تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هيچ باطلى نيست كه در برابر حق بايستد مگر آن كه حق بر باطل چيره مى شود و اين سخن خ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833431023




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان تاریک یک روشــنایی


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: بانو
همیشه با همان کلاه لبه دار بزرگ، می آمد و می نشست روی نیمکت های یخ بسته ی پارک. کت و دامن یشمی اش مندرس و نخ نما شده بود، ولی هنوز هم مشخص بود که به دست یکی از بهترین خیاط ها و در یکی از بهترین خیاط خانه های زمان خودش دوخته شده. گل سینه ی سنگ فیروزه، با قاب طلایی رنگ روی سینه ی کتش خودنمایی می کرد. نگاهش خسته و غمگین، اما نافذ و گیرا بود. پشت آن اندام خمیده و نحیف، وقار و متانت زنی نجیب زاده پنهان شده بود. زنی که مثل من، از زمان جا مانده بود. احتمالا مثل من صفحه های گرامافون را ردیف می کرد کنار صندلی گهواره ای اش و دانه دانه آن ها را گوش می داد. شاید هنوز نور شمع را به نور لوستر های مجلل آویخته از سقف ترجیح می داد. از رفتارش مشخص بود که هنوز در خاطرات روزگار اوج خودش به سر می برد. همان روزهایی که پشت شورلت طلایی رنگ، یا شاید هم بنز قدیمی مشکی می نشست و در خیابان ها ویراژ می داد. همان زمانی که با یک نیم نگاه، صد ها جوان کلاه شاپو به سر را شیفته ی خود می کرد. همان زمانی که چتر تور دوزی شده را بالا ی سر می گرفت و با منگوله ی دسته اش بازی می کرد.
اسمش را گذاشته بودم "بانو". دلم می خواست مدام صدایش بزنم. ولی او هرگز صدای مرا نمی شنید. من دور بودم. پشت پنجره ی آپارتمانی در طبقه ی دوم ساختمان نبش خیابان. دقیقا رو به روی پارک. دقیقا رو به روی مسیر هر روز رفت و آمد او. لیوان آب جو را به دست می گرفتم و به او خیره می شدم. بدون آن که متوجه نگاهم شود. گاهی هوس می کردم قدم زنان بروم و کنارش بنشینم. ولی با این کمر درد و پا درد، حتی فکر پایین آمدن از پله ها هم آزارم می داد. هیکل چاق و سنگینم را روی مبل راحتی رها می کردم و خیره می شدم به وقار اصیل بانو. به حرکات خاصش. به راه رفتنش. به خندیدن و روزنامه خواندنش. خودم مثل یک خوک پیر و شکم گنده، فقط آب جو می نوشیدم و وزنامه می خوانم. گه گاهی که کم می آوردم، پشت دستگاه تایپ قدیمی می نشستم و از بانو می نوشتم.
بانو شده بود همه ی زندگی من. شده بود یادگار همه ی لحظه های از دست رفته. شده بود تصویر ثریا، همان زنی که سال ها پیش می پرستیدمش. هر چه فکر می کنم یادم نمی آید که چرا ثریا از من دور شد. شاید به خاطر همان مهندس فرانسوی شرکت نفت. یا شاید هم به خاطر سر به هوایی و شیطنت ذاتی اش که دلش را یک جا بند نمی کرد. زیبایی اش به کنار، در اصل شخصیت فوق العاده ای داشت. مثل بانو، با یک نگاه می شد دیوانه وار دوستش داشت. بانو برای من، شبح سرگردان ثریا بود. نگاهش که می کردم، می شدم همان جوان بلند بالا و خوش بر و رو. با همان لحن جادویی و لبخند مرموز. می شدم همان جوانی که ثریا برایش می مرد. همان مرد مغرور. با کراوات راه راه و جلیقه ی مشکی.
من و بانو گم شده بودیم. ساعت هایمان سال ها پیش خواب مانده بودند. انگار یک جایی از ماشین زمان پیاده شده بودیم. من با لیوان آب جو و خاطرات ثریا زندگی می کردم. شاید او هم به یاد مرد مغرور و دوست داشتنی خودش بود. مردی که سال ها پیش، دست در دست او در لاله زار قدم می زد.
بالاخره طاقت نیاوردم. یک روز صبح، کت سرمه ای رنگم را پوشیدم و زنجیر ساعت طلا را از جیب جلوی سینه اش آویزان کردم. بارها خودم را در آینه ورانداز کردم تا مبادا آن طور که می خواشتم، موقر و متین به نظر نرسم. در آپارتمان را باز کردم و به راه پله خیره شدم. دلم ضعف رفت. آخر این پیرمرد چاق و بیمار، چگونه می تواند این هم پله را پایین و بالا برود؟ به سختی خودم را از روی پله های ساختمان پایین کشیدم و قدم زنان به سوی پارک رفتم. با هر قدمی که بر می داشتم، درد تا مغز استخوانم تیر می کشید. به نفس نفس افتاده بودم. ولی شوق دیدن بانو، حالم را حسابی جا می آورد. عرض خیابان را طی کردم و از پشت، به بانو نزدیک شدم. مثل همیشه روی همان نیمکت همیشگی نشسته بود و به زمین بازی رو به رویش خیره شده بود. سینه ام را صاف کردم و بی اختیار اسمش را صدا زدم:« بانو!»
برگشت و به من نگاه کرد. اول نشناختمش، ولی بعد باورم نمی شد که خودش باشد. چقدر پیر و شکسته شده بود. در نگاهش حسرتی دیرینه موج می زد. اول از دیدن من جا خورد، ولی وقتی باورش شد که من رو به رویش ایستاده ام، سرش را پایین انداخت و به کفش های قدیمی من خیره شد. مثل همان روزها، وقتی خجالت می کشید گونه هایش سرخ می شد. لبش را گزید و بغضش را فرو داد:« کاش نمیومدی همایون...! کاش!»
ثریا بانو رفت. دیگر آن حوالی ندیدمش. شاید حق با او بود. کاش هرگز جلو نمی رفتم. کاش ثریا، برای من همان بانوی غریبه باقی می ماند.






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 206]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن