واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: به گزارش سایت گروه مجلات همشهری، اینها را یک راننده می.گوید که معتقد است مسافرانش او را مهربان.ترین راننده تهران لقب داده.اند. تاکسی اش، تاکسی که نیست. شده گنجینه اسرار و اگر همین جوری پیش برود تا چندی دیگر باید به عنوان یک کتیبه تاریخی از آن یاد کنند. نه اینکه روی بدنه یا جای دیگرش چیزی نوشته شده باشد بلکه این قدر که مسافرانش برای او در دفترهای یادگاری مطلب نوشته.اند، حالا یک کتیبه متحرک است.
«اهل خامنه هستم.» این را ابراهیم دهباشی زاده خامنه به همشهری تاکسی مهرماه می.گوید. کسی که تاریخ تولدش شده جولانگاه عدد دو: «متولد بیست و دو دی ماه هزار و سیصد و بیست و دو هستم.» به نظر نمی.رسد 67 ساله باشد اما این واقعیت را خودش زبان می.آورد و تاکید می.کند که از صدقه سر مهربانی با مردم و بگو و بخند بودن و البته هزارتا صفت خوب دیگر که برایش در نظر گرفته.اند، چنین سرحال است و به زمین و زمان می.خندد، نه از سر استهزاء.
«45 سال است که تاکسی دارم. این شغل من است و خیلی هم برایم عزیز است. از سال 43 روی تاکسی کار می.کنم و از این راه زندگی هم ترتیب داده ام. خدا را شکر راضی ام.» بعد دستی به موهایش می.کشد که سرمای روزگار، کمی ریشه.های آن را سفید کرده و دیگر رنگ به رخ ندارند. دهباشی زاده اصالتا آذری است ولی ته لجه آذری.ها را ندارد و اگر خودش نگوید به سختی به آن پی می.برید. شهروند نمونه منطقه 22 که ساکن شهرک راه.آهن است و حتی به مناسبت این انتخاب، چند سکه هم دریافت کرده:«همه سکه.ها را دو دستی تقدیم خانم کردم چون من خودم طلا هستم. دیدم ارزشی ندارد. این را هم می.دانید که وقتی این جور چیزها به خانه می.رسند باید تحویل خانم خانه داد و بهتر است خودتان در این کار پیشقدم شوید چون زورتان به خانم خانه نمی.رسد. خودم دیدم بهتر است بچه سر به راهی باشم.»
این شهروند نمونه انگار برای هر چیز داستانی دارد؛ داستان.هایی که هر کدام راوی تاریخی خاص هستند. مثل نحوه آشنایی با همسرش:«توی محل کاسب بودم. بعد تاکسی خریدم و یک روز این خانم، یعنی زنم، سوار شد و از آن روز دیگر پیاده نشده است. این بزرگ.ترین اشتباه زندگی.ام بود که بهتر دیدم دیگر تکرارش نکنم. شوخی کردم.» حاصل این ازدواج سه دختر و یک پسر است. دخترانی که پیش پدر هستند و پسری که حالا بینشان نیست: «سال 83 بود که پسرم همراه دوستش تصادف کرد. دوستش در دم جان داد و پسرم هم بعد از مدتی رفت. قلبش را به فرد دیگری اهدا کردیم و این جوری، زندگی بهتری برای پسرم خریدم. چند بار آمده به خوابم و گفته نگرانم نباش. جایم خوب است و دانشگاه هم می.روم. من هم خیلی راضی ام.» حالا او با سه دختر و همسرش زندگی می.کند؛ یکی از همین سه دختر شوهری دارد و این دو با هم وبلاگ آقای راننده را هم کنترل می.کنند: «مدیریت با من است ولی آنها می.نویسند. خودم هم هر روز می.خوانم. خیلی خوب است.» و بعد نشانی وبلاگش را می.دهد تا اگر خواستیم سری بزنیم، غافل از اینکه رد او را از همین وبلاگ زده ایم.
حکایت دفترها
روی داشبورد چند دفتر وجود دارد. خودکار هم هست. اصلا دهباشی زاده را با همین دفترهایش می.شناسند. سوار که می.شوید اگر دلتان خواست می.توانید دفتر را باز کنید و به یادگار خطی بنویسد و امضا کنید. راننده اما از کسی نمی.خواهد که این کار را برایش انجام دهد: «چون این باید از ته قلب مسافر باشد. اگر من بگویم که فایده ندارد. راستی می.دانستی من 17دفتر دارم و الان سرگرم جمع کردن هجدهمی هستم تا اگر شد این رکورد یعنی یک میلیون امضا را در کتاب رکوردهای گینس ثبت کنم. می.خواهم 50 سال راننده باشم و بعد این رکورد از من به جا بماند. فکرش را بکن، یک راننده مهربان که همیشه دوست دارد به مردم انرژی مثبت بدهد.» از انرژی مثبت که می.گوید یادش می.افتد که همین چند روز پیش در رادیو ایران برنامه داشت و آنجا هم کلی درباره انرژی مثبت با مخاطبانش حرف زد.
تحصیلات راننده مهربان
دهباشی زداه خودش را یک روستایی می.داند که به قول خودش کمی باکلاس است:«تحصیلات ششم نظام قدیم را دارم اما 10 ترم انگلیسی خواندم و 3 ترم عربی. دیدم باید زبان هم بلد باشم و رفتم در آموزشگاه خسروی نزدیک خانه مان و ثبت نام کردم.»
حالا دلم می.خواهد داستان این دفترچه.ها را بگویم. یک روز یک مسافر برایم روی کاغذ نوشته بود خوش به حال کسی که سوار مرکب عاطفه است وبه مردم انرژی می.دهد. بعد به ذهنم رسید که خودم دفترچه داشته باشم و نظرات مردم را جمع کنم. انگار که با گفتن این خاطره به وجد آمده باشد دفتری را باز می.کند که خاطره.ای را بخواند؛ از خانمی به نام پرستو نظری که همین چند وقت پیش برایش نوشته:« به نام خدا، مثل اینکه فکر همه.چیز را کرده. آدم.ها از جمله خود من، دارند حسابی تعجب می.کنند. چقدر دلم برای تفاوت تنگ شده بود، برای احترام و دوست داشتن و پذیرش، آن هم بدون در نظر گرفتن جنسیت. دلم می.خواست مقصدم به جای خواجه عبدالله انتهای دنیا بود تا این احساس خوب زود تمام نشود. ممنونم به خاطر این همه انرژی مثبت.»
بین همه تیم.های دنیا عشق است تراختور
آقای دهباشی زاده اهل فوتبال است و حسابی دو آتشه است. می.گوید:«آبی.های تهران را دوست دارم ولی خب، عشق است تراختور. بعدش هم مونشن گلادباخ.»
- .چرا مونشن گلادباخ؟
.- خب راستش چند سال پیش شنیدم که قرار بود تراختور با این تیم بازی کند و من هم آن تیم را دوست دارم.
چند حاشیه دیگر
.- زیاد فیلم نمی.بینیم چون خودم به.اندازه کافی فیلم هستم.
- .زنم اهل طالقان است و برای همین هفته.ای یک.بار می.روم آنجا که او هم تفریح داشته باشد. این بزرگترین تفریح من است.
- .مادر زنم را دوست دارم حتی اگر با هم تفاهم نداشته باشیم.
.- هر شب نیم ساعت توی پارک می.دوم.
آرزوهای آقای مهربان
دهباشی.زاده که حالا دیگر باید برود و به کارش برسد می.گوید:«دلم.می.خواهد همه بچه.ها خوشبخت شوند. این آرزوی من است. من اصولا آدم خسیسی نیستم چون می.دانم که کفن جیب ندارد. برای همین به همه می.گویم برای آخرت پس انداز کنید نه این جهان.»بعد هم می.رود. سوار تاکسی اش که می.شود احساس می.کنی قطاری از ایستگاه می.گذرد و انگار هزاران پنجره دارد و در هر پنجره، انگار دهباشی زاده برایت دست تکان می.دهد؛ در امتداد دود، دود، دود...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 129]