واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: بانو
همیشه با همان کلاه لبه دار بزرگ، می آمد و می نشست روی نیمکت های یخ بسته ی پارک. کت و دامن یشمی اش مندرس و نخ نما شده بود، ولی هنوز هم مشخص بود که به دست یکی از بهترین خیاط ها و در یکی از بهترین خیاط خانه های زمان خودش دوخته شده. گل سینه ی سنگ فیروزه، با قاب طلایی رنگ روی سینه ی کتش خودنمایی می کرد. نگاهش خسته و غمگین، اما نافذ و گیرا بود. پشت آن اندام خمیده و نحیف، وقار و متانت زنی نجیب زاده پنهان شده بود. زنی که مثل من، از زمان جا مانده بود. احتمالا مثل من صفحه های گرامافون را ردیف می کرد کنار صندلی گهواره ای اش و دانه دانه آن ها را گوش می داد. شاید هنوز نور شمع را به نور لوستر های مجلل آویخته از سقف ترجیح می داد. از رفتارش مشخص بود که هنوز در خاطرات روزگار اوج خودش به سر می برد. همان روزهایی که پشت شورلت طلایی رنگ، یا شاید هم بنز قدیمی مشکی می نشست و در خیابان ها ویراژ می داد. همان زمانی که با یک نیم نگاه، صد ها جوان کلاه شاپو به سر را شیفته ی خود می کرد. همان زمانی که چتر تور دوزی شده را بالا ی سر می گرفت و با منگوله ی دسته اش بازی می کرد.
اسمش را گذاشته بودم "بانو". دلم می خواست مدام صدایش بزنم. ولی او هرگز صدای مرا نمی شنید. من دور بودم. پشت پنجره ی آپارتمانی در طبقه ی دوم ساختمان نبش خیابان. دقیقا رو به روی پارک. دقیقا رو به روی مسیر هر روز رفت و آمد او. لیوان آب جو را به دست می گرفتم و به او خیره می شدم. بدون آن که متوجه نگاهم شود. گاهی هوس می کردم قدم زنان بروم و کنارش بنشینم. ولی با این کمر درد و پا درد، حتی فکر پایین آمدن از پله ها هم آزارم می داد. هیکل چاق و سنگینم را روی مبل راحتی رها می کردم و خیره می شدم به وقار اصیل بانو. به حرکات خاصش. به راه رفتنش. به خندیدن و روزنامه خواندنش. خودم مثل یک خوک پیر و شکم گنده، فقط آب جو می نوشیدم و وزنامه می خوانم. گه گاهی که کم می آوردم، پشت دستگاه تایپ قدیمی می نشستم و از بانو می نوشتم.
بانو شده بود همه ی زندگی من. شده بود یادگار همه ی لحظه های از دست رفته. شده بود تصویر ثریا، همان زنی که سال ها پیش می پرستیدمش. هر چه فکر می کنم یادم نمی آید که چرا ثریا از من دور شد. شاید به خاطر همان مهندس فرانسوی شرکت نفت. یا شاید هم به خاطر سر به هوایی و شیطنت ذاتی اش که دلش را یک جا بند نمی کرد. زیبایی اش به کنار، در اصل شخصیت فوق العاده ای داشت. مثل بانو، با یک نگاه می شد دیوانه وار دوستش داشت. بانو برای من، شبح سرگردان ثریا بود. نگاهش که می کردم، می شدم همان جوان بلند بالا و خوش بر و رو. با همان لحن جادویی و لبخند مرموز. می شدم همان جوانی که ثریا برایش می مرد. همان مرد مغرور. با کراوات راه راه و جلیقه ی مشکی.
من و بانو گم شده بودیم. ساعت هایمان سال ها پیش خواب مانده بودند. انگار یک جایی از ماشین زمان پیاده شده بودیم. من با لیوان آب جو و خاطرات ثریا زندگی می کردم. شاید او هم به یاد مرد مغرور و دوست داشتنی خودش بود. مردی که سال ها پیش، دست در دست او در لاله زار قدم می زد.
بالاخره طاقت نیاوردم. یک روز صبح، کت سرمه ای رنگم را پوشیدم و زنجیر ساعت طلا را از جیب جلوی سینه اش آویزان کردم. بارها خودم را در آینه ورانداز کردم تا مبادا آن طور که می خواشتم، موقر و متین به نظر نرسم. در آپارتمان را باز کردم و به راه پله خیره شدم. دلم ضعف رفت. آخر این پیرمرد چاق و بیمار، چگونه می تواند این هم پله را پایین و بالا برود؟ به سختی خودم را از روی پله های ساختمان پایین کشیدم و قدم زنان به سوی پارک رفتم. با هر قدمی که بر می داشتم، درد تا مغز استخوانم تیر می کشید. به نفس نفس افتاده بودم. ولی شوق دیدن بانو، حالم را حسابی جا می آورد. عرض خیابان را طی کردم و از پشت، به بانو نزدیک شدم. مثل همیشه روی همان نیمکت همیشگی نشسته بود و به زمین بازی رو به رویش خیره شده بود. سینه ام را صاف کردم و بی اختیار اسمش را صدا زدم:« بانو!»
برگشت و به من نگاه کرد. اول نشناختمش، ولی بعد باورم نمی شد که خودش باشد. چقدر پیر و شکسته شده بود. در نگاهش حسرتی دیرینه موج می زد. اول از دیدن من جا خورد، ولی وقتی باورش شد که من رو به رویش ایستاده ام، سرش را پایین انداخت و به کفش های قدیمی من خیره شد. مثل همان روزها، وقتی خجالت می کشید گونه هایش سرخ می شد. لبش را گزید و بغضش را فرو داد:« کاش نمیومدی همایون...! کاش!»
ثریا بانو رفت. دیگر آن حوالی ندیدمش. شاید حق با او بود. کاش هرگز جلو نمی رفتم. کاش ثریا، برای من همان بانوی غریبه باقی می ماند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 206]