واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: پشيماني
وقتي پدر براي برادرم داريوش به خاطر قبولي در دانشگاه تلفن همراه كادو خريد، با اعتراض از مادر خواستم تا براي من هم يك تلفن بخرند اما با مخالفت شديد پدر مواجه شدم و شرط آن را قبولي در دانشگاه عنوان كرد.پا توي يك كفش كرده بودم كه بايد براي من هم تلفن همراه بخرند اما پدر مي گفت تو در سني نيستي كه به آن احتياج داشته باشي هر وقت دوران متوسطه را تمام كردي و مانند برادرت در دانشگاه قبول شدي برايت مي خرم.دانيال با بيان اين مطالب در گفت وگويي ساده و از پشت خط تلفن ادامه داد: بالاخره با پافشاري و پادرمياني مادر، پدر مجبور به خريد تلفن و تن دادن به خواسته من شد.از اين كه پيروز ميدان شده بودم احساس غرور و از طرفي احساس مي كردم در برابر برادرم نيز كم نياوردم اما غافل از اين كه در غفلت به سر مي برم و احساساتم همه اشتباه است.دانيال با صدايي گرفته اضافه كرد: همه بدبختي ام از همان زمان شروع شد، با خريد گوشي آن هم از نوع پيشرفته آن وقتي در بين دوستان و هم سن و سالانم قرار گرفتم ابتدا بيشتر ساعاتم با فرستادن SMS پر مي شد به طوري كه شب ها تا نيمه هاي شب بيدار بودم كم كم به قول معروف يك SMS باز قهار شده بودم.دوستي با چند دوست ناباب باعث شد كه وقتي براي تفريح در پارك يا خيابان قدم مي زديم با عكس گرفتن و فيلم گرفتن از اين و آن سپس بلوتوث كردن آن ها براي ديگر دوستان و يا بلوتوث كردن فيلم ها و آهنگ هاي غير مجاز در گوشي ام، تمام كار و زندگي ام شود. يواش يواش درس و مدرسه را فراموش كردم، ديگر دل به درس خواندن نمي دادم و بايد متذكر شوم تمام اين اعمال را دور از چشم پدر و مادر و برادرم داريوش انجام مي دادم.دانيال ادامه داد: به پيشنهاد چند تن از دوستان به اصطلاح صميمي ام، در يك پارتي شبانه شركت و آن جا قرص روان گردان استفاده كردم و ديگر نفهميدم. دوستانم از تمام حركات من با ديگران فيلم گرفتند و سپس همان ها را براي خودم بلوتوث كردند.بعد از آن شب كذايي هر وقت فيلم خودم را مي ديدم، بد جوري خجالت مي كشيدم و هميشه مي ترسيدم كه نكنه فيلم من هم مانند فيلم هاي ديگري كه خودم گرفتم و براي ديگران بلوتوث كردم پخش شود.اما باز هم درس عبرت نگرفتم و چند روز بعد در يك پارتي ديگر شركت كردم اين بار تصميم گرفتم من اين كار را بكنم و از ديگران فيلم بگيرم، اين كار را هم كردم سپس قرص روان گردان خوردم و باز هم...چند روزي از اين ماجرا گذشت، برادرم كه متوجه حالت هاي عجيب من شده بود موضوع را با پدر درميان گذاشت و بعد از آن هر دو به تعقيب و كنترل من مي پردازند تا اين كه...دانيال بعد از سكوتي تقريبا طولاني با همان صداي بغض آلود آهسته گفت: يك شب كه در خانه عموي پدرم ميهمان بوديم، پسر كوچك آن ها كه تقريبا هم سن و سال من است، با طعنه و تمسخر گفت: شنيدم خيلي معروف شدي.همه تعجب كردند، پدرم پرسيد: چطور مگه؟ ولي مجتبي جواب نداد.بعد از دقايقي مجتبي به اتاقش رفت و تلفن همراه خود را آورد كنار مادرم نشست و گفت: مي دانيد پسرتان هنرپيشه خوبي است ببينيد چقدر مشهور شده است چشمان همه از حلقه بيرون زده بود و كنجكاو اين كه ببينند چه موضوعي است و چرا من مشهور شدم.همان لحظه عرق سردي بر پيشاني من نشست، قلبم به شدت شروع به تپيدن كرد، نمي دانستم مجتبي چه مي گويد بلند شدم و كنار مادرم نشستم تا ببينم چه چيزي مي خواهد به او نشان دهد و دقايقي بعد از آن چه كه مي ترسيدم بر سرم آمد. مادرم با چشماني متعجب چندين بار فيلم هاي گرفته شده از من را در آن ميهماني هاي شبانه ديد، بعد با جيغ و فرياد از پدر خواست تا او هم ببيند.پدر و برادر و عموي پدر و همه آن هايي كه آن جا بودند به طرف گوشي حمله ور شدند و من هم پا به فرار گذاشتم.تا چند روز به خانه نرفتم و در منزل يكي از دوستانم خود را مخفي كردم. پدرم بعد از آن شب به پيشنهاد ديگران به آگاهي رفت و موضوع را با آن ها درميان گذاشت.آن ها بعد از شناسايي تعدادي از دوستانم، مرا هم پيدا كردند و اكنون پدرم حاضر به ديدن من نيست، مي گويد تو ديگر پسر من نيستي. نمي دانم چه كار كنم، هم آبرويم رفته و هم خانواده ام را از دست داده ام.پدرم راست مي گفت بايد به حرف او گوش مي كردم پشيمانم، پشيماني ديگر آبروي از دست رفته ام را باز نمي گرداند.
دوشنبه 27 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 286]