واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: خانه آن مرد كجاست
«آيا وقت آن نرسيده كه امشب به خانه
خودت بروي»؟... صداي مهربان و صميمي نوجوان، رشته افكار مرد را پاره كرد. خسته بود،
به ديوار تكيه داده و به گمشده خويش فكر مي كرد... گمشده اي كه هرگز او را نديده
بود، اما در ژرفاي دل، احساس مي كرد بيش از همه كس و همه چيز دوستش دارد. ديروز صبح
وارد شهر شده بود و تمام ديروز و امروز كوچه هاي شهر را در جستجوي او پيموده بود...
صداي نوجوان به دلش نشست، در اولين نگاه، بسياري از آنچه را درباره گمشده خويش
شنيده بود در او يافت. اما، او به يقين گمشده اش نبود. آنطور كه گفته اند گمشده او
بايد مردي 40 ساله باشد... نوجوان بار ديگر لب به سخن گشود؛ چرا برنمي خيزي؟... مرد
زمزمه كرد، خانه من در اين شهر نيست. نوجوان تبسم كرد. خانه من خانه توست. مرد
برخاست. با هم به خانه نوجوان رفتند، دل هر دو پر از گفت وگو بود و لب ها خاموش...
نوجوان سخن آغاز كرد... براي چه به اين شهر آمده اي؟ مرد در ترديد بود... كلام
نوجوان، رنگ و بوي سخن حكيمان داشت و دل در كنارش آرام و اطمينان. ولي مرد، احتياط
را از دست نداد... قول مي دهي كه مرا كمك كني؟... پاسخ نوجوان «آري» بود... عهد مي
كني كه رازم را با كسي در ميان نگذاري؟... باز هم پاسخ آري بود... مرد زبان به سخن
گشود؛ آيا تو محمد را مي شناسي؟ جواب اين بار هم آري بود... مي گويند به او وحي مي
شود و خود را رسول خدا مي داند. تو اين ادعا را باور داري؟... نوجوان نگاه محجوب و
مهربانش را به چهره مرد دوخت... آري، او راست مي گويد. او پيامبر خداست... من به او
ايمان آورده ام... مي تواني مرا نزد او ببري؟
صبح فردا، نوجوان به سوي محل سكونت رسول خدا (ص) مي رفت و مرد غريبه دورا دور و در
حالي كه مي كوشيد كسي مقصد او را نداند، نوجوان را دنبال مي كرد... و حالا، ابوذر
با راهنماي نوجوان خود علي (ع) به خانه رسول خدا (ص) رسيده بود... او همان گمشده اش
بود... در دل گفت؛ با اين كه او را هرگز نديده بودم، چقدر آشنا به نظر مي رسد؟...
غرق در رفتار و گفتار رسول خدا (ص) شده بود... آيات قرآن را مي شنيد و اشتياق خويش
به اسلام را هر لحظه بيشتر و بيشتر مي ديد...
ابوذر اسلام آورد و رسول خدا (ص) كه گويي از مدت ها قبل انتظار ورود او را مي كشيد
خطاب به او فرمود؛ اي ابوذر! اكنون به ميان قوم خود بازگرد و آنان را به اسلام دعوت
كن... ابوذر اندكي درنگ كرد... و بعد گفت؛ به خدا سوگند، پيش از آن كه اين شهر را
ترك كنم به ميان مردم مي روم و با آواز بلند از اسلام دفاع مي كنم... و دقايقي بعد
در كنار كعبه و در جمع كنار قريش بود... فرياد برآورد كه به خداي يگانه و رسالت
پيامبر او شهادت مي دهم... قريشيان بي پرس و جو بر سر او ريختند و ابوذر را به زير
ضربه هاي مشت و لگد خويش گرفتند... در اين هنگام عباس بن عبدالمطلب خود را روي
ابوذر انداخت و به قريشيان نهيب زد... اين مرد از قبيله بني غفار است كه راه كاروان
تجارتي قريش به شام از آنجا مي گذرد... آيا مي دانيد اگر او را به قتل برسانيد چه
سرنوشتي در انتظارتان خواهد بود؟... و ابوذر خسته و مجروح به ميان قبيله خود
بازگشت...
... و عجيب آن كه وقتي ابوذر در جستجوي رسول خدا (ص) به شهر وارد شد، علي (ع) اولين
كسي بود كه به استقبال او آمد و هنگامي كه به عنوان تبعيدي از شهر اخراج مي شد، باز
هم علي (ع) بود كه به بدرقه اش آمد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 72]