واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: پاسخ مسابقه پنجره 4 (بخش پاياني)
اشاره:
در روزي كه صفحه مدرسه را با پاسخ هاي رسيده براي مسابقه پنجره4 (برگ ها) بسته بودم، چندين نامه تازه روي ميزم مهمان شده بود.
بعد از پايان كار صفحه، وقتي نامه ها را باز كردم ديدم همه از قم آمده اند؛ نامه هايي پر از طراوت نوجواني.
با خواندن نامه ها فهميدم كه يك معلم علاقه مند به نام خانم منصف قلم بچه ها را به نوشتن تشويق كرده است.
كاش مي شد يك سر به مدرسه شان مي رفتم و از اين معلم مهربان و شاگردان خوبش تشكر مي كردم. به احترام اين حركت خوب آثار اين عزيزان را در اين قسمت مي گذاريم.
اميدواريم اين دوستان آثار تازه شان را كمي زودتر براي ما بفرستند تا به موقع بتوانيم از آنها استفاده كنيم.
با تشكر
محمدعزيزي «نسيم»
فصل جدايي ها
قلم را با نام تو در دست مي گيرم.
به نام او كه فصل ها را آفريد مخصوصاً پاييز كه فصل جداييهاست. مثل برگ هايي كه از شاخه هايشان جدا مي شوند با رنگ هايي زيبا قرمز، زرد و نارنجي ... وحتي شايد بين آ ن ها كم و بيش سبز هم باشد. اين برگ هاي خشك شده كه روي زمين هستند و مردم موقع راه رفتن آنها را زير پاي خود له مي كنند گويي كه به گذشته مي انديشند به گذشته اي خوب، زيبا و... كه در فصل بهار درخت پر از شكوفه مي گشت و به جاي اين برگ هاي رنگي و خشك شده برگ هاي سبز مي روييد و يا شايد ميوه هاي خوشمزه... شايد اين برگ هاي در زمين غلتيده مردم را به ياد آن روزهاي جبهه و جنگ بيندازد چه پاييز هايي كه در اين سال ها گذشت و چه برگ هاي زيبايي به روي زمين افتاد و چه زود از ياد برديم آن همه خون هاي پاك شهيدان را ... و آنها مانند اين بر گ ها از خانواده هايشان از زندگي شان جدا شدند و به خاطر ما نارنجك به دست و كمر، خود را غذاي تانك ها كردند. مثل حسين فهميده، آن طفل 13 ساله كه به خاطر عشق به وطن و ميهن، شربت شهادت را نوشيد و در آسمان ها به اوج رسيد.
سعيده مهدي خاني . قم
تصوير فصل خزان
به نام تك خالق هستي بخش
پنجره اي رو به خزان باز مي كنم. صداي خش خش برگ هاي زرد و خشك، آن چنان به گوش مي خورد كه فضا پر از اين صدا شده است. برگ هاي زرد و خشك را كنار مي زنم، برگ هايي كه با يك به هم خوردن خرد مي شوند. واقعاً نشان از چه دارند؟ همه آنان اميدشان از دست رفته و غمگين اند. وقتي كه اين برگ ها را كنار مي زنم ناگهان زير اين برگ ها شيشه اي مي بينم كه تصويري درون آن نهفته است. تصوير فصل خزان، درختي با ساقه هاي خشك، برگ هاي نقش برزمين.
اين برگ ها روزگاري سبز و زيبا بوده اند اما در خزان همه آنان زرد و شكننده شده اند و نمي توانند به زيبايي كه در گذشته داشته اند برگردند. درختان نيز شاخه هاي خشك خود را به سوي آسمان بلند كرده اند، ولي نمي دانم چه مي گويند. فقط در مورد انسان ها مي دانم كه از خدا چيزي طلب مي كنند كه ديگر وقت آن به اتمام رسيده است.
آنها نمي توانند به حال و هواي گذشته خود برگردند و همه منتظر و نااميداند.
ولي بايد بدانند كه:
در نوميدي بسي اميد است
پايان شب سيه سپيد است
نجمه خدامرداي 14 ساله از قم
درسي از پاييز
درخت مي دانست كه پروردگارش رئوف و بخشنده است. دستهاي لبريز از نيازش را به سمت او دراز كرد و چه زيبا راز و نياز مي كرد آنگاه كه باد نيز با او هم صدا شده بود. او، از خدا توشه بهار مي خواست. حال كه ديگر دانه انگوري نيز بر شاخه هايش نمانده بود. درخت از خود چيزي نداشت، جز چند برگ سبز كه آن هم چون خلعتي تنش را پوشانده بود. او خودش مي خواست كه سبك باشد، پس جامه اش و تنها دارايي اش را تسليم خدا كرد. برگ هاي شاخه هاي او، زرد شدند و چون قطرات اشك درخت سرازير. و درخت آنقدر گريست كه ديگر نه اشكي درچشم داشت كه بريزد، نه خلعتي كه تقديم كند. برگ ها زمين را پوشاندند و او را با همان تن قهوه اي تنها گذاشتند...
آري، اين چنين است داستان عبوديت مخلوقات. درخت، براي رسيدن به ميوه، همه چيز خويش را مي دهد. ما، در برابر رسيدن به قرب او و به بهشت برينش چه مي دهيم؟ و از خود چه مايه مي گذاريم؟ بها؟ يا بهانه؟! كه: «بهشت را به بها بدهند و به بهانه ندهند.»
شهيد دكتر بهشتي
«زهرا قدوسي زاده-14ساله- قم»
مثل زندگي ما آدم ها
به نام خدايي كه زيباست و زيبايي را دوست دارد.
دلم نمي ياد از روي اون ها رد بشم، احساس مي كنم سنگيني پاهام رو روي سر و بدنشون حس مي كنند. آرام آرام آنها را كنار مي زنم به جز صداي خش خش آنها و هوهوي باد چيز ديگري به گوش نمي رسد. نه صداي سرودخواندن گنجشكان، نه صداي بلبلي، نه صداي...
درخت ها به خاطر اين كارم، من را تحسين مي كردند و شاخه هاي لخت خود را برايم آرام آرام تكان مي دادند. چقدر لذت بخش است وقتي كه با طبيعت انس مي گيري، طبيعت تو را دوست خودش مي داند. چقدر لذت بخش است وقتي به غير از انسان ها، درخت ها هم به تو محبت مي ورزند.
روي زمين پرشده بود از برگ هاي خشك زرد، قرمز و ارغواني. تمام اميدشان را از دست داده بودند. دوست نداشتند روي زمين باشند. دلشان مي خواست روي شاخه هاي بلند درخت بالاي سرشان بودند و از آن بالا توجه همه را به خود جلب مي كردند. حيف... واقعا حيف...
ولي من به آنها گفتم:
دنيا كه به آخر نرسيده، هر پاييزي بهاري دارد. بهاري كه وقتي مي آيد با خودش كوله باري از نشاط و خرمي و سرسبزي مي آورد و به همه، چه انسان ها چه طبيعت جاني دوباره مي بخشد. برگ ها با شنيدن اين حرف ها گويي جاني دوباره گرفتند و به اميد بهاري دوباره لحظه لحظه زندگي را مي گذراندند. چقدر جالب!
زندگي طبيعت مثل زندگي ما آدم هاست. فقط تنها فرق اين دو اين است كه طبيعت بايد با نااميدي خود بسازد و بداند كه به اميد حتما دست پيدا خواهد كرد اما انسان ها بايد به دنبال حل مشكل بروند و شعارشان اين باشد (ما مي توانيم). ولي چقدر حيف!
ما آدم ها بيشتر موقع سختي ياد خدا هستيم و دست هايمان را وقت مشكلات به سويش دراز مي كنيم اما طبيعت چه موقع خشكي و چه موقع سرسبزي همواره به ياد خداست. كاش آدم ها هم كمي از طبيعت ياد بگيرند، ياد بگيرند موقع شادي و نشاط هم مي توان ياد خدا بود.
سارا رجايي نژاد- 14ساله- قم
درانتظار بهار
به نام خدايي كه وجودمان براي اوست، قلب هايمان براي او مي تپد و دست هايمان براي او مي نويسد، - وقتي خانم منصف مسابقه پنجره را برايمان معرفي كرد، زياد جدي نگرفتم اما حالا كه فقط 1 ساعت براي نوشتن وقت دارم، به حول و ولا افتادم، تازه عكس مسابقه را هم فقط جلسه اول ديدم كه خيلي جدي نگرفتم. خيلي دوست دارم توي مسابقه شركت كنم. بچه ها ديروز نامه هاشون را دادند به يكي از بچه ها تا براتون بفرسته، اما من حالا دارم مي نويسم.
با خودم فكر كردم درباره ي چي بنويسم بهتره، عمر، زندگي، يا هرچيز ديگه اي كه به ذهنم آمد اما نمي دونم چي شد كه تصميم گرفتم درباره انتظار بنويسم. پس مي نويسم:
- شايد برگ هاي خشك شده انتظار بهار را مي كشند؛ آخر آنها سختي زيادي به جان ديده اند و اميد به ظهور دارند، ظهوري كه با آمدنش همه جا سبز و همه برگها سبز مي شوند، و همه دل ها روشن به وجودش.
اما اين برگ ها چهره خسته اي دارند. معلوم است، سال هاست كه انتظار بهار را مي كشند و هردم در قلبشان زمزمه مي كنند كه آيا امسال بهار مي آيد يا بازهم مثل سال هاي پيش بايد دوباره يك سال ديگر منتظر بمانند.
از چهره شان پيداست كه بهار را صدا مي زنند، بهار جوابشان را مي دهد اما صدايش به برگ ها نمي رسد آخر آنها يك زمستان با هم فاصله دارند.
برگ ها با اين كه كم اند اما مي درخشند، آخر هرچه كه باشد آنها منتظرند، انتظار بهار را مي كشند ، به زندگي واقعي اميد دارند ، چشم به بهار دارند. پس بياييد ما هم با برگ ها همراه شويم و دست به دعا برداريم شايد خدا رحمي به ما كند و فرج را نزديك فرمايد.
- خدايا، خداوندا خودت مي داني كه ما هيچ نداريم و نخواهيم داشت، و به اميد تو دل بسته ايم پس ياري مان كن و چراغ راه را برايمان روشن فرما.
«اللهم عجل وليك الفرج والعافيه والنصر و جعلنا من خير اعوانه و انصاره.»
سيدمعصومه سالاري نژاد. 14ساله. قم
مدرسه شاهد اشراقي (ناحيه4)
خاطرات درخت
به نام خداي بي نياز بنده نواز.
«چقدر زيبا و قشنگ است! چه صداي دل نشيني دارد! چه هواي خوشايندي! چه باران لطيفي!»
هراز گاهي چند دانه روي زمين مي افتد كم كم وزش باد پاييزي درخت حياط خانه ما را لخت مي كند.
خيلي تلاش مي كند تا اين برگ ها را روي تن خود نگه دارد اما چه مي شود كرد تقدير خدا اين چنين است.
درخت غمگين شده، چون برگ هايي كه با آن ها خاطرات تلخ و شيرين راگذرانده است را از دست مي دهد.
اما اميدوار است كه بهاري در پيش است كه بتواند دوباره، از نو، برگ هايي جديد، خاطراتي تازه به دست آورد.
لحظه اي دل انگيز بود! احساس خوبي داشتم زيرپاي مرا فرشي از برگ هاي خشك كه آهنگ خوش آن فضاي اطراف را پر كرده بود! چه رنگ هاي قشنگي زرد»، قرمز، ارغواني...
به نظر من درخت در بهار يك زيبايي و در پاييز زيبايي خواص خود را دارد در بهار برگ هاي سبزش و در پاييز قامت كشيده اش وشاخه هاي خشكش كه مانند دستاني است كه به سوي پروردگار كشيده شده است.
خدايا تو را سپاس مي گويم كه در سايه ي آفتاب پرمهرت و پرتو خورشيد حيات بخشت اين نهال را به درختي بالنده و پربرگ تبديل كردي، به راستي كه تمام هستي در دست توست.
اي مهربان ترين مهربانان
رويا حاج محمدحسيني 14 ساله .قم
دوشنبه 20 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 102]