واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: انديشه - چرا اروپاييها اوباما را دوست دارند؟
انديشه - چرا اروپاييها اوباما را دوست دارند؟
يان بروما/ عليمحمد طباطبايي :براي اين همه تجليل و ستايش اروپاييها از باراك اوباما رئيسجمهور منتخب آمريكا چه توضيحي ميتوان داشت؟ شايد بگوييد كه پرسش احمقانهاي است. او جوان، خوشسيما، باهوش، فرهيخته و شهروندي جهاني است و بيش از هر چيز وعده تغيير نامحبوبترين دولت اجرايي آمريكا را در تاريخ داده است. او را با رقيبش مك كين مقايسه كنيم كه او نيز از تغيير سخن ميگفت، اما براي بيشتر اروپاييها مظهري از نقطه مقابل او بود. با اين وجود در اين شيفتگي اروپاييها براي يك سياستمدار رنگينپوست آمريكايي نكته غريبي وجود دارد، در حالي كه همگي ميدانيم هنوز هم به قدرت رسيدن يك رئيسجمهور يا نخست وزير سياهپوست (آنهم كسي كه نام ميانياش حسين باشد) در اروپا غيرممكن است.
اروپاييها مدتها بود كه نسبت به ستارههاي سياهپوست آمريكايي مهماننوازانه رفتار ميكردند. جوزفين بيكر را به ياد آوريم كه مردم پاريس و برلين را در زمانهاي به تحسين واداشت كه هنوز هم سياهپوستان در بسياري از بخشهاي آمريكا حق رأي نداشتند يا حتي از حمامهاي جداگانه از سفيدپوستان استفاده ميكردند. شهرهايي مانند پاريس، كپنهاگ و آمستردام در حكم پناهگاهي براي موسيقيدانهاي جاز سياهپوست آمريكايي بودند، كساني كه از نژادپرستي نهادينه شده كشور خود براي مدتي هم كه شده بود به دنبال راه گريز ميگشتند. در مورد ديگر هنرمندان نيز اين سخن صادق بود. براي مثال جيمز بالدوين براي هميشه در فرانسه ماند.
از آنجا كه هنوز هم تعداد سياهپوستان اروپا بسيار اندك بود، ستايش ستارگان سياهپوست آمريكايي مسئلهساز نبود. به اين ترتيب اروپاييها نسبت به مردم آمريكا نوعي برتري احساس ميكردند و ميتوانستند با توجه به فقدان تعصبهاي نژادي در اروپا به خود آفرين گويند. هنگامي كه پس از دهه ۱۹۶۰ انسانهاي بسياري از كشورهاي غيرغربي آغاز به آمدن به اروپا كردند اين عمل به عنوان نوعي توهم از آب درآمد. با اين وجود تا زماني كه اين توهم ادامه داشت دلنشين هم بود و اين شوق مفرط به اوباما در روزگار خود ما شايد داراي نوعي عنصر خاطرهبرانگيز (nostalgia) هم باشد.
يك دليل ديگر براي ماجراي عاشقانه اروپاييها با اوباما اين است كه مردم اين قاره او را به عنوان چيزي بيشتر از يك آمريكايي مينگرند. برخلاف مككين كه نمونهاي از يك آمريكايي و يك قهرمان جنگ است، اوباما بيشتر شبيه به يك شهروند جهاني است. اينكه او پدري اهل كنيا دارد باعث ميشود كه از همان جاذبه و افسوني برخوردار گردد كه زماني نسبت به نهضتهاي آزاديبخش جهان سوم احساس ميشد. نلسون ماندلا اين گيرايي را به ارث برد و هماو بود كه در واقع تجسمي انساني به آن جاذبه و گيرايي بخشيد. قدري از آن نيز اكنون به اوباما منتقل شده است.
هرچند اين موضوع در خانه خودش كمك چنداني براي او نبود. در واقع حتي ميتوانست تا اندازهاي به ضرر او هم تمام شود. پوپوليستهاي جمهوريخواه مدتها تلاش ميكردند تا رقباي دموكرات خود را اغلب با موفقيت بسيار به عنوان افراد برجسته اما «غيرآمريكايي»، روشنفكران و افرادي كه به زبان فرانسوي سخن ميگويند به تصوير كشند يا به طور خلاصه به عنوان «اروپايي».
هنگامي كه اوباما در ماه جولاي سخنراني تكاندهنده خود را در برلين و در باغ وحش آن شهر و در برابر ۲۰۰ هزار آلماني به انجام رساند، محبوبيت او در كشورش عملا كاهش يافت، به ويژه در منطقه صنعتي اوهايو و پنسيلوانيا معروف بهrustbelt. در واقع او در آن هنگام به طرز مخاطرهآميزي قابل اشتباه با يك اروپايي شده بود. ليكن اروپاييهاي واقعي به همين خاطر عاشق او شده بودند.
هرچند علت اصلي براي اين شوق مفرط به اوباما احتمالا پيچيدهتر از اين حرفهاست. در اين اواخر تكذيب كردن اينكه آمريكا همچنان يك ابرقدرت است براي اهل تخصص و مفسرين اروپايي به يك رويه متداول تبديل شده است. حالا اينكه اين كشور هنوز هم ميتواند به عنوان قدرتي الهامدهنده مطرح باشد ديگر به كنار. در واقع آنها با چنين انتخابي از عقايد عمومي پيروي كردهاند.
بسياري از كساني كه گرايشات ليبرالي دارند اغلب با تأسف، نااميدي خود را از آمريكا طي سالهاي تيره زمامداري بوش بيان كردهاند. آنها با اين انديشه بزرگ شدهاند كه آمريكا را به عنوان كشور و ملتي بنگرند كه نشانهاي از اميد است. مكاني كه بهرغم كمبودهايش هنوز هم الهامبخش روياي يك آينده بهتر است و جايي كه در آن فيلمهاي سينمايي درجه يك توليد ميشود، همراه با آسمانخراشهايش، راكاندرول، جان اف كندي و مارتين لوتر كينگ. ليكن اكنون اين تصوير به طرزي مأيوسكننده با جنگي شتابزده، شكنجههايي كه رسما تاييد شده بودند، ميهنپرستي كوركورانه و مبتذل و خودپسندي سياسي بيش از اندازه خدشهدار شده است.
ديگران سرخوردگي مشابهي را با ژستي غرورآميز از بدخواهي (schadenfreude) به زبان آوردند: بالاخره اين كشور بزرگ، مغرور و به طرزي ويرانگر اغواكننده و مكاني كه مدتهاست جهان قديمي را تحت تاثير خود قرار ميداد به زانو درآمده است. با مشاهده ظهور قدرت اقتصادي چين، روسيه و هند از يك طرف و فروپاشي آمريكا در خاورميانه از طرف ديگر، باور به اين تصور كه قدرت آمريكا ديگر آن قدرها هم به حساب نميآيد اكنون وسوسهكننده شده بود. بسياري بر اين باور بودند كه يك جهان چند قطبي به يك جهان زير سايه آمريكا از هر جهت برتري دارد. با اين وجود اين قبيل فرافكنيها هرگز نميتوانند به طور كامل احساسي از يك تشويش آزارنده را بپوشانند. چه تعداد از مردم اروپا (يا در اين خصوص آسيا) حقيقتا خوشحالتر خواهند بود، چنانچه در معرض قدرت برتر چين يا روسيه قرار گيرند؟ در پس هر كنارگذاري به ظاهر آگاهانه قدرت ايالات متحده، هنوز هم تا اندازهاي اشتياق براي بازگشت به دوره اطمينانبخشتر گذشته پنهان شده است، هنگامي كه جهان دموكرات ميتوانست سر مشترك خود را روي شانههاي پهن عمو سام قرار دهد.
اين نيز احتمالا براي خودش توهمي است. از زمان طرح مارشال، پل ارتباطي هوايي با برلين و بحران موشكي كوبا تغييرات بسياري روي داده است اما من بر اين اعتقاد نيستم كه روياي آمريكايي اكنون براي هميشه در اروپا خاموش شده است. به نظر ميرسد كه اين اشتياق مفرط به اوباما آن را دوباره زنده كرده باشد.
اروپاييها و ديگران شايد ظهور چين را با ترسي آميخته با احترام مورد توجه قرار دهند و اميدوار آن باشند كه با روسيه به يك صلح موقتي دست يابند. ليكن بدون انتظاري كه الهامبخش آن يك جمهوري خارقالعاده است كه مظهري است از بدترين و بهترين نمونه اين جهان خرد و خمير غربي، ما در وضعيت بدتري قرار ميداشتيم. اكنون ميدانيم كه علت اصلي براي آنكه چرا مردم اروپا تا اين اندازه از انتخاب باراك اوباما مسرور شدهاند چيست.
منبع:
project-syndicate 2008
سه شنبه 5 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 151]