واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: دختری بود که صورتش خیلی مشکل داشت. خواستگار نداشت. بالاخره یک جوانی گفت: من این را می.گیرم. چون تا حالا شوهر نیامده بود و داماد نیامده بود، دست و پا کردند به هر قیمتی هست، آرایشگر آوردند گفتند: هرچه پول داریم می.دهیم، این چاله چوله.های صورت را بتونه کن و این را درست کن. (خنده حضار) این آرایشگر ور رفت و بالاخره به عروس گفت: ببین، بهتر از این نمی.شود.حالا داماد بپسندد و نپسندد دیگر با خداست.
به گزارش جنـــوب نیـــوز به نقل از برنا، حجت الاسلام محسن قرائتی در سلسله مباحث درس.هایی از قرآن،به بحث امدادهای غیبی الهی پرداخت.در قسمت.هایی از سخنرانی آمده است:
سلیمان یک روز سان می.دید. اینکه سان می.بینند در قوای مسلح، نیروهای انتظامی، سپاه، ارتش، بسیج، یک کسی می.گفت: شما آخوندها از شاه یاد گرفتید. گفتم: چه؟ گفت: شاه سان می.دید. شما آخوندها هم سان می.بینید.
گفتم: اتفاقاً شاه از آخوندها یاد گرفت. گفت: به چه دلیل؟ گفتم: به دلیل قرآن. قرآن می.گوید: حضرت سلیمان سان می.دید. «وَ حُشِرَ لِسُلَیْمانَ جُنُودُهُُ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْس» (نمل/17) سلیمان می.آمدند در برابرش همه سان می.دید. یکبار در لشگر دید که... حالا این «وَ حُشِرَ لِسُلَیْمانَ جُنُودُهُُ» این معلوم می.شود که انسان می.تواند بیاید زمانی که حیوان.ها را تسخیر کند. حالا کی خواهد شد نمی.دانم.
ما یکسری چیزها را در قرآن گفته ولی حالا... «وَ حُشِرَ لِسُلَیْمانَ جُنُودُهُُ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْس» بعد گفت: «ما لِیَ لا أَرَى الْهُدْهُد» (نمل/20) هدهد نبود. هدهد را ندیدم. تازه نگفت: او نیست. گفت: من او را ندیدم. آخر یکوقت می.گویند: کجا بودی؟ می.گوید: من بودم تو مرا ندیدی. نگفت: نبودی. گفت: «ما لِیَ لا أَرَى الْهُدْهُد» من نمی.بینم. بالاخره یک مدتی شد، هدهد آمد. گفت: کجا بودی؟ گفت: آقا یک چیزی بلد هستم که تو بلد نیستی. این خیلی درس است. یعنی می.شود در مملکت هدهد یک چیزی را بفهمد ولی سلیمان متوجه آن مسأله نشود. منتهی هدهدها باید با سلیمان.ها رابطه داشته باشند.
شما سرباز هستی. ممکن است آن امیر شما، سردار شما، تیمسار شما، سرلشگر شما، به یک موضوعی توجه نداشته باشد. نگویید چون ایشان فلان مقام را دارد، یا فلان تحصیلات را دارد، همه چیز را توجه دارد. گاهی آدم نمی.داند
. هدهد گفت: یک چیزی را می.دانم که تو سلیمان هم نمی.دانی. گفت: چه؟ گفت: از منطقه.ای پرواز می.کردم. مردم خورشید پرست بودند. پادشاه آنها خانم بود. خانم هم روی تخت بزرگی نشسته بود. «وَ لَها عَرْشٌ عَظیمٌ» (نمل/23) حضرت سلیمان نامه.ای به هدهد داد، گفت: برو به آن خانم بده. هدهد دو بار رفت و برگشت بالاخره آن خانم مسلمان شد. یعنی به سلیمان ایمان آورد. پس هدهد لشگر خداست.
.
.
.
.
.
گاهی وقت.ها یک آدم زشت خوشگل می.شود. دختری بود که صورتش خیلی مشکل داشت. خواستگار نداشت. بالاخره یک جوانی گفت: من این را می.گیرم. چون تا حالا شوهر نیامده بود و داماد نیامده بود، دست و پا کردند به هر قیمتی هست، یک آرایشگر آوردند گفتند: هرچه پول داریم می.دهیم، این چاله چوله.های صورت را بتونه کن و این را درست کن. (خنده حضار) این آرایشگر ور رفت و بالاخره به عروس گفت: ببین، بهتر از این نمی.شود. حالا داماد بپسندد و نپسندد دیگر با خداست.
عروس بغضش گرفت و بلند شد رفت. رفت در یک اتاق و در را بست. جانمازش را باز کرد، دستش را به مهر کربلا مالید.گفت:حسین خواستگار برای من نمی.آید. من صورتم گیر دارد. هنرنمایی کن. دستش را به مهر کربلا مالید، نزد داماد رفت.
تا داماد این را دید، دید انگار خوشگل.ترین زن.هاست. یکی از علمای بزرگ قم می.گفت. می.گفت: هفتاد سال با هم زندگی کردند، با این پسر. اینقدر هم این پسر این زن را دوست داشت که وقتی این پیرزن می.خواست بیرون برود، می.دوید از زیر قرآن او را رد می.کرد. می گفت: می.ترسم چشمش کنند اینقدر که خوشگل است. یعنی زشت نزد انسان خوشگل می.شود. ما نمی.دانیم. نمی.دانیم چه می.شود. کارها دست خداست.
ما یک ماموریتی داریم، درس بخوانیم. تلاش کنیم، دقت کنیم، سرهم بندی نکنیم. کارمان را خوب انجام دهیم. اما باید بدانیم چند درصدی بیشتر نیستیم. مثل برق کشی، اما اصل برق کارخانه برق است. ممکن است همه.ی برق.کشی خیلی فنی و استاندارد باشد، اما برق از کارخانه وصل نشود. همیشه کارهایمان را به خدا بسپاریم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 313]