واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
فارسی سینما- «دنزل واشنگتن»، بازيگر برنده اسكار هاليوود در مصاحبه با نشريه «ميل آنلاين» گفت: آموزهاي ديني باعث شد كه مسير زندگي من در نوجواني تغيير كند و به جاي زندان سر از سينما درآورم...
«دنزل واشنگتن»، پس از «سيدني پويتير»، اولين بازيگر سياهپوست برنده جايزه اسكار بهترين بازيگر نقش اول مرد است. اين بازيگر با دو جايزه اسكار و دستمزدهاي چند ميليون دلاري خود، ديگر كسي نيست كه به راحتي تحت تاثير يك پيشنهاد قرار گيرد ولي يك تلفن كه اخيرا از «دكتر آلن»، متخصص مغز و اعصاب دانشگاه هاروارد به او شد، به شدت علاقه او را برانگيخت و اين استاد دانشگاه از «واشنگتن» خواست تا در صورت علاقه، 11 دسامبر (20 آذر) به عنوان مجري در مراسم كنسرت نوبل صلح حضور يابد.
«دنزل واشنگتن» همچنين مدتي است با صندوق كودكان «نلسون ماندلا» همكاري دارد و اين همكاري به آنچنان صميميتي ميان او و رييس جمهور سابق آفريقاي جنوبي انجاميده، كه ماندلا زماني كه به كاليفرنيا سفر مي.كند، در ابتدا به خانه دنزل مي.رود.
خبرنگار سينمايي نشريه اينترنتي «ميل آنلاين» در اين رابطه با «دنزل واشنگتن» مصاحبه كرده كه در زير مي.خوانيم:
*چه شد كه آقاي «ماندلا» را براي ناهار به خانه.تان دعوت كرديد؟
_زمانيكه آقاي «ماندلا» به كاليفرنيا آمد به من گفت كه مي.خواهد به خانه.امان بيايد تا با هم كمي گفتگو كنيم ، براي همين همسرم مقداري خوراك جوجه درست كرد و من هم برخي از دوستان خانوادگي را دعوت كردم. زماني كه او در خانه.مان بود، براي ما همچون پدربزرگي بود كه من هيچ.گاه نداشتم، ما توي اتاق نشيمن دور هم نشستيم و او داستان.هاي زيادي برايمان تعريف كرد، فرزندانم نيز اينقدر ذوق.زده بودند كه تعدادي از دوستان نزديكشان را دعوت كرده بودند تا در اين ميهماني حضور يابند و با او صحبت كنند و عكس بگيرند، رفتار او بسيار عادي و خودماني بود، اين درحالي بود كه صداي هليكوپترها كه براي ايجاد امنيت در اطراف خانه پرواز مي.كردند به گوش مي.رسيد و نيروهاي امنيتي نيز همه جا به چشم مي.خورد.
* كمي درباره همكاري.تان با «توني اسكات» در فيلم «توقف.ناپذير» كه قرار است 24 نوامبر به نمايش درآيد، بگوييد.
_من در اين فيلم مجبور بودم كه بروي يك قطار بدون سرنشين كه با سرعت زياد در حال حركت بود از واگني به واگني ديگر بپريم، اگرچه يك سيم به من وصل بود ولي باز هر لحظه امكان سقوطم وجود داشت، يك گروه فيلمبرداري بالاي سرم بود و گروهي ديگر نيز در بروي ريل.هايي كه در اطراف قطار كار گذاشته بود همگام با من پيش مي.رفتند، البته چند هليكوپتر نيز دور سرم مي.چرخيدند، كارگردان به من گفت: دنزل خيالت راحت اگر بيفتي، سيمي كه به تو وصل است تو را نگه مي.دارد، او به من اطمينان داد كه همه چيز امن است ولي واقعييت اين بود كه ممكن بود به هر دليلي سيم پاره شود، من سقوط كنم و يا حتي در مسير با يك شاخه درخت برخورد كنم و صدمه ببينم و در آن موقعييت اصلا مهم نيست كه شما چقدر دستمزد مي.گيريد، چون اگر شما از روي قطاري كه 50 مايل در ساعت سرعت دارد پرت شويد، دچار دردسر بزرگي شده.ايد.
*در اين مواقع چگونه بر ترس غلبه مي.كنيد؟
_ زماني كه جوان.تر بودم هرگز از ارتفاع و بلندي نمي.ترسيدم ولي هرچه سنم بالاتر مي.رود، ترسم هم بيشتر مي.شود، زماني كه توي بالكن مي.ايستم حالت تهوع به من دست مي.دهد، پرواز با هواپيما مرا نمي.ترساند ولي زماني كه در ارتفاع باشم و فضاي اطرافم باز باشد و هوا را احساس كنم، تحمل آن واقعا برايم سخت مي.شود، بايد بيشتر روي اين احساسم كار كنم، حتي احساس مي.كنم كه بايد بيشتر بيرون بيايم و با فضاي پيرامونم در ارتباط باشم، چون زماني كه بيرون هستم از اينكه مي.بينم مردم اطرافم قدم مي.زنند احساس ترس و خستگي مي.كنم، شايد ترس از اين باشد كه يكدفعه كسي از پشت سر من را حل بدهد و حتي زماني كه روي صحنه هستم و عوامل دور تا دور مرا گرفته.اند، من مي.خواهم كه هرچه زودتر كار را تمام كنند.
*چرا با وجود ترس از بلندي حاضر به بازي در فيلم «توقف.ناپذير» شديد؟
- من به خوبي مي.دانستم كه هر جا كه توني در حال ساخت فيلم است، يك چيز ديوانه.كننده.اي هم وجود دارد، خوب من هميشه فيلمنامه.هاي او را با دقت تمام مي.خواندم، خوب اگر در فيلمنامه.اش اثري از يك هواپيما يا آسمانخراش مي.ديدم حتما مي.گفتم نه، چون توني كوهنوردي نترسي است و به هيچ وجه بلندي و ارتفاع او را اذيت نمي.كند، البته من آنچنان مسحور انرژي و عواطف توني هستم كه هميشه در لحظه آخر آن كاري كه مي.خواهد انجام مي.دهد، خوب به هر حال در رابطه با قطار هم در ابتدا خيلي مي.ترسيدم ولي خيلي عجيب بود كه بلاخره به آن عادت كردم.
*مي.شود كمي درباره دوران كودكي.تان تعريف كنيد؟
_در كودكي.ام هيچ چيز خاصي وجود نداشت، تنها هميشه خانواده.اي را به خاطر مي.آورم كه هميشه خيلي سخت كار مي.كردند. پدر من يك كشيش بود كه در طول هفته خيلي سخت كار مي.كرد و آخر هفته هم كه مي.شد سخنراني مي.كرد. كودكان هم نسل من، پدرانشان را به ندرت مي.ديدند، تنها خواسته پدرم از ما (فرزندانش) اين بود كه درس بخوانيم به دبيرستان برويم و براي خودمان شغلي دست و پا كنيم ولي مادرم كه آرايشگر بود خواسته.اش از ما بيشتر از اينها بود او هميشه ما را براي رفتن به دانشگاه و ادامه تحصيل تشويق مي.كرد، من زماني كه تنها 14 سال داشتم پدر و مادرم از هم جدا شدند، من شروع به رفت و آمد با دوستان ناباب كردم و مدتي هم دست به دزدي مي.زدم ولي آنچه كه در اين ميان از من حمايت كرد، دستورالعمل.هاي ديني بود، من هر يكشنبه به كليسا مي.رفتم، البته زماني كه شما جوانيد، ترجيح مي.دهيد كه به جاي كليسا، با دوستان.تان در خيابان.ها پرسه بزنيد. من نمي.توانستم با آن اوضاع و احوال به زندگي ادامه دهم به هر حال سرنوشت من و انسان.هاي خوبي كه دور و بر من بودند باعث شدند تا من به جاي زندان و خيابان سر از اينجا درآورم، مادرم مرا از توي خيابان.ها جمع كرد و به يك مدرسه خصوصي و پس از آن دانشگاه فرستاد، من در دانشگاه پزشكي مي.خواندم ولي فورا متوجه شدم كه به اندازه كافي براي پزشك.شدن باهوش و بردبار نيستم، 20 ساله بودم و به خودم آمدم ديدم عاشق ادبيات درام هستم و سر كلاس.هاي نمايشنامه.هاي شكسپير درآوردم، چيزي نگذشته بود كه فهميدم عاشق بازيگري هستم، در اين ميان به من پيشنهاد كار در برادوي در ازاي 650 دلار دستمزد در هفته شد، در ابتدا نيز هيچ برنامه.اي براي ورود به هاليوود نداشتم.
* در زندگي با سختي.ها و مشكلات به راحتي كنار مي.آييد يا روحيه حساسي داريد؟
_ به اين معتقدم كه زندگي فراز و نشيب.هاي بسياري دارد و انسان بايد خود را با تمامي اين شرايط وفق دهد ول من كلا روحيه خيلي حساسي دارم و اتفاقات بدي كه در زندگي.ام مي.افتد را به سختي مي.توانم تحمل كنم،به عنوان مثال هنوز پس از گذشت چند سال از ماجراي 11 سپتامبر، هنوز اين حادثه هر ساعت و هر لحظه با من است. آن زمان هم من دقيقا در منطقه صفر (محل وقوع حادثه) بودم، زماني كه انفجار رخ داد به شدت شوكه شده بودم، چند روز از اين قضيه گذشته بود من مردم را مي.ديدم كه خسته و درمانده به خرابه.هاي ناشي از انفجار نگاه مي.كردند، آنها حتي رمق صحبت كردن هم نداشتند، البته در آن برخي هم بودند كه از من مي.خواستند كه با آنها عكس بگيرم ولي من مي.گفتم كه دوست ندارم توي چنين موقعيتي عكس بياندازم و آنها به من مي.گفتند، اين باعث مي.شود كه احساس بهتري داشته باشيم، خوب به خاطر دارم كه آن روز مقداري از گرد و خاك آن منطقه را در كيسه.اي كوچك جمع كردم و به خانه آوردم، و هنوز پس از گذشت چند سال آن را دارم.
* چرا جو در آمريكا به گونه.اي ايجاد شده كه مسلمانان مقصر دانسته شوند؟
_به هيچ وجه، نبايد براي حادثه 11 سپتامبر مسلمانان و دين اسلام سرزنش شوند، آنچه كه در اين ميان مقصر است ديدگاه.ها تعصب.آميز و غلط است، اين مانند اين مي.ماند كه بگوييم مسيحت مسئول رفتارهاي اشتباهي است كه برخي مسيحيان تندرو و منحرف انجام مي.دهند، هركسي بايد نسبت به آنچه كه به او گفته مي.شود، كاملا آگاه باشد، هميشه آنچه كه مي.شنويم حقيقت ندارد.
*آيا مسائل اجتماعي در زندگي يك بازيگر پررنگ.تر است؟
_بله، ما دائما از چپ و راست در معرض بمباران تبليغاتي هستيم، آنچه كه بيش از همه مرا ناراحت مي.كند، تاثيرات طولاني مدت، اطلاعاتي دروغي است كه به مردم داده مي.شود، تو بايد ياد بگيري متنفر باشي، همانطور كه «مالكوم ايكس» پس از جنگ جهاني دوم مي.گويد، ما ياد گرفتيم كه از آلمان.ها منتفر باشيم و در عوض عاشق روس.ها باشيم. بعد از گذشت ده سال، ما عاشق آلمان.ها بوديم و از روس.ها منتفر، چه كسي تصورات ذهني ما را عوض مي.كند؟، اگر من بخواهم چيز به مردم بگويم، آن اين است كه واقعا مراقب اطلاعاتي كه به شما داده مي.شود باشيد، ببينيد چه كسي اين اطلاعات را به شما مي.دهد و شما چرا بايد آنها را باور كنيد؟.
هركسي در زندگي.اش فراز و نشيب.هاي فراواني را تجربه مي.كند، ما هم دغدغه.هاي خودمان را داريم كه به هر حال بايد با آرامش آنها را حل كنيم كه البته گاهي كار خيلي سختي است، همسرم «پائولتا»، در رابطه با تربيت فرزندانمان _«جان ديويد» 26 ساله، «كتي» 22 ساله، دوقلوهاي 19 ساله..مان «اليويا» و «مالكوم»_ سنگ تمام گذاشته، ما از همان ابتدا تصميم گرفتيم تا زندگي نرمال و با مكاني ثابت براي آنها فراهم كنيم و آنها مجبور نباشند كه به خاطر من دائما در حال سير و سفر به دور دنيا نباشند، ما همچنين به آنها ياد داده.ايم كه زندگي بايد سخت كار كنند و عادلانه بازي كنند و هم.اكنون مهمترين چيزي كه در زندگي من وجود دارد، موفقيت بچه.هاي من است، به هر حال زمانيكه كه من اين كره خاكي را ترك كنم، پدر موفقي بودن بسيار مهمتر از بازيگر موفقي بودن است.
*ثروت و مذهب در زندگي شما چه جايگاهي دارد؟
_ثروت براي من كمي مهم است ولي دغدغه اصلي زندگي.ام نيست، همواره آموزهاي دينم به من آموخته كه نمي.توان با پول، خوشبختي را خريد، به قول يك كشيش كه چندي پيش به سخنانش گوش مي.دادم،_ آيا تا به حال ديده.ايد كه يك مرده در حاليكه يك كاميون پر از پول و اسباب و اثاثيه دنبالش باشد به سمت گورستان برود، مال و منال دنيا چيزي نيست كه شما بتوانيد آنرا با خودتان به آن دنيا ببريد، واقعا چه چيزي و يا چه كسي مي.تواند در اين راه شما را ياري كند؟_ من هر روز انجيل و تورات مي.خوانم و حقيقتا از آنها درس مي.گيرم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 415]