واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: شهدا برپادارنده حيات سياسي و استقلال كشور هستند
گفتگو با والدين سيد محمد امامي شهيد دفاع مقدس
فرستاديمش مدرسه . اوج درگيري هاي مردم با رژيم بود. سر نترسي داشت . مي رفت بالاي پشت بام فرياد مي زد : « الله اكبر الله اكبر » . ده سالش بود كه از طرف مدرسه آمدند در خانه مان براي شكايت از او. گفتند : « بچه شما آشوبگره آشوب به پا كرده همكلاسي هايش را براي شركت توي تظاهرات تشويق كرده .
با آن كه خيلي محافظه كار بود از اين كارهايش بي خبر نبوديم . حرف هايش را به ما نمي زد. از گوشه و كنار فهميديم توي سياست دخالت مي كند. نوار تكثير مي كند و اعلاميه پخش مي كند. يك نمايشگاه عكس و نوار هم برپا كرده است .
ظلم رژيم بي داد كرده بود . 40 روز به 40 روز كلي آدم مي كشت . همان سال امام اعلام عزاي عمومي كردند و فرمودند : امسال عيد نداريم . عروسمان خيلي به آداب و رسوم اصيل ايراني اهميت مي داد. سفره ي هفت سين پهن كرد و توي سفره شيريني هم گذاشت . محمد كه چشمش به سفره افتاد خيلي دلخور شد. هر چقدر اصرار كرديم كه فقط براي تحويل سال نو سفره پهن كرده و ما هم عزادار هستيم اخم هايش از هم باز نشد.
انقلاب كه پيروز شد با برادرهايش انجمن اسلامي و كتابخانه مدرسه را راه اندازي كرد. كتاب هاي غيرمذهبي را كنار گذاشتند و از بچه ها ثبت نام كردند. از خوشحالي روي پا بند نبود. همين كه اعلام مي كردند فلان ساعت فلان جا راهپيمايي است يك عده را برمي داشت و خودش را مي رساند آن جا.
منافقين توي مدرسه اشان نفوذ پيدا كرده بودند. خيلي از بچه ها را جذب كرده بودند. خبر رسيد محمد با آن ها رابطه برقرار مي كند و با آن ها مي نشيند به بحث . صبر و حوصله ي عجيبي داشت . گفته بودند : « تو رو توي دادگاه خلق محاكمه مي كنيم ! »
سيزده ساله بود. ماه رمضان افتاده بود توي تير ماه . هوا از گرما بي داد مي كرد. روزهاي طولاني امان روزه دارها را بريده بود. او هم روزه مي گرفت پا به پاي بزرگترها. نمازجمعه رفتنش ترك نمي شد. مانده بودم اين همه خوبي و اخلاص از كجا و چگونه توي وجودش موج مي زند.
جنگ با همه ي خانمانسوزي اش شروع شده بود. زمستان ها توي خانه امان كلوچه و مربا درست مي كرديم و مي فرستاديم جبهه . خيلي خوشحال بود. دور و برمان مي چرخيد و تند تند كلوچه ها را مي برد و توي فر مي گذاشت . هنوز هم لباس نو كه مي خريدم كارم مي كشيد به گريه كردن . مي گفتم : مامان جان بگير بپوش مي خواي برم از توي كوچه برات لباس كهنه پيدا كنم
بي فايده بود. مي گفت : گريه نكن مامان جان آخه تو اين موقعيتي كه كشور ما داره درست نيست من لباس نو بپوشم !
گفت : مي خوام برم جبهه . امام فرمودند جبهه رفتن به هر كاري مقدمه .
پدرش گفت : لااقل ديپلم بگير بعد برو.
گفت : حالا كه شرطتون اينه بايد كتبا بنويسيد كه من خيالم راحت بشه بعد از ديپلم بهونه نمي گيريد!
يك كاغذ گذاشت جلوي روي پدرش . پدرش هم نوشت كه سيد محمد آزاد است بعد از گرفتن ديپلم برود جبهه ! زيرش را هم امضا كرد. ديپلمش را كه گرفت پدرش او را برد مشهد. آزمون ورودي دانشگاه ها را داد. وقتي برگشت رفت فرم اعزام را پر كرد. توي آموزش نظامي 45 روزه شركت كرد . وقتي مي خواست برود جبهه خيلي ها آمدند سراغش و گفتند : مي خواي بري چي كار تو كه سن و سالي نداري . آماده شده بود برود. گفتم : واستا منم بيام !
راضي نشد. مي خواست تنها برود. پدرش طاقت نياورد. با فاصله ي زياد راه افتاد دنبالش . وقتي آمد گفت : محمد وسط راه روي پله اي نشست و به نقطه اي خيره شده بود انگار توي ملكوت سير مي كرد رفتم سراغش گفتم : چي شده بابا جان جا خورد. گفت : چرا اومديد دنبالم ! گفتم : اومدم ببينم چي كار مي كني . گفت : نگران نباشيد برمي گردم خيلي زود. من را برگرداند به خانه .
برايمان يك نامه نوشت . بعد از احوال پرسي هايش نوشته بود : وقتي وارد اين جا شدم از جانب شما خيالم راحت نبود. تصميم گرفتم مرخصي بگيرم و بيايم سراغتان . قرآني از مسجد برداشتم و تفالي به آن زدم . آيه ي 11 سوره توبه آمد (خدا از مومنان جان ها و مال هايشان را خريد تا بهشت از آنان باشد. در راه خدا جنگ مي كنند چه بكشند چه كشته شوند.... به اين خريد و فروش كه كرده ايد شاد باشيد كه كاميابي بزرگي است .) فهميدم خدا از آمدنم راضي است . شما هم ناراحت و دلتنگ نباشيد. اين آيه نشان مي دهد كه كار درستي انجام داده ام . چرا كه افرادي كه جهاد را با بهانه هاي مختلف رها مي كنند منافقند... من جاي خودم را انتخاب كردم ديگر نمي خواهم برگردم .
همرزمش آمد و گفت : عمليات بود. محمد آمده بود براي خط گلوله ي آر.پي .چي ببرد. صورتش پر از خاك بود و خسته . گفتم : بيا يه كم آب و غذا بخور. گفت : نه الان وقت اين كارها نيست . بايد برم ! رفت . ديگر هم برنگشت .
هيچ خبري ازش نداشتيم . من و پدرش خيلي نگران بوديم . پسر بزرگمان از تهران تماس گرفت و گفت : محمد دانشگاه قبول شده رشته ي مكانيك . شما دو نفر چرا اون جا نشستيد و غصه مي خوريد. تنها هستيد و براي همين فكر و خيال مي كنيد....
خبر دادند توي عمليات كربلاي 5 مجروح شده است . فهميديم شهيد شده .
مثل جدش جنازه اش 20 روز تمام توي بيابان هاي گرم شلمچه ماند روي زمين . وقتي آوردنش طاقت نياوردم بروم و پيكرش را ببينم .
گفتند : تركش خورده پشت سر و گردنش . گفتند : مي خنديده . مي دانستم راضي از دنيا رفته .
رفتيم توي اتاقش وسايلش را مرتب كنيم . چند تا دفترچه و كاردستي پيدا كرديم . توي دفترچه هايش شعر نوشته بود. همه را هم خودش گفته بود. نمي دانستيم به آن زيبايي شعر مي گفته است . آخرين شعرش اين بود :
از جانب بلبل به گل اين مژده رسيدكز فيض تو عمرم به هزاران برسيد
گرچه در ظاهر هستي به غمت كشته شدم ليك نامم به بلنداي شهيدان برسيد
توي وصيت نامه اش نوشته بود : راضي نيستم كساني كه از انقلاب عيب مي گيرند توي تشييع جنازه ام شركت كنند حتي اگر نسبت خوني با من داشته باشند.) بعد هم عينا معناي آيات هفتم و هشتم سوره ي مجادله را نوشته بود!
هنوز خاله اش مي گويد : امام فرمودند رهبر من اين نوجوان 13 ساله (حسين فهميده ) است رهبر من هم محمد است !
پدرش مي گويد : هر چه فكر مي كنم مي بينم شهدا ايران را سر پا نگهداشتند و جنبش هاي ديگر منطقه نشات گرفته از انقلاب ايران است .
انقلاب ايران هم نشات گرفته از خط فكري شهداست . آنان روحيه شان چيز ديگري است زمين تا آسمان با من و ما فرق مي كند. اين ها برپادارنده و نگهدارنده حيات سياسي و استقلال مملكتند. گرچه از نظر فيزيكي آنان وجود ندارند اما خون پاكشان ايران رو نگه داشته . هر چه بيشتر سرگذشت شهدا را مطالعه مي كنم مي بينم اين ها توي يك چيز مشتركند. تفكراتشان مافوق انسان است . دنيا و متعلقاتش برايشان خيلي بي اهميت است . محمد نمي خواست كسي بفهمد او فداكاري مي كند. خيلي در خودش و با خودش بود. استثنايي بود. خيلي ها خوب هستند اما نه تا اين حد. محمد هم مثل اين ها بود براي همين لايق شهادت شد. بچه هاي ما با عشق خدا براي خدا رفتند.
حالا هر وقت دلتنگش مي شوم گريه مي كنم اما از اين كه توي اين راه رفته خيلي خوشحالم .
مصاحبه و تدوين : طيبه مزيناني
شهدا در يك چيز مشتركند : تفكراتشان مافوق انسان است دنيا و متعلقاتش براي آنان خيلي بي اهميت است
منافقين توي مدرسه نفوذ كرده بودند و نيرو جذب مي كردند. محمد با صبر و حوصله عجيبي كه داشت با آنها مي نشست و بحث مي كرد. منافقين به او گفته بودند : تو را در دادگاه خلق محاكمه مي كنيم !
همرزمش آمد و گفت : محمد آمده بود براي خط گلوله آر. پي . جي ببرد. صورتش پر از خاك بود و خسته . گفتم : بيا يه كم آب و غذا بخور. گفت : نه الان وقت اين كارها نيست بايد بروم . او رفت و ديگر برنگشت
يکشنبه 19 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 101]