واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: قربانی
چند ماهی بود راه افتاده بودم. از وقتی تپش های آرام قلبش مرا به حرکت واداشته بود . تا همین یکی – دو روز پیش همه چیز خوب بود. بعضی وقت ها می رفتم به اوج و در سرش چرخی می زدم. بعضی مواقع به چشم هایش می رفتم و سرکی به دنیای آدم ها می کشیدم. وه که چه بزرگ است این دنیا و چه رنگارنگ. در دنیای ما همه چیز قرمز است، راه ها تنگ و تاریک.اما از یکی – دو روز پیش وضع فرق کرده است. هوا گرم شده، این را من هم حس می کنم. در این حدود شش ماه اولین بار است که وقتی به قلبش می روم بی میل و آرام بدرقه ام می کند. دیگر خوب تغذیه نمی شوم. معلوم نیست چه خبر است. صداهای عجیبی هم به گوش می رسد. صدای چکاک برخورد فلزات، هر از چند گاهی صدای شیون و زاری عده ای زن و کودک. تا یکی - دو روز پیش صدای گریه ی علی را هم می شنیدم ولی یکی – دو روز پیش ...عجب روزی است همه چیز غریب است. یکی – دو روز پیش فکر کنم صدای پدر و مادرش را می شنیدم: « چرا ناراحتی، حج ما که ناتمام نمانده، حج واقعی ما این جاست. فقط قربانی مانده بود که فردا می دهیم، قربانی ای هم می دهیم که هیچ حاجی ای تا به حال نداده باشد. ما فردا حجمان کامل می شود...»نفهمیدم چه می گویند. اصلاً حرف های آدم ها سخت است. گاهی چیزی می گویند، ولی منظورشان چیز دیگری است. گاهی برای حرف ساده ای قسم می خورند و گاهی با این که حتی دروغ کوچک گناه بزرگی است، به راحتی دروغ های بزرگ می گویند.ظهر شده بود. از گرمای زیاد می شد فهمید. از طلوع خورشید به همه جای بدنش سر کشیدم. فقط به لبش نرفتم. یعنی مرا به لبش راه نداد. گویا رگ های لبش... البته چرا یک بار... یک بار که لب هایش خشکی سینه ی مادرش را برای چندمین بار تجربه کرد، توانستم به زحمت به لبش هم بروم.مادرش خیلی بی تابی می کرد. تا یکی – دو روز پیش این بی تابی را به پدر منتقل نمی کرد ولی در این یکی – دو روز و مخصوصاً از صبح دیگر نتوانست.کاری بکن، پسرم، علی ام تلف می شود. مثل ماهی جدا از آب افتاده شده است. حتی رمق لب زدن هم ندارد.پدرش او را بغل کرد و به راه افتاد. سوار اسب شد و حرکت کرد. چند لحظه ای نگذشته بود که ایستاد. با کنجکاوی دستم را کشید و به چشم هایش برد.وای چه قیامتی است این جا. رو به رویم دریایی از آدم بود که لباس های فلزی براقی پوشیده بودند و چیزهای تیزی در دستشان بود و آن ها که چیزی در دست نداشتند سنگ در دامن داشتند.علی روی دست پدرش بود و من از آن بالا همه جا را می دیدم و می شنیدم صدای پدرش را: « اگر مرا به زعم خود کافر می پندارید و قتلم را واجب به همان خدائی که نمی پرستید، شش ماهه ها در هیچ مذهب و مرامی گناه کار نیستند. بیایید او را بگیرید و سیراب کنید. نمی بینید که لب هایش از تشنگی خشکیده است و طلب آب می کند؟»در میان آن دریا موجی به پا خواست و شکافی ایجاد شد. عده ای می گفتند: « اگر او یهودی هم بود فرزندش را سیراب می کردیم». و عده ای دیگر فرزند کافر را کافر می پنداشتند.کسی از سپاه دشمن که لباس فاخری به تن داشت و به فرماندهان می مانست، سراغ سربازی رفت و به او چیزی گفت. من نفهمیدم چه گفت ولی با اشاره هایش فهمیدم هر خبری هست در گلوی علی است. به سرعت به گلوی او رفتم و اصلاً انتظار نکشیدم، تا در گلویش جمع شدم، چیزی تیز راه مرا به دنیای آدم ها باز کرد. اول بر گلوی او و بعد بر دست پدرش جاری شدم.به تبع آدم هایی که دیده بودم بر دست پدرش بوسه زدم. از بوسه ی من به خود آمد. اشک هایش را می دیدم که روی صورت گندم گونش سر می خورند و در میان محاسنش مخفی می شوند. تا به حال بی تابی پدرش را ندیده بودم. مرا در دستانش جمع می کرد و به آسمان می پاشید. ملائک حمله کنان مرا جمع می کردند.« خدا! ببین چه کردند خدا! شاهد باش این قوم چه کردند.»آرام نشد. مرا در دستانش جمع کرد و به صورتش کشید. ریش هایش که از قبل با اشک و عرق خیس شده بود با من خضاب شد. باز هم آرام نشد ، مرا در دستانش جمع کرد و به قنداق علی مالید... صدای خدا بود که در آسمان پیچید یا کس دیگر نمی دانم ولی شنیدم که: « حسین بی تابی نکن. ما او را بزرگ می کنیم، دایه ای در بهشت او را سیراب می کند». فرشته ها حتی نگذاشتند یک قطره ی من روی خاک بریزد. با عزت و احترام مرا بالا می بردند. ولی من حواسم به پدر علی بود که با غلاف شمشیر زمین کنار خیمه را زخم زد و علی را مرهم زخم زمین کرد.من اصلاً نفهمیدم این کارها در دنیای آدم ها چه معنایی داشت. اصلاً متوجه نشدم چرا ملائک مرا با خود بردند. اصلاً نمی دانم چرا الان این قدر ارزش پیدا کرده ام که آدم ها می گوید « به خون علی اصغر قسم...» ولی هر چیز را نفهمیده باشم، می دانم که پدر و مادر علی بالاخره حاجی شدند.نویسنده : مهدی قزلی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 468]