واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: همراه وهم قدم با پروانه و پرستو و بهناز از پيچ کوچه که گذشتند دوستانش به سياق هر روزه راهشان را سمت مغازه آن سوي کوچه کج کردند. دوستانش صدايش زدند: فاطمه چرا نمي.آيي؟ و فاطمه کوچولو من و من کنان گفت: پولم را همراهم نياورده.ام. دستش را در جيب روپوش مدرسه اش فرو کرد و اسکناس را درون آن فشرد. پرستو ريز خنديد وگفت: يعني امروز هم لواشک بي.لواشک؟ فاطمه آب دهانش را قورت داد وگفت: بچه.ها من رفتم، خداحافظ!
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا) منطقه فارس، روزها بود پول تو جيبي.هايش را جمع مي.کرد تا روز مادر بتواند براي مادرش بلوزي را که ديده بود بخرد. امروز هم که از خير لواشک مي.گذشت مي.شد سراغ قلک رفت و در پس يک بي.انتهايي ناتکرار، حاصل جمع پول.ها را خرج يک خريد عاشقانه کرد. بارها بلوز مدنظرش را در ذهنش مرور كرد و بر قامت مادر پرو کرد. ضريح نگاهش را درون چشمان مادر به جستجو نشست و مي.دانست چقدر مادرش را خوشحال مي.کند.
هر روز از کنار مغازه پوشاک فروشي گذشته و همه روزه به مرد فروشنده گفته بود «آقا،اينو واسه من نگهدار،واسه خودم نه ها، واسه مادرم.» هر روز مي.رفت بلوز را حاضرغايب مي.کرد و هنوز هم پشت ويترين، سرجاي هميشگي.اش بود. گو اينکه مرد فروشنده هم آن را نگه داشته بود تا دخترک شيرين زبان، روز موعودش فرا برسد و روبان انتظارش را قيچي کند.
بهار دلش پر از تگرگ چلچله.هاي يک کهکشان رويايي بود. بهار دلش به مهماني آرزوها رفته بود. بايد آن بلوز را مي.خريد. سوار دوچرخه شد تا زودتر برسد. سوار دوچرخه شد تا زودتر برگردد. تمام فواره دل کوچکش را آذين بسته بود. مي.خواست وقتي برمي.گردد مادر را غافلگير کند و کرد. برنگشته غافلگير کرد. نه فقط مادر را که همه را غافلگير کرد.
تيشه خيال پر از نشئگي يک جوان، در روز ولادت فاطمه بزرگ(س)ريشه فاطمه کوچک را خشکاند. پايش که از رکاب زدن خسته شد لحظه.اي درنگ کرد.اجل را همان لحظه بس بود. بال آتشين سيمرغ مادر سوخت. اجل داشت پيکان مي.راند. اجل عجله داشت انگار. اجل «مسلم» بود.مسلمان اندکي صبر کن! بگذار فاطمه از اينجا عبور کند. اجازه بده بازهم به پشت ويترين مغازه پوشاک فروشي برسد. در درونش هلهله.اي برپاست. حجله عزا آنجا برپا نکن مسلمان.جرعه جرعه اسکناس.هاي درون جيبش را با قورت دادن آب دهان و گذشتن از هوس خريد لواشک وپفک جمع کرده است. درست برعکس تو که نمي.دانم براي مصرف آن زهرماري پيراهن آبرويت را هم فروخته.اي يا نه. ساعتت را با ساعت او کوک نکن، آرامتر، پايت را از روي آن پدال بردار. من درون حوض نگاهش پروانه و پرستو را ديده.ام. من همراه او پروانه و پرستو را ديده.ام. مي.ترسم پرواز کند. رد لاستيکت مشکوک است. عطر لنت ترمزت بوي کافور مي.دهد.نه؛ امروز روز مادر است، تو را به جان مادرت متاز! آرامتر. بگذار چرخ مرکبت از چرخش بايستد. اجازه بده چرخ دوچرخه.اش بچرخد. بگذار عبور کند. بگذار بگذرد.
فاطمه همانجا ايستاده بود. پاي همان ثانيه.هاي درنگ، مکثش مداوم شد. پيکان «مسلم» نامسلماني کرد. قصر روياهايش سوخت. برتن مادر آن بلوز را نپوشاند. دقايقي بعد همه جا سياه بود حتي بلوز سفيدي که مي.خواست براي مادر بخرد، سياه.تر از همه سياهي.ها. صحنه را روشن کنيد. فاطمه مادر از تاريکي مي.ترسد. اين ضيافت پر غصه را تعطيل کنيد. آنجا زير سايه درختي کنار دوچرخه کودکي.هايش جوي خون جاري است. نفرين بر تو پيکان. درون جيبش 200توماني و 500 توماني.ها سرخ شده.اند. خون به پا کرده.اند،هيهات؛هنوز مرد فروشنده کرکره مغازه.اش را پايين نکشيده. امروز آن دخترک خنده رو وشيرين زبان، نيامده بلوز را برانداز کند وبگويد «آقا،اينو واسه من نگهدار،واسه خودم نه ها، واسه مادرم.» او نمي.داند که مادر ديگر بلوز سپيد نمي.پوشد. او نمي.داند روياهاي گل درشت فاطمه را يک خط درميان روي آن اعلاميه سر کوچه نوشته.اند. بهار تلخ شد، روزها تلخ شدند، ساعت.ها سوختند، دقايق ذوب شدند، ثانيه.ها گر گرفتند، مسلمانان يکي بر اين آتش اشک بريزد.
خبر کوتاه بود، اما شلاق مي.زند بر ذهن هر خواننده.اي: «جواني در اثر مصرف مواد مخدر و حالتي غير عادي چشمان منتظر مادري را در شوق ديدن دختر کوچکش خونين کرد.همزمان با تولد حضرت فاطمه (س)، دختر بچه 7 ساله آباده.اي به نام فاطمه، به علت سانحه تصادف با يك خودرو پيكان جان خود را از دست داد. در حادثه.اي که در دوم خرداد ماه رخ داد، مسلم ـ ع در حال رانندگي با سرعت 100 کيلومتر در ساعت و حالتي غيرعادي، جان دختر 7 ساله.اي را گرفت. اين دختر بچه هفت ساله پس از اينكه دوچرخه کوچک خود را برمي.دارد و به خيابان مي.رود تا در سايه درختي لختي استراحت كند، ناگهان با يك سواري پيکان مواجه مي.شود كه با سرعت زياد به طرف او مي.آيد. سواري پيكان ابتدا به دو درخت کنار پياده رو اصابت مي.كند و پس از اينكه درختان را مي.شكند فاطمه كوچولو را زير مي.گيرد.
به نقل از دکتر جعفري پزشك معالج فاطمه، تمام استخوان.هاي دخترک شکسته شده بوده تا سرانجام در سوم خرداد بر اثر شدت جراحات وارده جان خود را از دست مي.دهد.
دخترکت را در آغوش بفشار. به مرگ کبود و استخوان.هاي فاطمه کوچولو فکر کن. معلم دارد ديکته مي.گويد « آش، کشک. مادر امين و اکرم آش درست مي.کند» و اينجا مادر فاطمه، حلواي دخترش را درست مي.کند. معلم دارد فرياد مي.زند «بابا آب داد» يکي بر صورت بابا آب بپاشد.او از هوش رفته است.
به راستي چرا؟ گناه آن طفل معصوم چه بود که قرباني لحظه.اي سرخوشي.هاي کاذب يک جوان شد؟ پک.هاي او به آن زهر ماري پتک.هايي بر سر خانواده.اي فرود آورد.چرا؟واقعا چرا؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 197]