واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: pay off
عبدالله مرد میانسالی بود که سابقه خوبی نداشت.زمانی که فهمید فرزندانش بزرگ شده اند ونیاز به پدری لایق دارند تصمیم به برگشت گرفت.تا حدی هم موفق بود ولی افسوس که نتوانست اعتیادش را ترک کند.زمین کشاورزی داشت که در ان کار می کرد و به سختی زندگی رافقط می گذراند.بیشتر از همه نگران دختر بزرگش مریم بود که حالا هفده سال داشت و اخیرا در درسهایش افت کرده بود.بیشتر توی خودش بود و به اطراف توجهی نداشت.گاهی اوقات حالش بد میشد و اوق میزد ولی حتی مادرش هم سر از کارش در نمی اورد. سرنوشت عبدالله را سر همان مواد لعنتی به زندان کشاند ولی مدت حبسش زیاد نبود. دران ایام در زندان باجوانی اشنا شد که به جرمی دیگر در انجا بود. جرمی انقدر سنگین که به این زودیها احتمال ازادیش نمیرفت:اغفال دختران جوان وتعرض به انها.جوان که نامش بهرام بود انقدر جسور شده بود که هر شب شرح جنایات خود را با اب وتاب برای هم بندیهایش تعریف می کرد.عده ای با حرفهایش سرگرم می شدند وعده ی ابراز تاسف می کردند.عبدالله اما احساس خاصی نداشت. او بیشتر به این فکر می کرد که تا چند روز دیگر ازاد میشود وبه نزد خانواده اش بر می گردد.اما داستان شب اخر بهرام سرنوشت راطور دیگری رقم زد.داستان اغفال دخترکی روستایی به نام مریم وتجاوز به او وباردارشدنش.حال عبدالله با بقیه متفاوت بود .دندانهایش قفل شده بود. نای ایستادن یا حتی نشستن را نداشت . دیگر حرف های ان جوان را نمی شنید. کسی نمی داند ان شب بر عبدالله چه گذشت.نای رفتن به خانه را نداشت. ارزو میکرد زمان برگردد وگذشته ها را جبران کند.به اتفاق همسرش مریم را به بیمارستان می برند سونوگرافی انجام میدهند. ان کابوس واقعیت داشت وتا دو ماه دیگر نوزاد به دنیا می امد.هنوز ان روز در خاطرم هست که از بیمارستان تماس گرفتند و خبر تولد نوزادی را دادند که همراهانش کسی را به عنوان پدر معرفی نکردند. تا به بیمارستان برسیم مادر ونوزاد وهمراهان گریخته بودند.چند روز بعد اما جسد بی جان عبدالله را اوردند ومی گفتند که سکته کرده است.
یکسال بعدوقتی حکم اعدام ان جوان شیطان صفت امد بر خلاف دفعات قبل از رفتن سر صحنه اعدام ناراحت نبودم. دستبند به دست جلویم ایستاده بود. چند سئوال پرسیدم وگفتم که ایا حرف دیگری دارد؟
نگاهش را از من برنمی داشت یکسال از من کوچکتر بود. نمی دانم به چه فکر میکرد امافکش می لرزید واهسته گفت :دکتر می ترسم یه امپول بهم بزن.حرفهای زیادی برای گفتن داشتم .از دخترهایی که توسط او بی ابرو شده بودند از خانواده هایی که از هم پاشیده بودند از عبدالله بیچاره که دق کرد ومرد. ولی ترجیح دادم چیزی نگویم فقط بانفرت گفتم :زیاد طول نمی کشه.
هوا گرگ ومیش بود بادی می وزید وپیکر بی جان بهرام را بر بالای دار تکان میداد.
پایان خاطره
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 127]