واضح آرشیو وب فارسی:قدس: آي قصه قصه قصه ؛ درد سر مگس كوچولو
امير پورحسين
مگس كوچولو توي سرزمين مگس ها در كنار خانواده اش زندگي مي كرد. آنجا مگس هاي زيادي زندگي مي كردند. حتماً مي پرسيد
سرزمين مگس ها كجاست؟ خوب اين يك راز است و مگس ها هيچ وقت رازهايشان را به ديگران نمي گويند.
خانواده مگس كوچولو هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شدند صبحانه مي خوردند و بعد پر مي زدند و به سرزمين آدمها مي رفتند تا هم خوراكي هاي خوشمزه پيدا كنند و هم يك كمي بگردند و تفريح كنند. اما مگس قصه ما چون هنوز خيلي كوچك بود بايد توي خانه مي ماند. مامان مگس مي گفت: عزيزم تو هنوز خيلي كوچولو هستي و رفتن به سرزمين آدمها برايت خطرناك است. ممكن است آدم ها با مگس كش توي سرت بكوبند و يا با اسپري مگس كش تو رو بكشند. ما كه بزرگتريم بلديم چطوري خودمان را نجات دهيم، اما تو حتماً گرفتار مي شي تازه اگر جانت را از دست ندهي ممكن است يك پا يا بالت كنده شود. مگس كوچولو از حرفهاي مامان مگس خوشش نمي آمد و دوست داشت به جاي ماندن توي خانه و گوش كردن به قصه هاي تكراري مادربزرگ با خواهر و برادر ش به سرزمين آدمها برود. خواهر و برادر مگس كوچولو چيزهاي زيادي از آنجا تعريف مي كردند. سرانجام يك روز بعد از اينكه همه خانواده صبحانه خوردند و به سرزمين آدمها پرواز كردند مگس كوچولو حواس مادر بزرگ را پرت كرد و يواشكي فرار كرد. او يك تكه شيريني خرد شده برداشت و توي جيبش گذاشت و راه افتاد. همين كه پاي مگس كوچولو به سرزمين آدمها رسيد حسابي ترسيد، چون تا آن وقت آن همه آدم گنده و عصباني نديده بود.
همين كه مگس كوچولو به يك آدم نزديك مي شد آدم عصباني شروع مي كرد به كيش كردن او و هي دستش را توي هوا تكان مي داد. مگس كوچولو آهسته پر زد و رفت توي يك خانه بزرگ. دهان مگس كوچولو از تعجب باز مانده بود. واي! چه خانه بزرگي! چه صندلي هاي گنده اي! مگس كوچولو پريد و روي يك ميز نشست. روي ميز يك استكان بزرگ پر از چاي شيرين بود. انگار صاحب خانه فراموش كرده بود چاي شيرين صبحانه اش را بخورد. مگس كوچولو آب دهانش را قورت داد و بعد پريد و رفت لبه استكان نشست. اما چشمتان روز بد نبيند همين كه مي خواست خم شود و چند قلپ چاي شيرين بخورد پايش ليز خورد و افتاد توي استكان. مگس كوچولو بي چاره كه شنا بلد نبود شروع كرد به داد و فرياد كردن و بالا و پايين رفتن توي آب. در همين موقع خواهر و برادر مگس كوچولو كه اتفاقاً همان دور و برها مي چرخيدند صداي او را شنيدند. خواهر مگس كوچولو گفت: چه صداي آشنايي! برادر مگس كوچولو گفت: انگار مگس كوچولو داد مي زند و بعد هر دو تايي با عجله خودشان را به استكان چاي رساندند. در همين موقع سر و كله صاحب خانه هم پيدا شد. واي اگر او مگس كوچولو را توي استكان مي ديد حتماً با يك مگس كش لهش مي كرد! خواهر و برادر مگس كوچولو با عجله لبه استكان نشستند و دست هاي شان را دراز كردند تا مگس كوچولو را نجات بدهند. صداي قدم هاي صاحب خانه نزديكتر مي شد. مگس كوچولو كه يك عالمه چاي شيرين خورده بود ديگر نمي توانست نفس بكشد، اما با ديدن صاحب خانه حسابي ترسيد و شروع كرد به دست و پا زدن توي چاي.
بالاخره برادر تپل مگس كوچولو موفق شد دست او را بگيرد و يك،دو، سه.. او را از توي چاي بيرون كشيدند و تالاپ سه تايي روي ميز افتادند. در همين موقع دست صاحب خانه جلو آمد و استكان چاي را از روي ميز برداشت. صاحب خانه با صداي بلند و وحشتناكش گفت: ديدي، چاي شيرينم را فراموش كرده بودم و بعد با چند تا هورت بزرگ چاي را تا ته خورد و ليوان را روي ميز گذاشت و راهش را كشيد و رفت. مگس كوچولو و خواهر و برادرش نفس راحتي كشيدند و بعد از اينكه پرهاي مگس كوچولو خشك شد به سرزمين مگس ها بر گشتند. مگس كوچولو هم كه حالا فهميده بود بايد به حرف بزرگترها گوش كند تصميم گرفت ديگر بي اجازه از سرزمين مگس ها بيرون نرود.
چهارشنبه 29 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 77]