واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: آرزو هاي بچه هاي كار
جثه كوچكي دارد و به سختي كيسه پياز را روي زمين مي كشد و آن را داخل مغازه كبابي مي برد. از صاحب مغازه اجازه مي گيرم تا براي تهيه گزارشم با پسرك صحبت كنم.هادي با ديدن من لبخندي روي چهره ظريف و سبزه اش نقش مي بندد و با چاقوي بزرگي مشغول پوست و خرد كردن پيازها مي شود. اشك از چشمانش جاري مي شود ودائم بيني خود رابالا مي كشد. حركات او مانند يك فرد باتجربه است اما او تنها 11 سال دارد! با نگاهي گذرا مي توان به سختي ها و مشقت هايي كه كشيده است، پي برد. او از يك سال قبل در اين كبابي كار مي كند. هر روز پاي پياده از يكي از محله هاي پايين شهر به اينجا مي آيد تا بتواند باري از دوش مادرش بردارد. هادي تا كلاس سوم ابتدايي درس خوانده و از آن پس به علت فقر و نداري از ادامه تحصيل بازمانده و دوشادوش مادر خود درمزارع كار كرده است. پدرش معتاد است و تنها براي تامين هزينه موادش كارگري مي كند حتي گاهي اوقات نيز دسترنج پسرش را كه باهزاران خون دل و جان كندن به دست آورده است، به زور مي گيرد و دود مي كند!هادي عاشق مادرش است و دوست دارد روزي درآمد ماهانه اش آن قدر باشد كه ديگر مادرش مجبور به كارگري در خانه هاي مردم يا مزارع نشود. هادي در پايان هر ماه در ازاي روزي 12 ساعت كار تنها 200 هزار ريال مي گيرد با اين حال او خوشحال است كه جاي ثابتي براي كاركردن پيدا كرده و از اين در و آن در زدن و هر روز يك جا كار كردن راحت شده است.او و مادرش بدون وقفه و بدون تعطيلي براي پر كردن شكم 5 بچه قد و نيم قد تلاش مي كنند و تمام دويدن هاي آن ها تنها پاسخ گوي تهيه بخور و نميري براي زنده مانده است نه زندگي كردن! زندگي او در كار و كار و كار خلاصه شده است و با آن سن و سال كم غصه بيكاري و در به دري را مي خورد و هر شب هنگامي كه سربر بالين مي گذارد، در روياي شيرين داشتن زندگي آرام فرو مي رود.او هر روز ظهر هنگام تعطيلي مدارس با چشم حسرت به دانش آموزان نگاه مي كند و تصور اين كه نمي تواند مانند آن ها سرزنده و شاداب باشد، شيطنت كند، درس بخواند و به شغل آينده خود فكر كند، قلب كوچكش را متاثر مي كند. آن ها هر روز در كوچه و مدرسه مي دوند و انرژي سرشار خود را تخليه مي كنند، درس مي خوانند و هنگام بازگشت به خانه مي دانند كه خانه اي گرم و سفره اي پهن در انتظارشان است اما او بايد از صبح تا شب از پله هاي باريك مغازه با سيني هاي سنگين غذا بالا و پايين برود، همه جا را آب و جاروكند، ظرف ها را بشويد، غرولند صاحب كارش را بشنود و هنگام بازگشت به خانه با چهره تكيده پدرش، صورت خسته مادرش و بهانه هاي خواهران كوچكش روبه رو شود!هنگامي كه از او مي پرسم چه آرزويي دارد چشمانش را مي بندد و به فكر فرو مي رود. او آرزوي داشتن دوچرخه اي را دارد كه هر روز مجبور نباشد براي رسيدن به محل كارش مسير طولاني را پياده طي كند.وقتي كه مي خواهم از مغازه خارج شوم هادي در حال دستمال كشيدن روي ميزها و جمع كردن ظرف هاست. او مانند يك مرد كار مي كند تا جاي خالي پدرش را پر كند و من با خود مي انديشم كه او چگونه مي تواند بدون ادامه تحصيل ارتقاي شغل يابد و از كارگري كردن براي ديگران نجات پيدا كند؟وحيد پسربچه ديگري است كه هرروز او را سرچهارراه مي بينم كه در كنار ترازوي قديمي اش نشسته است واز رهگذران مي خواهد خود را وزن كنند. ابتدا از مصاحبه كردن خودداري مي كند اما كم كم راضي مي شود و با بي حوصلگي پاسخ سئوالات من را مي دهد. او پسر بچه اي سرحال و بازيگوش است و در حالي كه دائم آدامس مي جود و آن را مي تركاند مي گويد: 10 سال دارم و به علت جدا شدن پدر و مادرم از يكديگر با مادربزرگم زندگي مي كنم و براي اين كه پول توجيبي و خرجي ام را فراهم كنم كار مي كنم.مادربزرگ وحيد پيرزن بيماري است كه مستمري ناچيزش صرف دارو و درمانش مي شود و تنها سرپناهي را براي استراحت و خوابيدن وحيد فراهم كرده است. وحيد از 3 سالگي بامادربزرگش زندگي مي كند و از مهر و محبت پدر و مادرش بويي نبرده است. به گفته خودش دست و پا شكسته به مدرسه مي رود و در اوقات فراغت با ترازوي خود به بازار مي آيد تا درآمدي داشته باشد.او مي خواهد پول هايش را جمع كند تا ترازوي ديجيتالي بخرد و مشتريان بيشتري جذب كند. علي و احمد هم 2 برادري هستند كه هر روز گاري كوچك خود را برمي دارند و راهي كوچه و خيابان شهر مي شوند. چشم هاي شان همه جا را مي پايد و اگر در گوشه و كنار كاغذ يا پلاستيكي ببينند با خوشحالي آن ها را درون گاري خود مي گذارند. هميشه صداي آن ها كه نوبتي مي گويند نان خشكيه، نان خشك، در خيابان ما مي پيچد. آن دو طوري اين كلمات را ادا مي كنند كه گويا در حال آواز خواندن و تفريح اند؛ اما علي و احمد 11 و 13 ساله در پي كسب درآمد هستند. در روزهايي كه موفق به كاسبي بيشتري مي شوند، ساندويچ ارزان قيمتي را براي ناهار مي خرند، در غير اين صورت با خوردن تكه اي نان تمام شهر را زيرپا مي گذارند تا بتوانند كمك خرج خانواده خود باشند و قسمتي از بار سنگين تامين مخارج زندگي شان را بر دوش بكشند.آن دو با سن كم خود سرد و گرم روزگار را چشيده اند و به فكر ساخن آينده اي روشن هستند و به نظرشان كاركردن و فعاليت نشان دهنده مردانگي و بزرگي است و از اين كه چنين شغلي را انتخاب كرده اند ناراحت نيستند چون ممكن است همان كار شروع كار بزرگ تري باشد.مسلم 10 ساله چند سالي است كه به همراه خانواده اش از روستا به شهر مهاجرت كرده است. او صبح به مدرسه مي رود و بعدازظهرها براي فروختن آدامس راهي خيابان هاي مركز شهر مي شود. هنگامي كه خودروها پشت چراغ قرمز توقف مي كنند او به تكاپو مي افتد و با التماس و خواهش از افراد مي خواهد كه بي اعتنا از كنارش نگذرند و حداقل يك بسته آدامس بخرند. با فروش هر بسته خوشحال مي شود و چشمانش برق مي زند و با انرژي بيشتري تلاش مي كند. او منتظر خبر است تا در يك مغازه سبزي فروشي شروع به كار كند.به گفته مسلم در اين صورت از گرماي طاقت فرساي تابستان و سرماي سوزناك زمستان رها خواهد شد و ديگر براي به دست آوردن چندرغاز به اين و آن التماس نخواهد كرد. هنگامي كه از او مي پرسم دوست دارد در آينده چه كاره شود گويي سئوال بي معنايي شنيده است، شانه هايش را بالا مي اندازد و پاسخي نمي دهد.م كنار پياده رو نشسته است و دستان كوچك و روغني اش را با بنزين مي شويد.
لباس هاي كثيف بر تن و كفش هاي بزرگي به پا دارد. دستانش از شدت سرما كرخت شده است و ميان صحبت هايش گاهي سعي مي كند با بخار دهانش آن ها را گرم كند. او نيز 12 سال دارد و از تابستان در يك مكانيكي خودروهاي سنگين مشغول به كار شده است. در طول سه سال گذشته كارهاي مختلفي را امتحان كرده تا بالاخره در اين مكان مستقر شده است. به گفته م او بنا به خواسته پدرش كار سخت و طاقت فرسايي را انتخاب كرده است و هر روز در پايان كار آن قدر خسته مي شود كه حتي ناي حركت كردن به سوي خانه را ندارد. بااين حال آرزو مي كند صاحب كارش از او راضي باشد تا بتواند همان جا كاركند و تجربه كسب كند تا روزي استادكار شود. او از سن حقيقي اش بسيار بزرگ تر و پخته تر صحبت مي كند. اگرچه ترك تحصيل كرده است قصد دارد در مدرسه شبانه روزي و يا آموزش از راه دور ادامه تحصيل دهد تا مانند والدين خود بي سواد نباشد و زندگي خوبي براي خانواده اش فراهم كند.به نظر م پدر و مادر تاثير مهمي در هدايت و خوشبختي فرزندان دارند و بايد زمينه هاي رشد و شكوفايي كودكان خود را فراهم كنند. از او در مورد بزرگ ترين آرزويش مي پرسم. م لبخندي مي زند و مي گويد: با توجه به قرار گرفتن محل كارم در مسير تردد مسافران، خانواده هاي زيادي را مي بينم كه در حال سفر كردن هستند، گاهي اوقات كه گذر آن ها به اين جا مي افتد غرق در روياهايم مي شوم. يعني مي شود يك روزي هم من به همراه خانواده ام و فارغ از تامين دغدغه نان شب به مسافرت برويم؟
گاهي اوقات به استراحت و آرامش احتياج زيادي دارم اما بزرگ ترها فكر مي كنند ما كوچك ترها حق خستگي و دلمردگي نداريم. در حالي كه ما كودكان كار هم به تفريح، اوقات فراغت، امنيت شغلي، تحصيل و ... نياز داريم. اما اغلب دچار سرنوشت پدران كارگر خود مي شويم و براي خلاصي از آن بايد به صورت شبانه روزي تلاش كنيم!
م راست مي گفت، دلهره بيكار شدن، گرسنه ماندن، روح و روان كوچك آن ها را كه در حال شكل گيري است آشفته مي كند و به جاي اين كه ذهن آن ها به سمت كسب علم معطوف شود، به سوي كسب درآمد مي رود و چه بسيار كودكان كاري كه در ازاي انجام كارهاي سنگين دستمزد بسيار كمي دريافت مي كنند و اي كاش روي دستمزد آن ها نظارت مي شد و به گونه اي از كودكان كار حمايت مي شد كه كار كردن آن ها به تحصيلشان لطمه اي نمي زد و كمتر در معرض آسيب هاي اجتماعي و سوءاستفاده هاي مختلف قرار مي گرفتند.
شنبه 18 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 328]