واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: خسته از مطربي براي تشكيلات پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 87
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
در شماره قبل خوانديم كه فردي ناشناس كه فرهاد تا به امروز او را نشناخته است، وارد محفل بهائيان شد و با ارائه دلايلي محكم اعتقادات واهي بهائيان را زير سؤال برد. فرهاد تصميم به عملي كردن نذر خود و رفتن به زيارت امام رضا(ع) گرفت، اما بهائيان به او اجازه سفر به مشهد را ندادند. مهتاب مشغول نوشتن يك رمان بود و از كتاب هاي مسلمانان نيز براي تكميل اطلاعات خود استفاده مي كرد. فرهاد به مخفي كاري هاي مهتاب مشكوك شد. ادامه ماجرا:
موارد ديگر نظير اينكه بعضي مواقع مي ديدم كتاب هايي را از من پنهان كرده و اوقاتي كه او نبود با جست وجوي فراوان، كتاب هايي را كه پنهان كرده بود پيدا مي كردم و از اينكه او كتاب هاي شهيد مطهري، قرائتي و سبحاني و. . . كه همه از كتاب هاي اسلامي است را مي خواند شك مي كردم و با تكرار اينگونه موارد يك شب از او پرسيدم:
«اين كتاب ها را از كجا آورده اي و دليل مطالعه آنها چيست؟»
جواب داد:
«طبق گفته هاي قبلي ام اينها را جهت مطالعه و تكميل رمان خود آورده ام و از روي آن نت برداري مي كنم و در كتابم آنها را به كار مي برم. »
گفتم: «پس بده ما هم كتابت را ببينيم كه چطور مي نويسي؟»
در حالي كه از اين حرف من بشدت مضطرب شده بود و گفت:
«خواهش مي كنم بگذار وقتي آن را تكميل كردم نشانت دهم؛ چون لطفش در اين است. »
اصراري نكردم اما كم كم پي بردم كه اخلاق او عوض شده مثلاً طرز لباس پوشيدنش به كلي عوض شده مثل سابق سر چيزهاي جزئي جنجال به پا نمي كند، مثل سابق با بهائيان آمدوشد و نشست وبرخاست ندارد و حتي دوست ندارد جلسه اي در منزل ما برگزار شود و اگر هم جلسه يا ضيافتي بر پا مي كرديم، بهانه هاي مختلفي مي آورد و نه تنها خودش شركت نمي كرد، بلكه غيبتش باعث مي شد كه من هم نتوانم در آن حضور يابم و همين امر باعث فرستادن پي درپي افراد از سوي تشكيلات و سؤال مبني بر عدم شركت ما در جلسات مي شد. كه هر بار با دلايل گوناگون علت عدم حضور خود را بيان مي كرد. مثلاً مي گفت:
«مريض بودم، يادم رفته بود، فرهاد دير آمد، نشد بياييم و. . . »
تا اينكه يك روز پنهاني بعد از خداحافظي و خارج شدن از منزل يواشكي دوباره برگشتم و تا پشت در هال آمدم. فهميدم در حال صحبت كردن با تلفن است. ابتدا حرف هايش برايم معمولي بود فكر كردم با يكي از افراد خانواده و يا دوستان بهايي اش صحبت مي كند. خواستم برگردم كه شنيدم گفت حاج آقا حتماً نيم ساعت ديگر به آنجا مي آيم تا مقداري سؤال كه در ذهنم به وجود آمده آنها را عنوان كنم. همين حرف باعث شد كه از پله ها پايين بيايم و خود را در گوشه اي از پياده رو قايم كنم تا بفهمم او به كجا مي خواهد برود. 02 دقيقه اي طول كشيد، همين كه ديدم در خانه باز شد، خيلي سريع به آن طرف خيابان رفتم، او سوار تاكسي شد و رفت. من هم بلافاصله ماشيني گرفتم و او را تعقيب كردم، فكر مي كردم ميدان امام پياده شود، اما با همان تاكسي به سمت خيابان آرامگاه رفت. مجبور شدم، من هم با همان ماشين به دنبال او بروم بالأخره ابتداي بلوار مدني پياده شد و بعد از طي چندين پله كه ورودي يك كوچه بود و طي كردن مسافت كمي از كوچه، سريع وارد ساختماني شد. با ديدن تابلوي سردر ساختمان، از تعجب خشكم زد؛ چون با ديدن تابلوي سازمان تبليغات اسلامي همدان برايم مشخص شد كه فردي كه مهتاب با او صحبت مي كرد مي بايست در همين اداره باشد. خواستم من هم وارد شوم، اما ترديد داشتم بروم يا نه؟ گفتم نكند با رفتن من و فهميدن مهتاب ديگر نتوانم پي به حقيقت ماجرا ببرم اما دل را به دريا زدم و وارد شدم. به محض ورود نگاهم با شگفتي روي تابلوهاي راهنماي ساختمان سه طبقه چرخيد: طبقأ زيرزمين بايگاني، طبقأ اول قسمت خواهران و طبقه دوم متعلق به برادران بود. وارد ساختمان كه شدم در يك لحظه همسرم را گم كردم، نام حاج آقايي كه نامش را صبح شنيده بودم نيز از يادم رفته بود، به همين خاطر خسته و مأيوس از در ساختمان بيرون آمدم. ناگهان فكري به خاطرم رسيد، برگشتم و گفتم، بالأخره همسرم به طبقأ دوم يعني قسمت خواهران رفته است، پس بايد او را در اين طبقه جست وجو مي كردم. ناگهان خانمي از يكي از اتاق ها بيرون آمد، من هم بلافاصله پرسيدم:
«ببخشيد خانم رفعتي، همسرم در اين ساختمان هستند؟!»
و او گفت: «چند لحظه صبر كنيد. »
و بعد از اندكي رفت.
بعد از مدتي آمد و گفت:
«خير، متأسفانه چنين خانمي با اين مشخصات اينجا نيست. »
لحظه اي خواستم بگويم:
«خواهر من، آخر من با چشم هاي خودم ديدم كه همسرم وارد اين طبقه شد. »
سكوت كردم و از در خارج شدم. از در كه خارج شدم، حال و هواي معنوي درون ساختمان مرا به ياد ديروزهاي گم شده ام انداخت، دوران خدمت كه با مسلمان شدن فاصلأ اندكي داشتم، دوراني كه در حسينيه ها با ياد حضرت اباعبدالله الحسين(ع) عزاداري مي كردم، لحظات حضور در مسجد و. . .
اما تمام وجودم به پرسشي بي پاسخ تبديل شده بود. همسرم به عنوان يك زن بهايي در ساختمان سازمان تبليغات اسلامي چه كاري دارد؟!
چرا آشكارا حضور او را از من پنهان كردند؟! و دهها پرسش ديگر در طول راه به اين مي انديشيدم كه همسرم نيز مثل من از مطربي براي تشكيلات خسته شده است. حقيقت اين است كه من هم به اميد ورود به فضايي پر از شور و شعور وارد گروه موسيقي شدم، اما سقف پرواز ما مطربي محض بود. آهنگ هاي مبتذل، اجراهاي ابتدايي فقط براي سرگرم كردن مشتي دختر و پسر كه بردور دايرأ بيهودگي حركت مي كردند و در زندگي به چيزي بجز غريزه جنسي و پول نمي انديشيدند. حاصل اين دوره براي من سرخوردگي محض بود بويژه آنكه حاصل اين بيگاري و مطربي چند طفل بي گناه سقط شده بود، اما از آنجا كه ما دلقك هاي سيرك تشكيلات بوديم، اصلاً برايشان مهم نبود كه ما هم آدم هستيم و احساس داريم. شاد مي شويم و رنج مي بريم. از چشم انداز آنها بايد بازيگران چشم و گوش بسته نمايش مسخرأ هرزگي جماعت براي جمع آوري پول باشيم. در همين خيال ها بودم كه خودم را در برابر خانه ام يافتم. به داخل رفتم و با دنيايي پرسش توي هال خانه نشستم. حدود دو ساعت بعد با صداي چرخيدن كليد، دريافتم كه همسرم بازگشته است، وقتي وارد هال شد با لكنت گفت:
«ببينم مگه تو مغازه نرفتي؟! پس اين وقت روز توي خانه چه مي كني؟!»
و من با ملايمت به او يادآور شدم: «نگرانت شدم، راستي كجا رفتي؟»
گفت: «كتابخانه چطور مگه؟!»
گفتم: «كدام كتابخانه؟»
گفت: «كتابخانأ دور فلكه فردوسي، كتابخانأ آزادي، مشكلي به وجود آمده؟»
همسرم نهايت تلاشش را مي كرد تا همه جملاتش را طبيعي و عادي بيان كند و در اين حال من هم انگشت روي نكتأ اصلي ماجرا گذاشتم و گفتم:
«مشكل كه نه، اما دلم مي خواهد با من رو راست باشي، بدين خاطر براي بار دوم صادقانه از تو مي پرسم: كجا رفته بودي؟ و در آنجا چه كاري داشتي؟»
شنبه 18 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 57]