واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: چراغ زرد شهردارى كه به ملاقات مرده شور رفت
[داريوش آرمان ]
چند سال قبل كه در گروه اجتماعى فعاليت مى كردم، خبردار شدم كه يكى از غسال هاى بهشت زهرا پس از ۳۰ سال در آستانه بازنشستگى قرار دارد. مسئولان سازمان بهشت زهرا و همكاران «صفر» هم برايش مراسم ويژه اى تدارك ديده بودند. از آنجا كه در نخستين سال هاى استخدام «صفر»، استاد عزيز جناب آقاى فريدون صديقى با وى مصاحبه براى روزنامه كيهان انجام داده بود، به سراغ آرشيو رفته و متن مصاحبه را به دست آوردم. «صفر» همان موقع و در اوج جوانى هم پاسخ هايى به سؤال هاى خبرنگار داده بود كه بسيار جذاب و خواندنى بود. به همين خاطر اين مصاحبه پس از انتشار حسابى سر زبان ها افتاد. تا جايى كه طى سال هاى متمادى، استادان روزنامه نگارى از آن به عنوان يكى از جذاب ترين و حرفه اى ترين مصاحبه هاى مطبوعاتى ياد كرده اند. امروز نيز اين مصاحبه در كتاب هاى مختلف روزنامه نگارى جايگاه ويژه اى دارد.
اما نكته
وقتى براى ديدن «صفر» به غسالخانه بهشت زهرا رفتم، با پيرمردى لاغراندام روبه رو شدم كه با عكس سال هاى جوانى تفات هاى بسيارى داشت. با اين كه گرد پيرى حسابى بر چهره اش نشسته بود اما باز هم پرشور و نشاط بود. او در لابه لاى حرف ها و خاطرات تلخ و شيرينش نكات مهم و جذابى گفت كه يكى از آنها براى هميشه در ذهنم نقش بست.
«صفر» مى گفت: چند سال قبل از انقلاب براى نجات از مستأجرى و خانه بدوشى، در بيابان هاى اطراف كهريزك خانه اى خشت و گلى ساخته بودم و در كنار همسر و فرزندانم زندگى نسبتاً آرام و كم دغدغه اى داشتيم. تا اين كه يك روز همسرم با عجله و نگرانى خودش را به محل كارم رساند. او مى گفت مأموران شهردارى اخطار كرده اند بزودى خانه را تخريب مى كنند و.//
من كه با شنيدن اين خبر بشدت شوكه و ناراحت شده بودم، همسرم را به خانه فرستاده و صبح روز بعد به شهردارى مركز رفتم. بالاخره با هزار سختى و مكافات پس از چند روز دوندگى به دفتر شهردار وقت رسيدم. از منشى دفترش خواستم به من چند دقيقه فرصت دهد تا با آقاى شهردار حرف بزنم ؛ شايد چاره اى براى نجات زندگى ام به دست آورم. اما متأسفانه فايده اى نداشت. چون طى چند روز رفت و آمد، دائم مى گفتند: آقاى شهردار جلسه است. وقت ندارد با شما صحبت كند. به ما ربطى ندارد و.//
خلاصه با نااميدى به خانه بازگشتم و به همسر و فرزندانم گفتم اگر قرار باشد باز هم خانه بدوش شويم كه با تقدير نمى توانيم بجنگيم. پس صبر مى كنيم تا ببينيم خدا چه مى خواهد. بنابراين خسته از پيگيرى هاى بى نتيجه به محل كارم برگشتم. مدت كوتاهى گذشته بود كه يك روز صبح جنازه مردى را براى شست وشو و كفن و دفن به من سپردند. بى خبر از همه جا، سرگرم كار بودم كه ناگهان سرپرست مان با عجله به سراغم آمد و گفت: مى دانى جنازه كيست كه به تو سپردم با تعجب گفتم: نه؛ قربان.
و او گفت: «جنازه آقاى شهردار است؛ حواست حسابى جمع باشد.»
دوشنبه 27 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 176]