واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: داستان
وصال
خبر شهادت ابوالقاسم اگرچه بسيار سخت و ناگوار بود اما چندان غيرمنتظره نبود! در واقع خانواده ي ابوالقاسم خوب مي دانستند كه وي روزي به شهادت خواهد رسيد; چون او هميشه مي گفت : آنقدر به جبهه خواهم رفت و در راه دفاع از ميهن آنقدر خواهم جنگيد تا بالاخره مانند مولايم حسين (ع ) سر از تنم جدا شود...
و امروز ابوالقاسم به نهايت آرزوهايش رسيده ! و سر از تن جدا جان ناقابل پيشكش رواق يار نموده بود.
ابوالقاسم از خانواده اي مذهبي و مومن بود. پدرش حاج عبدالرحيم روحاني مومن و مبارز دوران انقلاب بود و مادرش زن سيده نيكوكار و پاكدامني بود كه در كنار همسر مبارز خود عفاف و تقوا را پيشه خود قرار داده و فرزندان صالح و رشيدي چون ابوالقاسم را تحويل اجتماع داد. اما افسوس كه ابوالقاسم بيش از هفت بهار نتوانست از سايه سار لطف و محبت اين زوج نمونه و الگو برخوردار گردد. گرچه او در كودكي از نعمت داشتن پدر و مادر محروم شد اما ابوالقاسم مردي خود ساخته و متكي به خود بار آمد.
ريش سفيدان و بزرگان فاميل تصميم گرفتند پيكر شهيد را در كنار امامزاده اي كه در يكي از روستاهاي اطراف بود دفن نمايند تا با اين كار هم روح شهيد راضي و خشنود شود و هم ارواح مطهر والدين شهيد آرام گيرد چرا كه آن دو نيز در كنار همان امامزاده مدفون شده بودند.
صبح اول وقت حاج حسن موذن پير مرد ريش سفيد و موذن سابق مسجد روستا به همراه عده اي از جوانان و مردان در مسجد جمع شدند و چيزي نگذشت كه سيد رضا هم آمد و بعد از سلام و احوال پرسي رو به حاج حسن كرد و گفت : « حاج آقا ماشين آماده است اگر صلاح مي دانيد زودتر حركت كنيم » .
حاج حسن موذن كه به پشتي مخمل تكيه زده بود و با دست راستش تسبيح را مي چرخاند و زير لب آرام ذكري را تكرار مي كرد فوري دست بر زانويش زد و رو به اطرافيان گفت : « بسيار خوب ! پس يا علي ! حركت كنيم ... » و همگي به تبعيت دست بر زانو زده يا علي گفتند و بلند شدند و به آرامي از مسجد خارج شدند. حاج حسن از روي طاقچه مسجد قرآن را برداشت و بوسيد و در آغوش گرفت و از مسجد خارج شد. جوانان هر كدام از گوشه صحن مسجد بيل خود را كه قبلا با خود آورده و در آنجا نهاده بودند برداشتند و از مسجد خارج شدند. در بيرون مسجد سيد رضا كنار ماشين خود كه نيسان آبي رنگ فرسوده اي بود به محض ديدن حاج حسن موذن درب سمت چپ ماشين را باز كرد تا اين پير مرد با احترام داخل ماشين بنشيند و جوانان سريع در عقب نيسان نشستند و تا رسيدن به مقصد چندين مرتبه سوره هاي فاتحه و اخلاص و صلوات نثار روح آن شهيد و ديگر شهدا كردند.
از آن طرف پيكر شهيد را به منزل برده تا اطرافيان و خانواده شهيد براي آخرين بار با او وداع كنند. صداي تكبير و صلوات هر لحظه شنيده مي شد. عده اي از زنان شيون كنان بر سر و سينه خود مي زدند و برادران و دوستان وي سر بر شانه يكديگر گذاشته و براي عزيز از دست رفته اشك فراق بر چهره غمبارشان جاري مي ساختند.
مدتي بعد مردان از جلو و زنان از پشت سرشان « لااله الاالله » گويان به سمت روستاي مجاور به راه افتادند.
كودكان شهيد از پي تابوت پدرشان مي دويدند و همسر شهيد كه چشم انتظار فرزند ديگري نيز بود بي قرار و بي تاب اشك مي ريخت و صلوات مي فرستاد.
حاج حسن موذن و سايرين به امامزاده كه رسيدند پياده شدند و به كنار مزار مادر شهيد آمدند و تصميم گرفتند كه آرامگاه ابدي شهيد را در كنار مادر بزرگوارشان تهيه كنند.
حاج حسن قرآن را باز كرد در نزديكي آرامگاه مادر شهيد نشست و مشغول تلاوت قرآن شد...
سيدرضا هم بعد از اينكه ماشين را در جاي مناسبي پارك كرد به داخل امامزاده رفت و بعد از زيارت امامزاده قرآن را برداشت و به ديگر دوستان كه مشغول حفر زمين بودند پيوست و زمزمه كنان مشغول تلاوت شد.
تعدادي كبوتر بر بام امامزاده به پرواز در آمدند و بر اطراف امامزاده چرخيدند و بر بالاي سر حاج حسن موذن و دوستانش چند بار چرخيدند و گاهي آن قدر به ايشان نزديك مي شدند كه گويي مي خواهند بر شانه هاي آنها بنشينند. يك نفر رفت و از اتاقك كنار امامزاده برايشان مقداري دانه آورد و پاشيد اما انگار كه دانه ها را اصلا نديدند و به چرخيدن بر بالاي سر آنها ادامه دادند.
حاج حسن به پايان آيه كه رسيد سرش را بلند كرد مدتي به آنها نگريست . علت بال و پر زدن آنها را نمي فهميد! سرش را پايين انداخت و به خواندن قرآن ادامه داد...
از دور صداي تكبير و صلوات فرستادن مردان و شيون زنان به گوش مي رسيد آرامگاه شهيد هم به زودي آماده مي شد. ناگهان صداي ناله مردي كه از ته گور مشغول كندن زمين بود بلند شد : « آه ! خداي من يا جده سادات نگاه كنين ! حاج حسن بيا پايين نگاه كن ! حاج حسن !... »
همگي بر بالاي قبر با حيرت ايستادند. حاج حسن با نگراني پرسيد : « عبدالله ...! عبدالله ...! چه شده چرا فرياد مي زني ... » . عبدالله بيچاره مثل بچه ها زارزار گريه مي كرد. حاج حسن رو به ديگران فرياد زد : « زودتر بيرون بياوريدش تا حرف بزند ببينم چه شده ... » .
بلافاصله عبدالله را بيرون آوردند. او در گوشه اي نشست و همچنان گريه مي كرد حاج حسن در مقابلش زانو به زمين زد شانه اش را گرفت و پرسيد : « مرد مومن حرف بزن چرا گريه مي كني »
عبدالله در ميان هق هق گريه گفت : « حاج آقالله حاج آقالله وقتي مشغول كندن زمين بودم ناگهان ... قسمتي از قبر مادر مرحومه اش فرو ريخت و قسمتي از كفن او صحيح و سالم بيرون زد... » .
همگي به طرف قبر رفتند; آري حقيقت چنين بود. ديوار قبر مادر شهيد شكافته شده بود. گوئي مادر شهيد بيش از سي سال دوري آغوش خود را باز كرده تا بلكه فرزند رشيدش را در آغوش گيرد و تازه بعد از اين همه سال در كنار او آرام گيرد. و شگفتا كه زخم سي سال دوري اينك با شهادت ابوالقاسم التيام يافت .
سه شنبه 14 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 170]