واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
مهشید امیرشاهی، فرزند مولود خانلری و امیر امیرشاهی، از داستاننویسان معاصر ایران است. او در سال ۱۳۱۶ خورشیدی در کرمانشاه متولد شد.
زمینه فعالیت داستان نویس
ملیت ایرانی ت
ولد ۱۳۱۶
کرمانشاه
والدین مولود خانلری
امیر امیرشاهی همسر(ها) فرخ غفاری
مجموعهداستان
کوچه بنبست (۱۳۴۵ - ۱۹۶۶)
سار بیبی خانم (۱۳۴۷ - ۱۹۶۸)
* بعد از روز آخر (۱۳۴۸ - ۱۹۶۹)
* به صیغهٔ اوّلشخص مفرد (۱۳۴۹ - ۱۹۷۰)
* منتخب داستانها (۱۳۵۱ - ۱۹۷۲)
* داستانهای کوتاه (۱۳۷۷ - ۱۹۹۸)
* سوری و شرکا [برگردان انگلیسی] (۱۳۷۴ - ۱۹۹۵)
رمان
* در حضر (۱۹۸۷)
* در سفر (۱۹۹۵)
* مادران و دختران (۱): عروسی عباسخان
* مادران و دختران (۲): دده قدم خیر (۱۹۹۹)
* مادران و دختران (۳): ماه عسل شهربانو (۲۰۰۰)
* مادران و دختران (۴): حديث نفس مهر اوليا (۱۳۸۹ - ۲۰۱۰)
سایر کتابها
* هزار بیشه [مجموعه مقالات و مصاحبهها] (۲۰۰۰)
* یکرنگی [ترجمه کتاب شاپور بختیار از فرانسوی به فارسی] (۱۳۶۱ - ۱۹۸۲
مهشید امیرشاهی
معرفی
مهشيد اميرشاهي متولد 1319 در تهران است. او فعاليت ادبي خود را با ترجمه و ويراستاري كتابهايي براي كودكان آغاز كرد، و اولين مجموعه داستانش به نام "كوچهي بنبست" در سال 1345 منتشر شد. در چهار سال پس از آن سه مجموعه به نامهاي "سار بي بي خانم"، "بعد از روز آخر" و "به صيغهي اول شخص مفرد" از وي به چاپ سپرده شد. آثار ديگر او "در حضر"، "در سفر" و "مادران و دختران" است كه در خارج از ايران منتشر شدهاند.
به صیغه اول شخص مفرد
نویسنده : مهشید امیرشاهی
انتشارات بوف
چاپ اول :1350
این کتاب که نیز مانند اکثر کتابهای خانم امیرشاهی از تک گویی های دختر جوانی در دوره های مختلف زندگی خود سخن می گوید که برای علاقه مندان به ادبیات داستانی و خصوصا این نویسنده خواندنی است .
صدای مرغ تنها
نویسنده: مهشید امیرشاهی
داستان کوتاه
از متن داستان:«زیر میز پا بود و صدا. از لای لنگ های باز عمه بند جوراب های لنگه به لنگه اش پیدا بود. بعد پاهای فرنگیس خانم بود،مثل دو ماهی سفید تو جوراب توری سیاه. بعد پاهای شکوه اعظم با موهای دراز و کفش هایی که گل چند روزه روی پاشنه هایش خشک شده بود. بعد پاهای اشرف سادات با جوراب های فیلددوقوز،کمرنگ تر از پایه های میز ولی به همان شکل و قطر. و بعد پاهای کوچک و بی آرام مادر تو دمپایی های اطلس آبی... و صدای کارد و چنگال. ملچ ملچ، هورت ها و خنده های تیز عمه و نه قربون های شکوه اعظم و تعارف های مادر... »
اَدّه
داستانی کوتاه از مهشید امیر شاهی
مادر حسن، خیاط سرخانه بود و برای خانواده ھای محترم و سرشناس لباس می دوخت. در واقع به اسم، خیاط سرخانه بود و در عمل، فقط برای اندازه گیری به خانه ھا می رفت و بقیه کارھا را در منزل خودش انجام می داد
سگ ها
سگ ها داستان کوتاهی است از مجموعه ی "کوچه بن بست" به قلم مهشید امیرشاهی است . این مجموعه داستان نخستین بار در سال 1345 منتشر شده است.
پنج داستان کوتاه
نویسنده: مهشید امیرشاهی
این مجموعه شامل 5 داستان آدَه، سگ ها، سار بی بی خانم، خرمشهر و آغا سلطان کرمانشاهی است
صدای مرغ تنها
نوشته مهشيد اميرشاهي
داستان كوتاه
در حضر
ته مهشید امیرشاهی
من این مردم را نمی شناسم– مردمی که در چشم.هایشان به جای حیای آشنا، بی.شرمی بیگانه جا دارد. زبانشان را نمی فهمم – زبانی که درعوض سخن شیرین، بار تلخ شعار گرفته است. این مردمی که پا را به تجاوز بر می.دارند و در سر نقشهٌ تهاجم دارند، از من دورند. این مردمی که دستشان چنگ است و دلشان از سنگ، با من نیستند. من این مردمان را نمی.شناسم، زبانشان را نمی.دانم.
این عربده.جویان از کجا آمده.اند؟ به کجا می.روند؟ از خاک این ملک چه می.خواهند؟ به سرنشینان این سرزمین چه می گویند؟
در حضر روایتی از ماجرای انقلاب 57 از دید یک نویسنده زن (خود خانوم امیرشاهی) است.
در سفر
نوشته مهشید امیر شاهی
ای كاش ....
ای كاش آدمی وطنش را
همچون بنفشه.ها
(در جعبه.های خاك)
يك روز می توانست
همراه خويشتن ببرد هر كجا كه خواست
در روشنای باران، در آفتاب پاك٠
هر نوبهار، دور از وطنی كه در دلم جا دارد و در هيچ جعبه.ای نميگنجد، بيش از هر چيز به ياد رنگارنگی بنفشه.های حاشيهٌ باغچه.ها هستم و به ياد زلالی رنگ خوشه.های اقاقيا و ياس.های بنفش كه از لبهٌ ديوار به كوچه سر ريز می شد؛ به ياد رنگ جسور بوته.های ارغوان و شاخه های ياس زرد كه در كنار هم به شعلهٌ آتش می مانست؛ به ياد لطافت رنگ شكوفه های سفيد و صورتی درختان ميوه كه هم شرم داشت و هم غرور؛ به ياد طبق پونه.های ترد سبز و پيازچه.های نازك سفيد و تربچه های نقلی سرخ كه فروشندگان دوره گرد چون گل و به رنگ پرچم ايران می آراستند، پف نم آبی به آن می زدند و با صدای رسا خريداران را جلب می كردند.
در هر نوروز در تبعيد به ياد عطر گلهای اين فصل و ويژهٌ سرزمينم هستم؛ به ياد بوی پارچهٌ نوی لباس و چرم تازهٌ كفش؛ به ياد رايحهٌ خوش شيرينی های خانه پز؛ به ياد شميم بهار شميران كه مجموعه.ای بود از همهٌ اين عطرها.
در آغاز بهار و در اين شهر غريب به ياد سنت.های آشنا هستم؛ به ياد رفت و آمدها؛ عيدی دادن.ها و گرفتن.ها؛ چای خوردن.ها و صد سال به اين سال.ها گفتن.ها.
خرمشهر-تهران
خرم شهر تهران نوشته:مهشید امیرشاهی-مهشیدامیرشاهی-مهشید امیر شاهی
از مجموعه داستان سار بی بی خانم
رضوان وارد ايستگاه شد و تا وسط دالان خودش و چمدان و كيف سفری اش را كشيد. صدای پايش توی ايستگاه می پيچيد. هيچ كس آنجا نبود. فقط ته دالان چند نفر باربر و مأمور قطار دور هم حلقه زده بودند. جای خالی قطار را باد سرد پر كرده بود.
رضوان اثاثش را زمين گذاشت، به نظرش آمد ته دنيا ايستاده است. احساس گم شدگی و غربت می كرد. خسته بود، پشيمان بود، ترس از مكان نا آشنا و وحشت از دست دادن قطار راحتش نمی گذاشت. احساس دلشورهٌ گنگی همسفرش بود. تنها بود و سردش بود.
پالتو از بدنش فاصله گرفته بود و باد تا زير پيراهنش نفوذ می كرد. پاهايش توی نيم چكمه های پلاستيكی اش خواب رفته بود.
متوجه نشد كه ايستگاه كی پر شد. مثل اين بود كه جمعيت ناگهان از زمين و در و ديوار جوشيد. صداها به محل جان داد. چند نفر درست پشت سر رضوان ايستادند و رضوان بی آنكه نگاه كند، حس كرد كه راجع به او حرف می زنند. پچ پچ های كوتاه و خندهٌ بلند دسته جمعی را شنيد. حتم داشت راجع به پالتو و چكمه هايش صحبت می كنند. می دانست اين پوشش های زمستانی كت و كلفت برای جنوبی ها نامأنوس است. از اينكه پالتو و چكمه پوشيده بود خجالت می كشيد ولی سردش بود، هوا سرد بود، جنوب هم سرد بود.
سار بی بی خانم
نوشته مهشیدامیرشاهی-مهشید امیر شاهی-مهشید امیرشاهی
بی بی خانم گفت، «حالا باور كردی؟» و چشم هايش از ذوق برق زد.
«تو گفته بودی مثه آدما حرف می زنه، اما من تا با گوشای خودم نشنيده بودم، باورم نمی شد والله. ننهٌ من اون وقتا يه طوطی داشت كه حرف می زد - يعنی نن جون می گفت حرف می زنه - طوطيه فقط جيغ می كشيد، نن جون می گفت حالا تشنشه، يا حالا فحش می ده، يا حالا قند می خواد. به گوش من همهٌ جيغاش يه صدا بود. اگه ننم معنی نمی كرد، هيچی نمی فهميدم. اما اين دُرُس مثه آدما حرف ميزنه.»
ماه منظر خانم مثل اينكه جن ديده باشد، با وحشت سار بی بی خانم را تماشا كرد و يكبار ديگر گفت، «بسم الله الرحمن الرحيم!»
بی بی خانم آب طشت را توی چاهك خالی كرد. پنجه های پرنده لبهٌ طشت را با صدای تيزی خراشيد اما ناخن ها لبه را ول نكرد و سار پرپر كوتاهی زد و همانجا ماند. بی بی، سينی رخت های شسته را كنار حوض گذاشت و دست هايش را آب كشيد.
سار پريد و روی شانه اش نشست.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 628]