تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 27 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همّت مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و همّت منافق در خوردن و نوشيدن؛ مانند حيوانات. ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کلینیک زخم تهران

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

ساندویچ پانل

ویزای ایتالیا

مهاجرت به استرالیا

میز کنفرانس

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1853957969




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان کوتاه خانم آقا


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مامان خیلی چهره اش در هم بود، آقا جون اما سر خوش و قبراق مثل هر روز از خونه زد بیرون، خانم آقا هم که باز دوباره سفره رو کشیده بود جلوی خودش و داشت نون سنگک های تازه رو قیچی میکرد و میچید رو هم. مائده و مبینا بیدار بودن و مشغول جنگ و دعوا سر رفتن به دستشویی ، مینا و مهسا هم که هنوز تو رختخواب. خانم آقا مثل همه روز های دیگه زیر لب با خودش غر میزد. از جلوش که رد شدم ، سلامی کردم و با صدای بلند به مامان گفتم خداحافظ. خانم آقا دوباره اون چشمای محکمش رو دوخت به من و گفت کجا؟ صبحانه نخوردی . پس فردا باید بری بزایی ، جونت در میره. آخ که چقدر از دستش حرص می خوردم اگر به احترام آقاجون نبود یک بار حسابی جوابش رو می دادم.

زیر لب گفتم میل ندارم و در رو زدم به هم، صدای داد و هوار مائده میومد که می گفت مرضیه صبر کن با هم بریم، و خودش رو رسوند به من. با هم قدم می زدیم به سمت مدرسه اما حرف نمیزدیم، چقدر دوستش داشتم این خواهر دو سال کوچیکتر از خودم رو، دو تا قطب مخالف، من ساکت و همیشه تو خودم، اون شلوغ و پر سر و صدا. اصلا شور و نشاط خونه ما همین مائده بود با اون چشمای درشت عسلی.

مائده هنوز نفس نفس می زد، گفت حالا چه کاریه صبح کله سحر زدی بیرون بابا صبر میکردی یک صبحانه میخوردیم، حیف نون سنگک تازه نبود ؟

دلم نمیخواست بهش بگم از دیدن قیافه خانم آقا خسته شدم، یعنی اگر می گفتم باورش نمیشد که اینها رو من دارم میگم، فکر می کرد سازشکار تر از اینم که از کسی خوشم نیاد. اما خانم آقا فرق داشت. مادر آقاجون بود، و از روزی که یادم میاد خونه ما زندگی می کردند، با آقا خدا بیامرز، از آقا خیلی یادم نمیاد، بچه بودم که مرد، از اون روز اخلاق خانم آقا هم عوض شده بود، بهانه گیر و مستبد. فکر می کرد که صاحب خونه است و ما اونجا مهمونیم، بیچاره مامان، هر چی یادم میاد فقط می گفت چشم خانم آقا، هر روز کارش این بود که کاسه بزرگ کریستال رو بذاره زیر دستش و یک عالمه خیار و گوجه و آخرش هم پیاز رو ساطوری کنه توش، روش هم یک عالمه سرکه بریزه ، و بگه این سالاد رو قبل از غذا بخورید که شکماتون گنده نشه، پس فردا میخواهید بزایید چاق و شکم گنده میشین. چقدر از طعم سالاد ساطوری با سرکه بدم میومد، نمیذاشت نمک بزنم، می گفت نمک همه اش چربی میشه میچسبه به شکم و کون و کپلت. وای که چقدر این پیر زن فضول بود.

هوا خنک بود و دلچسب، دیگه چیزی تا امتحانها نمونده، امسال خیلی برام مهمه ، باید یک جایی قبول بشم که یک مدت خانم آقا رو نبینم، صداش هم آزارم میده. کار ما رو ببین خدایا همه میخوان دانشگاه تهران قبول بشن من دلم میخواد برم شهرستان، مگر اینکه تا اونموقع خانم آقا بمیره، جای مامان خالی که بگه زبونت رو گاز بگیر بچه آدم که آرزوی مرگ کسی رو نمی کنه. کاش یکی میفهمید از غر غر ها و امر و نهی های خانم آقا خسته شدم، عهد شاه وزوزک که نیست رسم مادرشوهر و عروس باشه، اما خانم آقا نمیفهمه.
کاش می شد مهران کار رو تموم می کرد و هم خونه می شدیم، اینجوری می تونم تهران برم دانشگاه.

مائده گفت، میگم حالا با این وضع بهتره زود و تند و سریع بساط عروسی رو راه بندازی بی خیال دیپلم و دانشگاه بشو ، بذار بعد از شوهر کردنت، شکوه خانم رو که میشناسی همینجوریش خوشش نمیاد ما پنج تا دختریم بفهمه مامان باز حامله است که هیچی، اونوقت تو ناکام می مونی.

پاهام شل شده بود، سرم گیج رفت همونجا نشستم رو زمین، مائده گفت چی شد مرضی، چته تو بلند شو، چی گفتم مگه؟ انگار همه دنیا هوار شده بود رو سرم، تمام توانم رو جمع کردم که بپرسم مگه مامان حامله است؟

مائده رنگش پریده بود، گفت به جون مرضیه اگر میدونستم نمیدونی اینجوری بهت نمیگفتم، دیدم چند روزه قاطی کردی فکر کردم فهمیدی، خوب اینکه تازگی نداره من که هر چی یادم میاد مامان حامله بوده، تو فقط به فکر مهران باش، بهش چیزی نگی ها، مامان هم نگران همینه .

با تمام نفرتم داد زدم کثافت، کثافت. مائده زبونش بند اومده بود و با ترس به مردم پیاده رو نگاه میکرد، گفت کی؟ مامان؟ جواب دادم نه اون خانم آقای کثافت همه اش زیر سر اونه، نوه پسر میخواد.

مائده دستم رو گرفت و به زور بلندم کرد، همه اش می گفت تو رو خدا مرضی گریه نکن، بابا غلط کردم سر صبحی از دهنم پرید، به جون مرضی خیال کردم می دونی. اشکم بند نمیومد، مگه حاملگی چیزیه که بشه پنهانش کرد، شکمش دو ماه دیگه میاد بالا، تا حالا به مهران می گفتم درس دارم و همه چیز بمونه واسه بعد از کنکور حالا یک شبه بگم بیا ازدواج کنیم، هر چی بدبختی میکشیم از دست این خانم آقاست. تمام راه باقیمونده تا مدرسه رو گریه کردم، همون روز فهمیدم که باید تمام آرزوهایی که برای خودم و مهران داشتم رو به گور ببرم، مهران تموم شده بود.

*****

خسته شدم از حاملگی و زاییدن به امید اینکه پسری بذارن تو دامنم، جونی برام نمونده، از صبح تا شب گوش به حرفها و فرمانهای خانم آقا دادن خودش انرژی آدم رو تخلیه میکنه، باز دوباره نه ماه باید حرفاش رو بشنوم و سرش رو که به حسرت تکون میده و میگه دعای حمل زوج بخون، دعا خوندی؟ یا که بشینه روبروم و تسبیح بچرخونه و فوت کنه به شکمم، مگه سر هر پنج تای قبلی نکرد بازم دختر شدن، نمیتونستم بیشتر از پس آقا غلامرضا بر بیام، گفت دوستمون داره هم من و هم بچه ها رو، خودم هم می دونم عاشق بچه هاست، اما خانم آقا هم مادرشه، تا کی هر شب بیاد خونه و خانم آقا اصرار کنه که برو با زن داداشت ازدواج کن، بهش گفتم آقا غلامرضا به خانم آقا بگو، باهاش حرف بزن بگو که داداش مرحومت دو تا پسر داره اسم شما که می مونه، نسل شما که سر جاشه ما پسر داشتنمون چیه؟ میخوام این دخترا سر و سامون بگیرن، درس بخونند روی پای خودشون بایستند، نمیخوام مثل من دست به کمر صبح تا شب خونه بسابند و بپزند و بشورند، گفت خانم آقا میگه ننگه اگر پسر ارشد اولاد ذکور نداشته باشه، به خاطر خانم آقا این دیگه آخریشه، پسر شد که شد نشد دیگه تموم.

چقدر میترسم اگر مرضیه بفهمه، چند وقتیه مرضیه و مهران به هم دل بستن، شکوه خانم مادر مهران زن خوبیه فقط از خانواده پر جمعیت خوشش نمیاد، اما فعلا که مهران اصرار داره. وای چقدر نگرانم، نکنه شکوه خانم همین رو بهانه کنه و مهران رو منصرف کنه. از صبح که بیدار میشم تا خود شب که سر به بالش بذارم فکرم هزار جا میره، نفهمیدم مرضیه چه جوری بزرگ شد، هر چی یادم میاد یا حامله بودم یا مشغول بچه داری، و کار خونه و بشور و بپز و بعد هم خرده فرمایشات خانم آقا، اصلا نفهمیدم کی اینقدر خانوم شد ، وای ماشا الله دیشب سر سفره شام تازه فهمیدم چه خوشگل شده ، یاد مادرم بخیر، همیشه می گفت نمیدونی چه سخته سپردن دختر دست داماد ، مخصوصا اگر غریبه باشه، حالا من باید پنج تاش رو بسپارم به پنج تا داماد، قلبم میگیره از فکر اینکه کسی از گل نازکتر به دخترام بگه، ای خدا خودت همه دخترا رو خوشبخت کن مال منم همینجور.

مگه ساعت چنده؟ صدای مائده میاد. چه زود روز تموم شد. مهسای طفلک عاشق این لحظه است که خواهراش بیان و بپره بغلشون، خدا کنه مائده فعلا به مرضیه نگفته باشه، یادم نبود صبح بهش سفارش کنم. مائده مادر تنهایی؟ مرضیه کجاست؟ مائده صداش رو بلند کرد که تو همه خونه بپیچه و گفت مرضیه حوصله خونه رو نداشت، حوصله منم نداشت، اصلا حوصله هیچکس رو نداشت گفت میخواد آروم قدم بزنه، میاد تا یک ربع دیگه. آخ آخ از دست این بچه، الانه که صدای خانم آقا رو در بیاره. چرا این بچه ها نمیفهمند که چوب ندونم کاری اینها میخوره تو سر من، الان خانم آقا رو به من میکنه و گله داره که بچه هم بچه قدیم، وای مائده امان از دست تو، خدا کنه زودتر بره تو اتاقش، اصلا حوصله غر غرهای خانم آقا رو ندارم.

صدای خانم آقا بلند شده، بذار ببینم چی میگه.
اکرم خودش از صبح تا شب میره سر کار، زن عموهات هم همینطور، بچه هاشونم که بزرگ شدن من برم اونجا تک و تنها که چی بشه؟ مامانت اینجا تنهاست، یک دقیقه بخواد بره حموم من چشمم به مهساست. مائده زد زیر خنده، خدایا خودت رحم کن، آخرش میدونم همه دلخوریش مال من بدبخته. چی میگه این بچه؟ خانم آقا شما نگران نباش ما که از مدرسه بیاییم تا شب کلی وقت هست که مامان بره حموم، خودمون هم مهسا رو نگه می داریم، میدونین چیه آخه، میگن بزرگ هر خونه برکت اون خونه است، خوب بد نیست یک کمی هم خونه عمه اکرم و عموجون اینها برکت دار بشه، نه بد میگم؟ شما مامان بزرگ همه ما هستید اما بچه های اونها طفلکی فقط جمعه به جمعه شما روو میبینند، گناه دارند، .. هنوز مائده داره زبون می ریزه، که خانم آقا دادش در اومد، بسه بسه، حالا میخوای منو گول بزنی ، یعنی من نمیفهمم اینها همه اش زیر سر اون مرضیه است؟ هی مادرت میگه مرضیه مظلومه، دم داره این هواا، زیرش قایم شده، باز تو رو پر کرده فرستاده سر وقت من خودش رفته گم و گور شده؟ بچه هم بچه های قدیم، دختره بی چشم و رو شده از قدیم گفتن دختر که پشتش رو کرد به نون داغ، هوایی شده شوهر میخواد، ببندینش به ریش اولین خواستگاری که از در خونه رد شد ، دختره بی حیا. صبح به صبح به زور سلام می کنه، حرف یاد گرفته میل ندارم میل ندارم، یک بار اگر بابات بزنه تو گوشش که بشین صبحانه ات رو بخور دیگه سفره رو بی حرمت نمیکنه. حرف ، حرف خودشه.

مائده اومد که سفره رو ببره پهن کنه، با التماس گفتم، تو رو خدا سر به سرش نذار، نمیشناسیش؟ باز آخرش کاسه و کوزه ها رو سر من و مرضیه می شکنه ، همینجوریش هم کم بدبختی ندارم فکرم هزار جا میره، صدای اینو دیگه در نیار.

مائده داشت تند و تند بشقاب ها و قاشق ها رو میذاشت رو هم و گفت مامان خوشگله، من فعلا شدم حسین فهمیده این خونه هیچکس هم قدر منو نمیدونه، شماها هیچکدوم جرات ندارین از کنار خانم آقا رد بشین، من بد بخت هی میرم جلو توپ و تانکش شیرجه میزنم، باز یا میگی جز جیگر بزنی بچه، یا ور بپری بچه، ..

آخ الهی قربونت برم مائده که تو روح این خونه ای، اگر تو رو نداشتیم که پوسیده بودیم، جون مامان خیلی اذیتش نکن، باز دوباره توپش رو پر میکنه وقتی که شما خوابید شلیک میکنه تو مغز من و آقاجون، ولش کن قربونت برم، لال بشه زبونی که بگه ور بپری. وای مرضیه اومد، چه خجالت زده ام از روی این دختر.


ادامه دارد......







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 350]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن