تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):عدالت نيكو است اما از دولتمردان نيكوتر، سخاوت نيكو است اما از ثروتمندان نيكوتر؛...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845572906




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان


واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: داستان
وصال

خبر شهادت ابوالقاسم اگرچه بسيار سخت و ناگوار بود اما چندان غيرمنتظره نبود! در واقع خانواده ي ابوالقاسم خوب مي دانستند كه وي روزي به شهادت خواهد رسيد; چون او هميشه مي گفت : آنقدر به جبهه خواهم رفت و در راه دفاع از ميهن آنقدر خواهم جنگيد تا بالاخره مانند مولايم حسين (ع ) سر از تنم جدا شود...
و امروز ابوالقاسم به نهايت آرزوهايش رسيده ! و سر از تن جدا جان ناقابل پيشكش رواق يار نموده بود.
ابوالقاسم از خانواده اي مذهبي و مومن بود. پدرش حاج عبدالرحيم روحاني مومن و مبارز دوران انقلاب بود و مادرش زن سيده نيكوكار و پاكدامني بود كه در كنار همسر مبارز خود عفاف و تقوا را پيشه خود قرار داده و فرزندان صالح و رشيدي چون ابوالقاسم را تحويل اجتماع داد. اما افسوس كه ابوالقاسم بيش از هفت بهار نتوانست از سايه سار لطف و محبت اين زوج نمونه و الگو برخوردار گردد. گرچه او در كودكي از نعمت داشتن پدر و مادر محروم شد اما ابوالقاسم مردي خود ساخته و متكي به خود بار آمد.
ريش سفيدان و بزرگان فاميل تصميم گرفتند پيكر شهيد را در كنار امامزاده اي كه در يكي از روستاهاي اطراف بود دفن نمايند تا با اين كار هم روح شهيد راضي و خشنود شود و هم ارواح مطهر والدين شهيد آرام گيرد چرا كه آن دو نيز در كنار همان امامزاده مدفون شده بودند.

صبح اول وقت حاج حسن موذن پير مرد ريش سفيد و موذن سابق مسجد روستا به همراه عده اي از جوانان و مردان در مسجد جمع شدند و چيزي نگذشت كه سيد رضا هم آمد و بعد از سلام و احوال پرسي رو به حاج حسن كرد و گفت : « حاج آقا ماشين آماده است اگر صلاح مي دانيد زودتر حركت كنيم » .
حاج حسن موذن كه به پشتي مخمل تكيه زده بود و با دست راستش تسبيح را مي چرخاند و زير لب آرام ذكري را تكرار مي كرد فوري دست بر زانويش زد و رو به اطرافيان گفت : « بسيار خوب ! پس يا علي ! حركت كنيم ... » و همگي به تبعيت دست بر زانو زده يا علي گفتند و بلند شدند و به آرامي از مسجد خارج شدند. حاج حسن از روي طاقچه مسجد قرآن را برداشت و بوسيد و در آغوش گرفت و از مسجد خارج شد. جوانان هر كدام از گوشه صحن مسجد بيل خود را كه قبلا با خود آورده و در آنجا نهاده بودند برداشتند و از مسجد خارج شدند. در بيرون مسجد سيد رضا كنار ماشين خود كه نيسان آبي رنگ فرسوده اي بود به محض ديدن حاج حسن موذن درب سمت چپ ماشين را باز كرد تا اين پير مرد با احترام داخل ماشين بنشيند و جوانان سريع در عقب نيسان نشستند و تا رسيدن به مقصد چندين مرتبه سوره هاي فاتحه و اخلاص و صلوات نثار روح آن شهيد و ديگر شهدا كردند.
از آن طرف پيكر شهيد را به منزل برده تا اطرافيان و خانواده شهيد براي آخرين بار با او وداع كنند. صداي تكبير و صلوات هر لحظه شنيده مي شد. عده اي از زنان شيون كنان بر سر و سينه خود مي زدند و برادران و دوستان وي سر بر شانه يكديگر گذاشته و براي عزيز از دست رفته اشك فراق بر چهره غمبارشان جاري مي ساختند.
مدتي بعد مردان از جلو و زنان از پشت سرشان « لااله الاالله » گويان به سمت روستاي مجاور به راه افتادند.
كودكان شهيد از پي تابوت پدرشان مي دويدند و همسر شهيد كه چشم انتظار فرزند ديگري نيز بود بي قرار و بي تاب اشك مي ريخت و صلوات مي فرستاد.
حاج حسن موذن و سايرين به امامزاده كه رسيدند پياده شدند و به كنار مزار مادر شهيد آمدند و تصميم گرفتند كه آرامگاه ابدي شهيد را در كنار مادر بزرگوارشان تهيه كنند.
حاج حسن قرآن را باز كرد در نزديكي آرامگاه مادر شهيد نشست و مشغول تلاوت قرآن شد...
سيدرضا هم بعد از اينكه ماشين را در جاي مناسبي پارك كرد به داخل امامزاده رفت و بعد از زيارت امامزاده قرآن را برداشت و به ديگر دوستان كه مشغول حفر زمين بودند پيوست و زمزمه كنان مشغول تلاوت شد.
تعدادي كبوتر بر بام امامزاده به پرواز در آمدند و بر اطراف امامزاده چرخيدند و بر بالاي سر حاج حسن موذن و دوستانش چند بار چرخيدند و گاهي آن قدر به ايشان نزديك مي شدند كه گويي مي خواهند بر شانه هاي آنها بنشينند. يك نفر رفت و از اتاقك كنار امامزاده برايشان مقداري دانه آورد و پاشيد اما انگار كه دانه ها را اصلا نديدند و به چرخيدن بر بالاي سر آنها ادامه دادند.
حاج حسن به پايان آيه كه رسيد سرش را بلند كرد مدتي به آنها نگريست . علت بال و پر زدن آنها را نمي فهميد! سرش را پايين انداخت و به خواندن قرآن ادامه داد...
از دور صداي تكبير و صلوات فرستادن مردان و شيون زنان به گوش مي رسيد آرامگاه شهيد هم به زودي آماده مي شد. ناگهان صداي ناله مردي كه از ته گور مشغول كندن زمين بود بلند شد : « آه ! خداي من يا جده سادات نگاه كنين ! حاج حسن بيا پايين نگاه كن ! حاج حسن !... »
همگي بر بالاي قبر با حيرت ايستادند. حاج حسن با نگراني پرسيد : « عبدالله ...! عبدالله ...! چه شده چرا فرياد مي زني ... » . عبدالله بيچاره مثل بچه ها زارزار گريه مي كرد. حاج حسن رو به ديگران فرياد زد : « زودتر بيرون بياوريدش تا حرف بزند ببينم چه شده ... » .
بلافاصله عبدالله را بيرون آوردند. او در گوشه اي نشست و همچنان گريه مي كرد حاج حسن در مقابلش زانو به زمين زد شانه اش را گرفت و پرسيد : « مرد مومن حرف بزن چرا گريه مي كني »
عبدالله در ميان هق هق گريه گفت : « حاج آقالله حاج آقالله وقتي مشغول كندن زمين بودم ناگهان ... قسمتي از قبر مادر مرحومه اش فرو ريخت و قسمتي از كفن او صحيح و سالم بيرون زد... » .
همگي به طرف قبر رفتند; آري حقيقت چنين بود. ديوار قبر مادر شهيد شكافته شده بود. گوئي مادر شهيد بيش از سي سال دوري آغوش خود را باز كرده تا بلكه فرزند رشيدش را در آغوش گيرد و تازه بعد از اين همه سال در كنار او آرام گيرد. و شگفتا كه زخم سي سال دوري اينك با شهادت ابوالقاسم التيام يافت .
 سه شنبه 14 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 170]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن