگي آرزوي رفتنش رو داشتم حالا به راحتي داشت از دستم مي رفت. بالاخره خانم وكيلي رضا رو كه خط خوبي داشت، معرفي كرد. آقاي حسيني هم بعد از ديدن دفتر او اسمش رو براي شركت در اردو نوشت و رفت. از ناراحتي داشتم منفجر مي شدم هيچ وقت اين جوري از دست خودم عصباني نبودم. بعد از رفتن آقاي مدير و آقاي حسيني، خانم وكيلي برگه هاي امتحاني رو پخش كرد پاسخ همه سوال ها رو بلد بودم ولي دستم كار نمي كرد. چند دقيقه از شروع امتحان گذشته بود كه دوباره در كلاس باز شد. سپهر نفس نفس زنان جلوي در ايستاده بود و با خواهش از خانم وكيلي اجازه ورود مي خواست. دلم مي خواست زمين دهن باز كنه و من توي اون مخفي بشم. خانم ببخشيد، به خدا ديشب تا دير وقت درس مي خوندم و صبح خواب موندم.
خانم معلم گفت: خيلي خوب نمي خواد بهونه بياري اين برگه رو بگير و زود برو سر جات بنشين! زياد وقت نداري. ديگه حسرت اردو يادم رفته بود. اگه بعد از امتحان خانم وكيلي از سپهر دفترم رو خواست چي؟ اين فكر تا آخر امتحان همراه من بود. توي ذهنم ديگر جايي براي فكر كردن به سوال هاي امتحان نمانده بود. امتحان تا زنگ تفريح طول كشيد بعد از كلاس هم ديگه خانم وكيلي ديدن تكاليف منو فراموش كرد اما من هيچ وقت حسرت از دست دادن اردوي رامسر يادم نمي ره و خاطره تلخ اون امتحان رو فراموش نمي كنم!
يکشنبه 10 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 105]