محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1845876716
بچههاي حادثهديده درودزني: آينده ما را تامين و تضمين كنيد
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: بچههاي حادثهديده درودزني: آينده ما را تامين و تضمين كنيد
خبرگزاري فارس: شش دختر و دو پسري كه در حادثه دو سال قبل آتشسوزي مدرسه شهيد رحيمي درودزن، بزرگترين مشكل خود را روشن نبودن وضعيت و عدم وجود تضمين براي آينده و نداشتن پشتوانه بيمهاي و مستمري دائمي ميدانند.
اين كودكان كه اكنون در كلاس چهارم ابتدايي تحصيل ميكنند، امروز در گفتگو با خبرنگار فارس در شيراز يكصدا خطاب به رئيسجمهوري گفتند: با وجود تاكيد شما، هنوز مشكل بيمه تامين اجتماعي و مقرري مستمري ما حل نشده است.
پريسا گفت: ما آيندهاي نداريم، نميدانيم فردا كه بزرگ شديم، فردا كه بابا و مامان نبودند، وقتي خواهر و برادرهايمان رفت دنبال زندگيشان، ما چه بايد بكنيم، ما كه دست نداريم، ما كه اغلب در انجام امور نخستين زندگي به ديگران نيازمند هستيم، فردايمان چه ميشود؟
و اين ماحصل دو ساعت درد دل هشت دختر و پسري است كه دو سال قبل در مدرسه شهيد رحيمي، سوختند، فرياد جگرخراش آنها كه از هرم آتش پوست همچون گلشان چروكيده شد و به هم گره خورد، در سوسوي نگاه هر يك از آنها كه به دور دست خيره شدهاند، ديده ميشود، چشماني معصوم و مظلوم، كه هنوز هم نميدانند، چرا علاءالدين اين بار به جاي معجزه، آنها را آتش زد.!
پريسا، فاطمه، سمانه، نرگس، محمد حسن، ليلا ميگويند: آقاي رئيسجمهور براي آمدنتان متشكريم، اما ميدانيد هنوز هم بيمه نيستيم، ميدانيد براي دست گرفتن خودكار، هنوز هم مشكل داريم، ميدانيد هر وقت آينه را ميبينيم، اشك بياختيار جاي لبخندي كه گاهگاهي بر لب سوخته ما مينشيند را ميگيرد و هيچ روزنهاي به آينده نمييابيم.
فاطمه ميگويد: اين عكس من است، ميبيني، قشنگ بودم به خدا، اما حالا، حالا خودم هم مدتها است كه در آينه نگاه نكردهام، دلم ميگيرد.
محمد حسن فوتبال را دوست دارد، اما ميگويد: سخت است، وقتي همه نگاهت ميكنند، وقتي ميخواهند براي تو تفاوت قائل شوند، مهرباني آنها هم جور ديگري است، من هيچ جا نميروم، از نگاه مردم دزدانه فرار ميكنم، خسته شدهام، دلم ميخواهد ساعتمان را برگردانم به روزي كه اين اتفاق افتاد، علاءالدين را خاموش كنم.
ليلا ميگويد: شبها از خواب بيدار ميشوم، نفسم بند ميآيد، دلم براي مادرم ميسوزد، دو سال است كه خواب ندارد، دستش را ميبوسم، به خدا من نميخواستم بسوزم، اما آن روز، آن روز خيلي فرياد زديم، در كلاس دستگيره نداشت، آتش شعله ميكشيد، پريسا جلوتر بود، بيشتر سوخت، محمدحسن عقبتر بود، كمتر، و همه فرياد ميزديم اما مديرمان تلفن مهمي داشت، حتما مهمتر از فريادهاي ما.
پريسا ميگويد: ما جايزه نميخواهيم، كادو نميخواهيم، ما صورتي ميخواهيم كه خدا داده بود، زيبا بود، همه ما قشنگ بوديم، اما، شايد خدا هم ما را دوست نداشت، داشت؟
نرگس ميگويد، من غذا هم نميتوانم بخورم، دلم براي خوردن يك لقمه نان و پنير تنگ شده است، اگر يك روز كسي در خانه نباشد، هيچ كاري نميتوانم انجام دهم، انگشتهاي پلاستيكي هم نميخواهم، من انگشتان خودم را ميخواهم، دستان خودم را، من فقط ....
بغض مگر ميگذارد،
نميتوني جوابي بدهي، نگاهش را به تو ميدوزد.
ميدانيد چرا ما سوختيم؟ خدا ما را دوست دارد؟ حتماً دوست دارد، خدا نميخواست من زشت شوم و عكسش را به سختي از كيف بيرون ميآورد، دختري با چشمهاي ميشي، موهاي قهوهاي و صورتي گرد و زيبا، كار سخت ميشود.
فاطمه كرمي با روحيهاي خوب حرف ميزند، ميگويد: من رتبه اول هستم، درس را دوست دارم، معلمم خيلي مهربان است، اما خيلي بدخط مينويسم، هر كار ميكنم نميتوانم صاف بنويسم.
و نگاهت ميرود تا دستهاي كوچك دخترك. نگاهت را ميدزدي از چشمهاي جستجوگر او، ميگويد: من روزي كه بچهها آقاي احمدينژاد را ديدند نبودم، اما رفتم تهران، همه رفتيم، نگذاشتند او را ببينيم ميخواستم بگويم آقاي احمدينژاد، چرا دستور شما اجرا نميشود، چرا ما بيمه نميشويم.
محمد حسن ساكتتر از همه است، آرام حرف ميزند، جملهها از زبانش ميگريزند، پشت هر كلمهاي بغضي است، فوتبال را خيلي دوست دارد، اما دوستي كه با او فوتبال بازي كند، ندارد.
محمد حسن ميگويد: خيليها آمدند ديدن ما، همه هم هديه ميآورند، اما ما هديه نميخواهيم، ما دلمان ميخواهد خوب شويم، ما آينده ميخواهيم.
سمانه هم ساكت است، محجوب و آرام، كمتر آسيب ديدهاند، اما او هم با درد دوستانش شريك است.
پريسا دختركي كه انگشتانش براي هميشه كلاغپر شد، ميگويد: دلم براي نوشتن تنگ شده است، ميخواهم بنويسم مامان، بابا دوستتان دارم. ميخواهم نامهاي بنويسم براي رهبر، بگويم تشريف آورديد شيراز، دلم ميخواست شما را ببينم اما اجازه ندادند.
پريسا آرام حرف ميزند، شمرده، شمرده و هر چه در دل دارد ميگويد، دلم براي لقمه گرفتن و خوردن تنگ شده، از اينكه ديگران غذا دهانم ميگذارند، خجالت ميكشم.
پريسا ميگويد: به دكتر گفتم دست من خوب ميشود؟ من انگشت پلاستيكي نميخواهم، من انگشت خودم را ميخواهم، دلم ميخواهد با گچ روي تخته بنويسم.
روياهاي پريسا تمام ميشود، نقطه سرخط، او هم از آينده ميترسد، يكباره از جا ميپرد و ميگويد: راستي بابا و مامان من كه هميشه با من نيستند، بعد از آنها چه ميشود؟
هيچ جوابي نداري، آرام آرام حرف ميزنند، اجازه ميگيرند، نام خدا را بر زبان جاري ميكنند و حرف دلشان را بيهيچ شيله و پيلهاي ميگويند.
او آرام عكسش را روي ميز ميگذارد، دختري در لباس محلي، چقدر زيبا بوده و معصوم، صورت زيباي دخترك در ميان چهارقد رنگياش.
پريسا ميگويد: قشنگ بودم، حالا زشت شدم، دلم ميخواهد باز هم قشنگ بشوم، شما فكر ميكنيد من باز هم قشنگ ميشوم؟
فاطمه ميگويد: دلم براي بازي با بچهها تنگ شده است، اما هر بار كه ميخواهيم با آنها بازي كنيم ما را بازنده ميكنند، ما بازي بلد هستيم.
او ادامه ميدهد: بچهها به ما ميگويند دختر سوخته، توي مدرسه ميگويند كلاس سوختهها، ما كه گناهي نداشتيم، خدا خواست.
سمانه ميگويد: يك مدرسه به نام ما ساختند، قرار است 15 آذر برويم آنجا، اما همه كلاسها شوفاژ دارد به جز كلاس ما، نميدانم چرا براي كلاس ما شوفاژ نگذاشتهاند.
محمد حسن ميگويد: اتاق سرايداري مدرسه را براي ما گذاشتهاند، مگر ما چه عيبي داريم كه بايد برويم توي اون كلاس، باز هم نجاري، باز هم آتش.
پريسا ميگويد، فاطمه ميگويد، سمانه، ليلا، نرگس، محمدرضا و حتماً اگر رضا هم بيمارستان نبود، او هم حرفهايي براي گفتن داشت، حرفهايي كه از جنس حرفهاي دوستانش بود.
آنها گفتند: آقاي رئيس جمهور چرا روستاي درودزن گاز ندارد، آقاي رئيس جمهور چرا وقتي به تهران آمديم نتوانستيم شما را ببينيم، چرا وقتي به شيراز ميآييم مجبور هستيم جلوي بيمارستان چادر بزنيم؟
هر چند همه آنها خوشحال هستند! خوشحال از اينكه سوختن آنها سبب خير شد، خوشحال از اينكه امروز كمتر روستا و مدرسه روستايي را ميتوان يافت كه درآن بخاري غيراستاندارد وظيفه گرم كردن را عهدهدار باشد، خوشحالند كه اگر آنها سوختند، اما بسياري از بچههاي هم سن و سالشان از سوختن مصون ماندند، هر چند هنوز آرزوهاي زيادي در دل دارند كه حتي زبان كودكانهشان از گفتن آنها عاجز است، هرچند دلهاي كوچكشان بيش از توان درد را متحمل شد و تن نحيفشان بيش از بيش رنج جراحي را تحمل كرده است.
آنها اين خوشحالي را بروز ميدهند، ميخندند اگر چه هميشه اين سئوال در ذهنشان مجسم است، آيا ما خوب ميشويم تا بتوانيم به آرزوهايمان دست پيدا كنيم، آيا ما ميتوانيم مثل ديگران نوشتن دفترچه خاطراتمان با دستخطي زيبا را تجربه كنيم، آيا ميتوانيم براي جامعه مفيد باشيم، يا معلوليتهاي تحميلي ما را از رسيدن به هر آرزويي باز ميدارد.
رسول كرمي، پدر فاطمه است، او ميگويد: ما از آموزش و پرورش به خاطر در نظر گرفتن معلم و توجه به بحث آموزش بچهها و تعيين سرويس متشكر هستيم.
كرمي ادامه ميدهد: در اين مدت دانشگاه علوم پزشكي بهتري خدمات را به ما داده است و براي بچهها كارت درست كردند و با اين كارت بيمارستان به ما نوبت ميدهد، درمان ميشوند، تنها ادارهاي كه به همه وعدههايش عمل كرد، علوم پزشكي است.
وي ميگويد: چند وقت پيش فاكتورهايي كه جمع شده بود را تحويل داديم اما كمتر از نصف هر فاكتور را به ما دادند.
كرمي با گلايه از فرماندار مرودشت ميگويد: در روزنامهها اعلام كرده بودند ما 150 هزار تومان بابت كرايه ماشين و رفت و آمد به شيراز دريافت ميكنيم، اما اينطور نيست، تا چند ماه قبل كميته امداد ماهي 50 هزار تومان به هر خانوادهاي داد، اما از برج سه (خرداد ماه) اين پول قطع شده است.
شيرويه پدر محمد حسن شيرويه نيز ميگويد: هر بار كه براي عمل بچهها به بيمارستان مراجعه ميكنيم، ابتدا مدت زيادي بايد معطل نوبت بشويم گاهي يك ماه، دو ماه، بعد هم براي مدتي كه بايد شيراز بمانيم ترجيح ميدهيم مقابل بيمارستان چادر بزنيم تا بخواهيم التماس كنيم براي خوابگاه.
پدر پريسا ميگويد: امروز بايد به بيمارستان برويم، بايد عمل آزادسازي بيني و لب را روي صورت پريسا انجام دهند، چادر هم آوردهايم، براي ماندن، بايد چند روزي در شيراز باشيم، جايي به ما نميدهند، كنار خيابان روبهروي بيمارستان چادر ميزنيم!
پدر پريسا ميافزايد: براي گرفتن جا بايد بارها برويم، نامه از بيمارستان ببريم، شايد بدهند شايد هم نه، آقاي ... تلفنها را جواب نميدهد، با وجودي كه در آموزش و پرورش او مسئول رسيدگي به كار ما است، اما هيچ وقت گرهي را از كارمان نگشوده است، رئيس سازمان آدم خوبي است، اما آن يكي هر وقت زنگ زديم گفته به من ارتباطي ندارد، شما رابط داريد، اما سه ماه است كه اصلا رابطي نديدهايم.
رفت و آمد بر عهده خودمان است، هزينه دارو را هم بايد بعد از پرداخت، با ارائه فاكتورها بگيريم، اما هميشه كمتر از كل هزينه به ما پرداخت ميكنند.
مسئله دادگاه هم مانده معطل، دادستان ميگويد بايد ابتدا موضوع بيمه مشخص شود، بعد ما راي صادر ميكنيم، كارشناساني كه از شيراز آمدند، آموزش و پروش را مقصر ندانستند، ما هم درخواست كرديم تا كارشناس از اصفهان بيايد، آنها آموزش و پرورش را 100 درصد مقصر دانستند.
مدرسه جديدي ساختهاند، همه كلاسها شوفاژ دارد، اما كلاسي كه براي اين بچهها در نظر گرفتهاند شوفاژ ندارد، اتاق سرايداري بوده است كه آن را به كلاسي براي اين بچهها تبديل كردهاند، باز هم بايد با علاءالدين سر كنيم، خدا كند ديگر معجزهاي نكند!
كرمي ميگويد: براي ديه بچهها پرونده تشكيل شد، كارشناس با خرج خودمان و دريافت 170 هزار تومان از اصفهان آمدند درودزن، چون به كارشناسان شيراز اعتماد نكرديم، آنها آموزش و پرورش را مقصر دانستند، اما با دادستان كه صحبت كردم، وي گفت ابتدا بايد تكليف همه مشخص شود تا حكم صادر كنيم.
پدر فاطمه خاطرنشان ميكند: ما نگران فرداي اين بچهها هستيم، اينها به ويژه آن دو سه تايي كه دستهايشان كامل سوخته، براي همه كارهايشان به ما وابسته هستند، اگر يك روز نباشيم، مشكل پيدا ميكنند، اگر به دستور رئيسجمهوري عمل ميشد، اگر براي اين بچهها مستمري تعيين ميشد، خيال ما هم راحت بود.
وي ادامه ميدهد: بهزيستي نيز قرار بود به بچهها خدمات فيزيوتراپي و توانبخشي ارائه كند كه اين كار را براي مدتي انجام داد، اما ماههاست كه خدمات خود را متوقف كرده و علت آن را كمبود بنزين عنوان ميكند.
كرمي ميگويد: هيچ كس براي تفريح به شيراز نميآيد كه بخواهد از امكانات آموزش و پرورش سو استفاده كند، اما آقاي ... مدام اشكالتراشي ميكند، حتي به تهران هم گفته بود كه به اينها رو ندهيد، واگذارش به خدا...
پدر رضا حقيقي نيز ميافزايد: پسر من الان در بيمارستان است، به خاطر عمل آزادسازي بايد يك هفته شيراز بمانيم، اگر جايي براي ماندن نداشته باشيم، چكار كنيم؟ اين عملها تا زمانيكه دكترها بگويند، بايد انجام شود. به خدا ما هم پول اضافه نداريم كه بخواهيم شيراز خرجش كنيم.
پدر رضا اضافه ميكند: ديروز كه آمديم، براي ناهار ظهر 8 هزار تومان پول گرفتند، اگر اين يك هفته بخواهيم هر روز اين قدر پول بدهيم، مگر من چقدر درآمد دارم؟ خدا ميداند انصاف نيست.
كرمي ميگويد: آقاي رئيس جمهوري شش تا مصوبه براي بچهها دستور دادند، اما يكي از آنها انجام نشده است. رهبر هم كه تشريف آوردند نتوانستيم ببينيمشان، نماينده ايشان كه آمدند مرودشت با سختي بچهها را در گلزار شهدا بردم خدمتشان، ايشان نفري 5 هزار تومان دادند به بچهها، گفتم، اين درد بچهها را دوا نميكند، به آقا بفرماييد كه مشكل بچهها با بيمه حل ميشود، اما تا به حال هيچ خبري نشده است.
او ادامه ميدهد: نمايندهاي را براي رسيدگي به كار ما از طرف آموزش و پرورش تعيين كردند، اما چهار ماه است كه او را نديدهايم، تلفن را هم جواب نميدهد، آقاي ... هم هر وقت زنگ ميزنيم ميگويد چرا با من تماس ميگيريد، رابط داريد، اما رابطي نيست.
كرمي اضافه ميكند: پارسال وقتي كه خبر بچهها توي خارج پخش شد از تهران آمده بودند، جلسهاي در استانداري تشكيل شدن آقاي ... هم بودند، گفتند چرا به ما نگفتيد مشكل داريد، هر چه هست به ما بگوييد. گفتيم مشكل ما بيمه است، آنها رفتند و تا حالا يك سال ميگذرد خبري نشده است.
بيمه تامين اجتماعي، مستمري دائمي بابت ازكارافتادگي و ديه مهمترين خواستههاي بچههاي حادثهديده درودزني و خانوادههاي آنها است.
بچهها دلشان ميخواهد باز هم خوب شوند، با آينه آشتي كنند و باز با همكلاسيها و بچههاي درودزني بازي كنند، ديگر كسي آنها را با انگشت نشان ندهد، آنها از بس توي خانه ماندهاند، از در و ديوار خسته شدهاند، آنها تفريح را دوست دارند اما مردم رانگاه پرسشگرانه آنها را و ترس از فرادا را چه كنند.
مادر پريسا، نگاهش به دورها خيره مانده است، چيزي براي گفتن ندارم، خدا هيچ كس را به مصيبت مبتلا نكند، دختركم يك گل زيبا بود، صبح كه رفت موهايش را شانه كردم، انگاري دلم شور ميزد، اما ديگر دخترم نيامد، گلم پژمرده شد، دخترم همه چيز من است، اما من هميشه نيستم.
او ميگويد: گاهي دلم ميگيرد، سرنماز ابتدا دعا ميكنم براي همه، بعد يادم به حرفها ميافتد، به تهمتهايي كه بعضيها به ما زدهاند، گفتهاند همه چيز گرفتهايم، گفتهاند رو به ما ندهند، پررو ميشويم، آنوقت دلم ميشكند، ميگويم كاش يك روز فقط يك روز بچه آنها هم به اين درد گرفتار شود، بعد هم پشيمان ميشوم.
بچهها نگاه به دوربين مياندازند، عكس ما كه قشنگ نميشود، عكسهاي قديميمان هست، آنجا خوشگلتر هستيم، دخترها دلشان نازكتر است.
هفت بار، 15 بار، 9 بار، شش بار، 10 بار و ... اين شماره دفعاتي است كه هر كدام از اين بچههاي 10 ساله زير تيغ جراح رفتهاند.
اي كاش همه ادارات و دستگاهها به جاي آن كه حرف بزنند به حرفها عمل ميكردند، اي كاش همه دستگاهها مثل دانشگاه علوم پزشكي آنچه در توانشان بود را انجام ميدادند، اي كاش زمانيكه مسئوليتي به ما واگذار ميشود، قبل از آن ظرفيت ما رابه وسعت مسئوليت افزايش دهند تا تلفنهايمان را خاموش كنيم، تا افراد را متهم به زيادهخواهي نكنيم تا گزارش رسانهها را به انشاهاي احساسي، تعبير و تفسير نكنيم و اي كاش... .
انتهاي پيام/ح2
شنبه 9 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 51]
-
گوناگون
پربازدیدترینها