واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: قاليباف:شهيد مهاجر را شاهد مي گيرم...
جنگ كه تمام شد، گويي «بابانظر» و «مهدي باكري» هم تمام شدند و چفيه شان ماند...بعد جنگ عده اي فكر كردند، با چفيه بسيجي مي شوند.
محمدباقر قاليباف در سايت خود در يادداشتي با عنوان «شهيد مهاجر را شاهد مي گيرم...» نوشت:
شايد سخن گفتن از «بسيج» به اندازه هيچ موضوعي، براي من كه سالها با بچه هاي بسيج هم نفس بوده ام، مشكل نيست.
با آنها هم نفس باشي، كنار سنگرهايشان تا صبح پاسباني كني، ميان خنده هايشان، يك دم گريه كني و بال در بال رفتنشان ميان آسمان ها را با ديدگان كم فروغت ناظر باشي، مجالي به تو نمي دهد تا بتواني از آنها «سخن» هم بگويي. در گفتمان «بسيج» سخن گفتن اصلاً جايي نداشت، تنها «سكوت» معني داشت و سخن گفتن نشان از «خود ديدن» بود پس كسي سخن نمي گفت: «تا ديده شود»
براي من در مورد: «سخن نگفتن بسيجي» سخن گفتن بسيار سخت است و شايد محال. اينجا هم نمي خواهم چيزي از خود بگويم و تنها: آنچه بود را بايد روايت كنم.
چندي پيش در گوشه اي بياني ديدم از همسر معظم شهيد باكري كه: «حميد دنيا را از چشم من انداخت»، احساس كردم كه گويي سالها اگر مي خواستم حرف بزنم، بيشتر از اين چيزي نداشتم كه بسيجي يعني: «حميد باكري كه دنيا را از چشم همه ما انداخت» و اين بود كه امام (ره) عزيزمان گفت: «تنها افتخار من در اين دنيا اين است كه بسيجي ام» زيرا امام (ره) در دنيا تنها «بي ارزش بودن دنيا» برايش ارزش بود، انگار كه در اين دنيا تنها «حميد» برايش مي ارزيد. كيلومترها مرز ايران و عراق، سجاده ابراهيم همت، مهدي زين الدين، مهدي باكري، حسين خرازي و هزاران بسيجي گمنامي بود كه همه افتخارشان به همين گمناميست.
نمي دانم چرا فراموش كرده ايم كه بسيجي، اگر اهل جنگ بود، اگر اهل سلاح و تير و خمپاره بود، اگر روي مين مي رفت اگر محكم ايستاده بود، از خشونتش نبود، از «عبادتش» بود. «عابد» بود، مثل مولايمان علي (ع) دنيا را به آب بيني بزي مي فروخت مجاهد بود، مثل سيد و سالارمان حسين (ع)، دنيا را داده بود تا يك صبح تا ظهر عاشورا را بخرد.
گاهي كنار اروند فكر مي كردم، آيا «زاهدتر» از اين بچه هايي كه حاشيه اين رود گل آلود، غواصي مي كنند روي اين كره خاكي هست؟ پشت كانال ماهي، به خود مي گفتم: «پاك تر از خون هايي كه روي اين كلوخ هاي سرد ريخته، توي اين دنياي بي ارزش هست؟» فراموش كرده ايم كه « بسيجي» خاكي نبود كه براي خودش «خاك» بخرد و دنيا طلب كند، يادمان رفته كه «بسيجي» چفيه نمي انداخت معامله كند و فخر بفروشد، بي توجه شديم كه: «بسيجي» جنگ نمي كرد «خودي» نشان دهد.
«بسيجي» چفيه انداخت كه «دنيا» را از چشم همه بيندازد و خوب با اين «چفيه»،بي ارزش كرد مناسبات دنيايي را. «اهل دنيا» خفيف شدند، روباهها به لانه هايشان خزيدند، از رو رفتند آنها كه «اهل جان دادن» نبودند «نظر نژاد» را يادتان رفته.... اين آخري ها آنقدر شاكي بود كه خدا چرا در جنگ نبرده اش؟ شجاعت «بابانظر» از تهورش نبود از اين بود كه «جان اش» و همه آنچه داشت برايش به اندازه يك لبخند امام (ره) ارزش نداشت.
جنگ كه تمام شد.... گويي «بابانظر» و «مهدي باكري» هم تمام شدند و چفيه شان ماند... چفيه ارزش اش به آن زاهدي بود كه آنرا به گردن انداخته بود جلوي صدها تانك، تنومند مي ايستاد و يك تنه شليك مي كرد. ارزش اش به آن «بي دنيايي» بود نه به رنگ و قيافه و ظاهر خاكي اش.
بعد جنگ عده اي فكر كردند، با چفيه بسيجي مي شوند، نفهميدند چفيه انداختن يعني «سرنترس نظر نژاد» «دل خاشع حاج ابراهيم همت»، «دنياي بي ارزش حميد باكري» ، «قلب بي شيله و پيله برونسي»، «نور صورت شهيد كاوه» و عرفان بي غل و غش هزاران بسيجي گمنام كه لابه لاي صحيفه روز محشر باقي است.
هنوز هم هر كه «سر نترس و دل خاشع و نور صورت و عرفان بي غل و غش» دارد، اجازه «چفيه انداختن اش» هست، اين تكه پارچه براي ما «مقدس» است. من يكي، هر وقت خدا توفيق مي دهد، احرام «چفيه» مي بندم، دلم مي لرزد كه «شهيد مهاجر» نكند، راضي نباشد، گنه كاري سجاده اش را رنگين كند. دلم مي لرزد كه «اهل دنيا» نكند، فكر كنند، «چفيه انداختن» بي اجازه مي شود، بي حساب و كتاب است!
شهيد مهاجرها و فاضل الحسيني ها و همه بسيجي هاي آسماني لشكر 5 نصر را شاهد مي گيرم، كه خدا نياورد روزي، بخواهم اين پارچه بهشتي كه بوي قبر حسين (ع) مي دهد را به اين بازيهاي دنيايي بفروشم. خدايا! آنروز را برايم مياور.
جمعه 8 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 67]